کوپه شماره ٧

Friday, May 04, 2007

این جا بم است





این جا بم است. سرزمینی که در تاریخ پنجم دی 1382 متوقف شده است. بله برخلاف تمام اطلاعاتی که شما دارید می توان مستند گفت این جا آخر دنیا سه و سال و پنج ماه و چند روز پیش درست ساعت پنج صبح آمد و ساعت ها را متوقف کرد.
من را می بخشید که حکایتی که می خواهم بگویم هم تکراری است و هم غم انگیز و تلخ . چند ساعتی هم می شود که دارم با خودم کلنجار می روم که بتویسم یا نه؟ اما بعد از خواندن صحبت های آقای رئیس جمهور در بم نتوانستم سکوت کنم. این را خطاب به شما می نویسم به شما که دولتتان را دولت عدالت محور می دانید آیا به تمام حرف هایی که دیشب در بم زدید اعتقاد دارید؟ شما که شب درست زمانی که شهر در تاریکی فرورفته بود آمدید و در جمع تعدادی از اهالی شهر که آمده بودند گفتید :«خدا را سپاسگزارم كه امروز بم عزيز مجدداً حيات بالانده و سازنده خود را باز يافته و زندگي مردم پرنشاط و پراميد در آن جريان دارد و اين شهر رو به‌ پيشرفت است. » آیا می دانید که امید در بم پنجم دی ماه سه سال و پنج ماه و چند روز پیش همراه آن لرزه بزرگ زیر آوار ماند. آواری که هنوز در گوشه گوشه شهر به چشم می خورد؟ کسی به شما نگفت که اگر تنها چند قدم از همان خیابانی که وارد شدید و در جمع مردم سخترانی کردید آن طرف تر می رفتید می توانستید بم واقعی را ببیند؟
آقای رئیس جمهور من هم مانند شما دو روز پیش در بم بودم اما نخل های سربلند و شاداب را ندیدم. به جایش تا دلتان بخواهد خانه های خراب و دیوارهای فروریخته و بدبختی دیدم. بگذارید حکایتی را از امید در بم برایتان بگویم تا شاید باور کنید که بم نایی برای فریاد زدن ندارد. نه این ها از نگاه یک خبرنگار نیست این بار بدون قواعد گزارش نویسی و نگارش می نویسم. به قانون انسانیت.
هیچ وقت نام اردوگاه امام رضا به گوشتان خورده است. همین دیروز که آمدید بم چیزی از این اردوگاه به شما گفتند؟ اگر نام این اردوگاه را شنیده بودید این قدر با اطمینان از پایان بازسازی حرف نمی زدید. راه دوری نبود چند قدم دورتر از آن جایی بود که برای عبور شما و خبرنگارانی که همراه شما آمده بودند قرار داشت. می دانید چند خانواده در این هوای گرم و طاقت فرسای بم در خانه هایی ........... نه خانه که در مجموعه ای از آهن و خشت و گل زندگی می کنند؟ در هوایی که درست تیمه اردیبهشت ماه به 36 درجه سانتیگراد می رسد. می دانید چند تا از آن بچه هایی که دیشب سر راه شما دست تکان می دادند در آن بیغوله زندگی می کنند؟ بچه هایی که میان خاک و کثافت زندگی می کنند. تنها سرگرمی این بچه ها بازی روی سیم هایی برقی است که شب ها چراغ خانه اشان را روشن می کند. فکر می کنید چند تا از آن ها به هفده سالگی برسند؟ بگذارید یک داستان دیگر بگویم داستان مریم و دختر سه و ساله و پسر پنج ساله اش. مریم زمانی که بیوه شد دخترش را حامله بود و تنها هفده سال داشت. خانه ای در میان بم داشتند. می گفت مرکز شهر بودیم. همان جایی که بیشترین آسیب رادیده است. شوهر مریم با تمام افراد خانواده اش در آن شب لعنتی که زمین لرزید زیر آوار ماندند و او ماند با پسری یک سال و نیمه و نوزادی که در راه بود. بی سایه مردی. حالا مریم سه سالی می شود به همراه پدرش که در زلزله فلج شده است و مادرش و دو خواهر برادر و کودکانش در یک کانکس شش هفت متری در اردوگاه امام رضا زندگی می کند. مریم می گفت: پدرم قبل از زلزله برای خودش کسی بود. وضعمان خوب بود. اما زلزله همه چیزمان را گرفت. نان آورهای خانواده امان در زلزله رفتند. شوهرم؛ دو برادرم....» خرجشان کفایت نان شب نمی دهد چه برسد به زندگی. بچه های مریم در این گرمای سوزان و زمین های داغ کفش ندارند. آب ندارند، برق ندارند........... زندگی برای مریم سه و سال ونیم است که متوقف شده. مریم تنها بیست سال دارد. در بم صدها زن دیگر مانند مریم هستند آیا زندگی در این شرایط را می توان زندگی دانست. من خودم یک ربع هم نتوانستم آن محیط را تحمل کنم. اما هموطن من آن جا زندگی می کرد. کم نیستند مانند اردوگاه امام رضا. در این دو سه روز من ده ها تن از این ها را دیدم .
من از بم پاره ای از خاک وطنم حرف می زنم.زینب با هشت فرزندش در یک کانکس در زمینی که قبل از این خانه اشان بوده زندگی می کنند. او هم شوهرش، خانواده را در زلزله از دست داده. تنها او هست و بچه هایش. از وامی که وزارت مسکن داده تنها توانسته ده دوازده شاخه آهن بخرد و آن ها را به هم جوش دهد. دیگر پولی برایش نمانده آجر و خشت خانه اش را بخرد. زندگیشان را خیری تهرانی تامین می کند. با ماهی دویست هزار تومان: دو سه ماه است که آن آقای مهربان از نظر مالی دچار مشکل شده و تنها ماهی 150 تومان می فرستد. با این پول بعضی شب ها گرسنه می خوابیم. » زینب چهار بچه مدرسه ای دارد. دو دختر بزرگش را در سن پانزده سالگی و چهارده سالگی شوهر داده. وقتی پرسیدم چرا؟ گفت خانم جان نمی توانم هزینه شکم شان را بدهم. تازه با دامادهایم صحبت کردم من زمین دارم. آن ها با وام ازدواجشان بقیه خانه را تمام کنند و خودشان هم همین جا زندگی کنند. فریده دختر دوم زینب خیلی باهوش است می توانست درس بخواند. دوست داشت دکتر شود اما..... به دخترهای دوازد ه و ده ساله زینب فکر می کنم آن ها کی باید درس را رها کنند؟
شما از مسئولین بازسازی بم تشکر کردید اما می دانید که هنوز درصد بازسازی این شهر مصیبت زده بعد از سه سال و پنج ماه و چند روز بعد هنوز به مرز نیم نرسیده. شهر بم نگین کویر نیست. شهر اسکلت های آهنی نیمه تمامی است که سراز ویرانه ها برداشته است. شهر کانکس های شش متری و خانه های نیمه کاره و آوارهایی است که باقی مانده است. باور کنید برای مردم این شهر انرژی هسته ای که این قدر دغدغه شما ست مهم تر از حق داشتن حداقل برای زندگی کردن و داشتن یک سقف آجری بالای سرشان نیست. من از حاشیه نشین ها حرف نمی زنم. از مردم واقعی شهر بم حرف می زنم که زلزله خاکستر نشینشان کرد. از مردمی که در پشترود زندگی می کنند. آدم هایی که در چادر به سر می برند چون پول خرید کانکس را ندارند. تنها در آمدشان نان هایی است که در اردوگاه می پزند و دانه ای 150 تومان می فروشند. ...............این مردم تلویزیون ندارند که بدانند در دنیا چه می گذرد. این ها حاشیه نشین نبودند. خاکستر نشین شدند.
آقای رئیس جمهور من هم مانند شما از بم سربلند حرف می زنم. اما بمی که من دیدم دز سه سال و پنج ماه و چند روز پیش متوقف شده است.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 9:27 AM

|

<< Home