کوپه شماره ٧

Tuesday, March 04, 2008

بادبادک باز

«دویدم و باد به صورتم وزید و لبخندی به وسعت دره پنجشیر روی لبهایم بود. دویدم.»
این آخرین جمله از کتاب بادبادک باز است. یکی از کتاب هایی که دوستش دارم. بادبادک باز کتابی که نه تنها با بخشی از تاریخ یک مردم آشنا می کنه که نگاه خیلی از مردم دنیا را نسبت به مردم افغانستان تغییر داد. امشب در کنار دیدن فیلمی که براساس این رمان ساختن بخش های کتاب را برای بار چندم خواندم و از خواندن یک کتاب لذت بردم. البته رمان هزار خورشید تابان را به خاطر این که عین تاریخ سی ساله افغانستان است را با آن نگاه زنانه بیشتر دوست داشتم، اما این کتاب یعنی بادبادک باز هم از آن کتاب هاییه که کهنه نمی شه. بیشتر از همه شخصیت امیر برام جذابه. نمی دونم چرا حس می کنم خالد حسینی به نوعی خودش را در قالب امیر دیده است یا امیر تکه ای روح خودشه. مردی که داستان را روایت می کند در طول داستان به خاطر گناهی که در حق رفیقش کرده خودش را مجازات می کند و مهمترین مجازات اینه که هیچ وقت شاد نیست. حتی زمانی که زنی را عاشقش می شه را می گیره. همین حس را با امیر فیلم داشتم. با این که بازیگر معروفی نقشش را بازی نمی کرد اما بعضی جاها می شد با حسش همراه شد. به نظرم اقتباس خوبی از یک رمان موفق بود که دردهای یک ملت را به رخ می کشد. بخصوص اون صحنه هایی که امیر برای پیداکردن سهراب به افغانستان می ره و با آصف رو به رو می شه. هر چند تقابل این دو تا توی کتاب خونین تر از چیزیه که فوستر توی فیلم نشون می ده. بازی اون سه تا پسر به خصوص بازیگر نقش حسن خیلی خوب بود. اما صرفنظر از حس ایرونی بازی همایون ارشادی در بادبادک باز برام جذاب تر بود. فیلم های زیادی از ارشادی دیدم اما فکر می کنم بابای امیر یک نقش خاص بود که ارشادی بازی کرد. قدرت یک بازرگان پولدار در کشورش تا دردهای مردی اسیر غربت آن سوی دنیا و دلخوش بودنش به دلخوشی های کوچک این نقش را جذاب می کرد.
پ.ن: در این طوفان کارهای زیادی که در روزهای آخر سال روی سرمان ریخته شده این فیلم دیدن هم برای خودش حکایت های داره. قصد دارم فیلم بعدی الیزابت را ببینم. البته همزمان جریان جنگ میان ماری استوارت و الیزابت را که نهایتا به ضعیف شدن کاتولیک ها در انگلستان را از ویل دورانت بازخونی کنم. نمی دونم باد بهاری به دماغم خورده یا این بی حوصلگی ناشی از حواشی زندگی است که این جور بهمم ریخته. کاش این داستان های تکراری رفتن ها و آمدن آدم ها یک بار برای همیشه تمام می شد.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:05 AM

|

<< Home