کوپه شماره ٧

Monday, May 14, 2007

سال هاست که می دانم دیگر در این خانه را نمی زنی اما.........

سال هاست که می دانم دیگر تو را نخواهم دید. اما نمی دانم چرا حتی قبل خواب هم به تو فکر می کنم شاید به خوابم بیایی. سال هاست از آن روز صبح که بدون خداحافظی بار سفر را برداشتی و تنها یک بوسه بر گونه ام گذاشتی و از این در بیرون رفتی بدون این به امید دیدار من را بشنوی. اما نمی دانم چرا گرمای آن بوسه هنوز تورا می طلبد. سال هاست که می دانم نباید انتظار صدای زنگ تلفن را داشته باشم. چرا که دیگر تو به من زنگ نخواهی زد تا از حالم بپرسی و مثلا بگویی چه خبر احوال اما من نمی دانم چرا با هر زنگ غریبه نیز از جایم می پرم و ... . سال هاست از آن روزی بارانی که با تو پیش از آن که صورتت را گل و خاک پر کند می دانم که دیگر نگاه آشنایت را نخواهم دید اما نزدیکترین خاطره ام لحظه ای دیگر از دیدن توست. سال هاست که می دانم در این خانه را دیگر نمی زنی اما نمی دانم چرا من پشت این در به انتظار تو نشسته ام.........

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:16 AM

|

<< Home