کوپه شماره ٧

Sunday, July 30, 2006

نه از نسل دايناسورها هستم و نه سخت پوست

گاهي وقت ها فكر مي‌ كنم كه حتي از نسل دايناسورها بودم تا حالا بايد منقرض شده بودم. اگه سخت پوست ترين جانور زمين هم بودم پوستم ترك مي‌خورد و مي‌شكست. گاهي اوقات حالم از خودم به هم مي‌خورد مثل همين امروز..... چرا اجازه مي دهم هر كه مي رسد يك لگدي بزند و شخصيت و اعتبارم را به تمسخر بگيرد و برود به همين راحتي بگذرد. تلاش مي كنم خوب باشم اما گاهي از حد و توان ماها خارج است. از حد توان من خارج است من نه دايناسور هستم نه جانوري سخت پوست آدمم. آدمي مثل همه آدم‌هاي ديگر. مثل تو و شايد كم توان‌تر از تو.
از همه آدم هايي كه فكر مي‌كنند زرنگ هستند و دلشان مي‌خواهد براي همه تعيين تكليف كنند خسته شدم. از اين روزهاي مزخرفي كه دارم حتي از تو عصبانيم. از دستت عصبانيم. عصبانيم چون برايت به اندازه‌ي هيچ چيز ارزش ندارم. خسته شدم از رفتارت. خسته شدم اين قدر با من مثل گوسفند رفتار كردي و من به پاي سادگي و ندانستن‌هايت گذاشتم. هر ندانستي نهايتي دارد. امروز از آن روزهايي است كه دلم مي خواهد به عالم و آدم و بخصوص تو بد و بيرا بگويم. چون دارم كم مي‌آرم. دارم قاطي مي‌كنم. هر چيزي حدي دارد. من كي هستم؟ يك دختر بچه تخس و شيطون كه هيچ كس جرات نداشت بهش زور بگه؟ يا موجود دست و پا چلفتي كه اجازه مي ده هر كسي با زندگيش، شعورش، احساساتش بازي كنه؟ مي خوام دوباره اون دختر بچه باشم. دختر بچه‌اي با موهاي لخت هميشه كوتاه با دو تا چشم تيره كه از ديوار راست بالا مي رفت و حريف همه پسرا و دخترهايي بود كه تو اطرافش بودند. دختر بچه‌اي كه هيچ حرف زوري رو قبول نمي‌كرد و پاي حرفش، اعتبارش و شخصيتش مي‌ايستاد. نمي‌خوام سكوت كنم تا هر نورسيده‌اي زور بگه و هر كسي خيال كنه مي‌تونه با دونستن نقطه ضعف‌هاي من آزارم بده. نه توان من هم محدوده/ نه از نسل دايناسورها هستم و نه سخت پوست.....

posted by farzane Ebrahimzade at 9:05 AM

|

<< Home