کوپه شماره ٧
Tuesday, July 04, 2006
جان خود در تیر کرد آرش
امروز تیر روز تیر روزی است که آرش ستوربان مردی از تبار آریایی به البرز کوه شتافت. پسر زمین به ستایش یزدان شتافت و خواست تا تیر او را که سپندار مذ مادر زمین آن را از دنیایی فروری آورده بود به زه کند و شیواتیر
آخرین فرمان، آخرین تحقیر...
مرز را پرواز تیری می دهد سامان!
گر به نزدیکی فرود آید،
خانه هامان تنگ،
آرزومان کور...
تا کجا؟...تا چند؟...
آه!... کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ی ایمان؟»
آرش آن آخرین آرزو بود.
منم آرش، -
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن؛ -
منم آرش، سپاهی مردی آزاده،
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده.
او کمان به زه کرد و آسمان را نشانه گرفت. آرش ستوربانی مرد یا ایرانی مرد پای بر البرز قدم راست کرد و تیر را کشید و کشید و رها کرد تیر رفت تا آنسوی جیحون اما
شام گاهان،
راه جویانی که می جستند آرش را به روی قله ها، پی گیر،
باز گردیدند،
بی نشان از پیکر آرش،
با کمان و ترکشی بی تیر.
آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش.
کار صدها صد هزاران تیغه ی شمشیر کرد آرش.
تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون،
به دیگر نیم روزی از پی آن روز،
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند.
و آنجا را، از آن پس،
مرز ایران شهر و توران باز نامیدند.
آفتاب،
در گریز بی شتاب خویش،
سال ها بر بام دنیا پا کشان سر زد.
ماهتاب،
بی نصیب از شبروی هایش، همه خاموش،
در دل هر کوی و هر برزن،
سر به هر ایوان و هر در زد.
آفتاب و ماه را در گشت
سال ها بگذشت.
سال ها و باز،
در تمام پهنه ی البرز،
وین سراسر قله ی مغموم و خاموشی که می بینید،
وندرون دره های برف آلودی که می دانید،
رهگذر هایی که شب در راه می مانند
نام آرش را پیاپی در دل کهسار می خوانند،
و نیاز خویش می خواهند.
با دهان سنگ های کوه آرش می دهد پاسخ.
می کندشان از فراز و از نشیب جاده ها آگاه؛
می دهد امید،
می نماید راه.»
هزاران تیرگان است که آرش برپای البرز مانده بی حضور او ایران ایران نبود اما :
آنک البرز؛ بلند است و سر به آسمان می ساید و ما در پای البرز به پای ایستاده ایم و در برابرمان دشمنانی از خون ما؛ با لبخندی زشت. من مردمانی را می شناسم که هنوز می گویند؛ آرش باز می گردد.
تیرگان و روز تعیین مرز ایران شاد.
<< Home