کوپه شماره ٧

Sunday, December 28, 2008

اسم من زن



تاکسی توی ترافیک گره خورده عصرانه‌ای که از میدون فردوسی تا چهارراه ولی‌عصر رسیده گیر کرده و چاره‌ای جز انتظار کشیدن برای باز شدن و لطف مامورای پلیس چهارراه ولی‌عصر برای به موقع قرمز کردن چراغ دو طرف چهارراه نیست. هم سرده و هم پایی که یک بار رباط مچش پاره شده دیروز عصر توی پیاده تازه تعمیر خیابون ولی‌عصر بدجور پیچ خورده و دو قدم هم نمی‌تونم راه برم. حوصله‌ام از شنیدن آهنگ هم سررفته و خاموشش کردم. به انتظار بیهوده‌ای برای رسیدن یک پیام کوتاه از عزیزی و یا زنگ خوردن گوشی موبایلم را توی دستم گرفتم و باهاش بازی می‌کنم. می‌دونم که چیزی که انتظارشو می‌کشم نخواهد اومد. اما نمی‌دونم چرا خودمو توی این انتظار می‌ذارم. سعی می‌کنم فکرمو روی یک موضوع کاری متمرکز کنم. کنار دستم یک زن و مرد جوان نشستن و دارن با هم آرام حرف می‌زنن. البته زن آروم صحبت می‌کنه. مرد اما نه با این که اصلا خوشم نمی‌آد توی تاکسی به حرف‌های آدم‌ها گوش ندم اما نمی‌شه. وقت سوار شدن به تاکسی دیدم که زن که آن طرف کنار پنجره نشسته داره دست مرد را توی دستش فشار می‌ده. مرد اما شاید مثل خیلی از مردها به شدت راحت نشسته و یک پاش این سوی ستون ماشینه و پای دیگش زیر پای زن. مرد همش در حال تحقیر زن جوان است. سعی می کنم به گزارشی فکر کنم که قراره فردا بنویسم. صدای مرد را می‌شنوم که می‌گه:" شهرتون یعنی همون دهات ؟؟؟. آره خیلی باحال بود. همش گاو دیدیم. همین جور وسط خیابون رد می‌شدند. من و مادرم که هرچی می‌گفتیم مردم نمی‌فهمیدند. اما زبان گاو ها را خوب می‌فهمیدند..." برام عجیبه اسم شهری که می‌گه تقریبا یکی از شهرهایی است که شاید زودتر از تهران مدرن شده و از مدرن‌ترین شهرهای کشور است. مرد اما تمامش نمی‌کند. زن را تحقیر می‌کند. بعد از شهر شروع به مسخره کردن مادر و پدر زن می‌کند و می‌گوید:" راستی تا حالا نگفتی چند ساله از اون دهات اومدن تهران؟ راستی اونا هم زبان گاوها را بلدند." ته لهجه‌اش نشان می دهد که خودش هم اصلیت تهرانی نداشته باشد. لحن صدایش هم مانند چاله میدونی‌هاست. زن خیلی آرام حرف می‌زند. بعد از این که مرد می‌گوید:" من از این رنگ موی تو خوشم نمی‌آید. آدم را یاد .... می‌اندازه." زن یک کم آرام حرف می‌زنه. فکر می‌کنم داره توجیه می‌کند. باز سعی می‌کنم به حرف‌هاشون گوش نکنم. اما مرد نمی‌ذاره. بخصوص که پاش کم کم داره می‌خوره به من و چندشم می‌شه. آرزو می‌کنم این ترافیک یک کم حرکت بکنه و زودتر برسم چهارراه ولی‌عصر و از ماشین پیاده بشم. یک دفعه صدای مرد توی گوشم می‌پیچه:" ای وای چه شانسی من دارم که زن کودن و احمقی مثل تو نصیبم شده و تو و خانواده‌ات چه شانسی آوردید که کسی مثل من نصیبتون شده. مامانت هر ماه سفر می‌اندازه نذر و نیاز پیدا کردن دامادی مثل منه دیگه؟ دومادای دیگه‌اتون که یکی از یکی عوضی‌ترند. ...." از این همه اعتماد به نفس تعجب می‌کنم. بر می‌گردم و به سمت آن دو نفر نگاه می‌کنم. دختر باز داره دست مرد رو توی دستش فشار می‌ده و به تحقیرهای او می‌خنده. قیافه بدی نداره. رنگ موهاشم اصلا رنگ ... نیست. خیلی هم خوشرنگه به نظرم رنگ خودشه یک قهوه‌ای تیره البته زیر نور چراغ‌های کمرنگ خیابون که این رنگیه. اما پسره شبیه پسرهای بیکاریه که سر خیابونا با یک سیگار علاف می‌چرخند. یک کاپشن پف دار مشکی تنشه و موهاشو به سبک دو سه سال پیش ژل زده و البته شلوارشو از اون جایی که نزدیک پای خودمه می‌دونم می‌دونم پارچه‌ایه. موبایلم را پرت می‌کنم توی کیفم و سعی می‌کنم باز تمرکزم را به موضوعی که در ذهنم داشتم بذارم اما صدای مرد همین طور می‌پیچد در سرم. بیشتر از دست او و حرف‌هایش از دختره عصبانی می‌شوم که این گونه تحقیر می‌شود و می‌گذارد و می‌خندد. خوب شاید او هم با مرد هم عقیده است. از توی کیفم MP3 را در می‌آرم و روشنش می‌کنم و صدایش را بلند می‌کنم. صدای زیبا شیرازی است که در گوشم می‌پیچد: من زنمٰ، من مادرم...

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:04 AM

|

<< Home