کوپه شماره ٧
Sunday, July 30, 2006
نه از نسل دايناسورها هستم و نه سخت پوست
از همه آدم هايي كه فكر ميكنند زرنگ هستند و دلشان ميخواهد براي همه تعيين تكليف كنند خسته شدم. از اين روزهاي مزخرفي كه دارم حتي از تو عصبانيم. از دستت عصبانيم. عصبانيم چون برايت به اندازهي هيچ چيز ارزش ندارم. خسته شدم از رفتارت. خسته شدم اين قدر با من مثل گوسفند رفتار كردي و من به پاي سادگي و ندانستنهايت گذاشتم. هر ندانستي نهايتي دارد. امروز از آن روزهايي است كه دلم مي خواهد به عالم و آدم و بخصوص تو بد و بيرا بگويم. چون دارم كم ميآرم. دارم قاطي ميكنم. هر چيزي حدي دارد. من كي هستم؟ يك دختر بچه تخس و شيطون كه هيچ كس جرات نداشت بهش زور بگه؟ يا موجود دست و پا چلفتي كه اجازه مي ده هر كسي با زندگيش، شعورش، احساساتش بازي كنه؟ مي خوام دوباره اون دختر بچه باشم. دختر بچهاي با موهاي لخت هميشه كوتاه با دو تا چشم تيره كه از ديوار راست بالا مي رفت و حريف همه پسرا و دخترهايي بود كه تو اطرافش بودند. دختر بچهاي كه هيچ حرف زوري رو قبول نميكرد و پاي حرفش، اعتبارش و شخصيتش ميايستاد. نميخوام سكوت كنم تا هر نورسيدهاي زور بگه و هر كسي خيال كنه ميتونه با دونستن نقطه ضعفهاي من آزارم بده. نه توان من هم محدوده/ نه از نسل دايناسورها هستم و نه سخت پوست.....
<< Home