کوپه شماره ٧

Tuesday, May 01, 2007

برای خاطرات خوش نمایشگاه کتاب

همین امروز و فردا بیست و یکمین( شایدم یک شماره دیگه مثلا نوزدهمین اینش مهم نیست) نمایشگاه کتاب تهران توی مصلی تهران شروع می شه. من از حالا می دونم که اگر اجباری نباشه (که تا الان هم چنین اجباری نبوده) پام رو توی این دوره از نمایشگاه کتاب نمی گذارم. چرا برای زنده ماندن یک عالمه خاطره خوب و فراموش نشدنی دوره های قبلی نمایشگاه ، برای روزهای بیست و سه سالگی، به علت مرض نوستالژیای مزمنی که دارم و دکترا گفتند تا آخر عمر خوب شدنی نیست. از زمانی که آقای رئیس جمهور دستور دادند که نمایشگاه کتاب را باید از محل دائمی نمایشگاه جابه جا کنند و بعد تصمیم وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی و بر اجرای این دستور تا زمانی که مصلی تهران به عنوان محل نمایشگاه کتاب تهران انتخاب شد و از آن روز تا همین امروز نظرات زیادی در باره برگزاری نمایشگاه مطرح شد. مخالفان نظرشان را گفتند و موافقان دلایلشان و مسائلی که برای حضور ناشران در نمایشگاه رخ داد و ............... خیلی نمی خوام توی این مقولات وارد بشم. حتی این پدیده آخری همین آب گرفتگی نمایشگاه را می گویم و سلسله مسائلی که در حاشیه اون بود مسائلی است که جای خودش توسط آدم های خبره این رشته باید بررسی بشه. اما این که چرا من حس خوبی نسبت به این دوره نمایشگاه ندارم همون طور که گفتم دلایل شخصی داره. حسی است که چیزی حدود پانزده ساله توی وجود من شکل گرفته است. یادم می آد اولین باری که رفتم نمایشگاه کتاب سال 71 بود. اردبیهشت ماه من بودم و سه چهار هزار تومان پول و ولع خوندن کتاب های تازه ای در مورد تاریخ و جامعه شناسی. اون موقع می شد با این مبلغ چند تایی کتاب خرید. اما عظمت نمایشگاه برای من که اون روزها هفده ساله بودم آن قدر بود که قدرت انتخاب نداشتم. تمام سال های تحصیل توی دانشگاه شهید بهشتی تهران با توجه به نزدیکی نمایشگاه به دانشگاه پاتوق ما شده بود سالن خارجی و کتاب های که خریدشون خارج از توان ما بود. اما اصل ماجرای من و نمایشگاه کتاب از سال 81 شروع شد. از همون سالی که برای کار در نمایشگاه کتاب دعوت شدم. تجربه جالبی بود. تجربه ده روز کار در یکی از سالن های نمایشگاه کتاب. به دعوت آقای سید آبادی که مسئول آن سالن بود و گیسوی عزیزم و سال بعد و بعدترش کار در بولتن روزانه اتحادیه ناشران. بعد هم جشنواره مطبوعات که این روزها هیچ کس به فکر آن نیست. این روزها که حرف نمایشگاه همه جا هست من همش به یاد دویدن به دنبال سوژه ها و جمع آوری خبرم. به یاد ناشرانی که با هر گله و شکایتی بود در کنار همکارانشان لابه لای کریدورها جا می گرفتند، یاد روزی سه چهار بار رفتن از ته به سر نمایشگاه. یاد سالن کودک نوجوان با آن موسیقی های شاد و بلند، چقدر دلم تنگ شده برای سالن مبنا جایی که بازار جهانی کتاب بود، برای مصاحبه هول هولکی با فلان وزیر یا سفیر با سئوالات تکراری. یاد اون شب قبل از افتتاح همون شبی که همه جا رو پلمپ ریاست جمهوری می کردند. اون گزارش اولی که از غرفه بندی سالن ها و تقسیم غرفه ها بود. لابیرنت هایی درون سالن های تو در تو. دلشوره های کم آمدن مطلب، ناراحت شدن یکی از حرفی که نوشته بودی؛ دیر شدن شب و رفتن برق های سالن ده. چقدر دلم تنگ شده برای طبقه بالای سالن ده. برای آقای یکرنگیان مدیر نشر خجسته و بحث دیرپای ما درباره ناپلئون دلم تنگ شده. برای خریدن سی چهل جلد کتاب با تخفیف های اساسی و کتاب های کادویی ............. بخوام از نمایشگاه و خاطراتش بگم باید ده پونزده صفحه بنویسم اما هر چه هست نمی شه این همه خاطرات رو فراموش کرد و رفت جایی که هنوز کسی نمی داند بالاخره به درد نمایشگاه می خورد یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

پ.ن: برای چند روز دارم می رم سفر برگشتم بازم در این مورد احتمالا حرف دارم.د

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 7:05 AM

|

<< Home