کوپه شماره ٧

Monday, March 24, 2008

در این هنگامه تحویل حوت به حمل چه دلشوره ای دارم

روزهای آخر حوت سنه 1286 خورشیدی توچقان ئیل
خدمت میرزا یوسف خان
آقا جان سلام . می دانم که این بار هم جسارت کردم و قلم را برداشتم و پنهانی از چشم اهل خانه به توصیه شما عمل کرده و در این نیمه شب سرد آخرین روزهای سال کهنه قلم را برداشته ام و پنهانی از چشم اهالی منزل برایتان می نویسم. در آخرین کاغذی که برایم نوشتید گفته بودید که کمتر تعارف کنم و بدون هیچ آشفته حالی از حرف و حدیث اهالی منزل و عوام و خواص برایتان بنویسم. شما چقدر مهربانی کرده بودید که به این کمینه نوشته بودید شما و من از این به بعد قرار است همراه یکدیگر باشیم پس باید آسوده حال تر باشیم. حمل در راه است، سنه شمسی همین روزهاست که به پایان برسد و اگر عمری بماند سنه جدیدی در پیش است. می دانید آقا یوسف ـ گفته بودید این جوری راحت ترید که به نام صدایتان کنم و الا بنده حقیر کجا و نامیدن شما به نام کوچکتان کجا؟ این روزها که سال کهنه می رود در خانه ما مانند همه خانه ها شور و حالی در گرفته است. این روزها در خانه آقاجان امیرلشگر همه در تدارک مقدمات حلول سال نو و بهار و نورزند. ـ با این که هوای این روزهای پایانی حوت همچنان سرد است و برف زمستان پیشین همچنان در حیاط خانه در عمارت آقاجان امیرلشکر در بهارستان باقی مانده است؛ اما اهل منزل از خدم و حشم تا حتی مادرجان در کار زدودن غبار زمستانی از در و دیوارهای خانه هستند. شرمنده ام که بگویم اما من نه به قول دایه خانم شیرازی امسال نوروز با همه نوروز ها در خانه آقاجان امیرلشگر توفیر دارد. مادر جان خدمه منزل خودمان که هیچ از خدمه خانه نگار السلطنه همشیره هم کمک گرفته اند و در حال تکاندن خانه شدند.گفته بودم برایتان که آقاجان از سیاه زمستان از نیمه های دلو استاد حسن معمارباشی را فرمان داد تا آن در بیرونی تغییراتی بدهند و اتاق پنج دری را که خودشان در آن جا عید ها می نشستند را با دو اتاق کناری بزرگ تر کردند. اتاق مهمان خانه اندرونی را نیز سروگوشش دستی کشیده اند. حوضخانه را هم تغییر داده اند. اخوی بزرگ می گفت آقاجان حوضخانه را شبیه حوضخانه عمارت جهان نما درصاحبقرانیه ساخته اند. ما که حوضخانه شاهد شهید را ندیده ایم. اما این جا صفایی دیگر پیدا کرده است. از شما چه پنها ن شنیده ام قرار است اصل مراسم در آن جا برپا شود. استاد اهل خانه کاسه کوزه های قدیمی را از ته مطبخ بیرون کشیده اند و آن چه را می شده با خاک و خاکستر شسته اند و برخی دیگر را محض شگون شکسته اند. راستی مادرجان دستور داده تا سرویس سلادن چینی را که آقاجان امیرلشگر از چین و ماچین آورده است را در آورند تا امسال مهمانان نوروزی را با آن ها پذیرایی کنیم. خودشان هم رفته اند بقجچه سوزنی جانماز را بیرون می آورده اند و باز گذاشته اند تا بوی تنباکویش برود. گویا می خواهند هفت سین خودشان و بعد هم بساط عقد را را روی این بقچه میراثی بیاندارد تا شگونش بیشتر باشد. این بقچه ارثیه اعظم السلطنه مادر بزرگ مادر جان است که دختر فتحعلی شاه مغفور است. از جنس مخمل قرمز دانه اناری است که با سرمه طلا و نقره دوخته شده است.
می نوشتم این روزها همه اهل منزل ما در بهارستان در حال جنب و جوش هستند . همه به جز این کمینه که دستم به کاری نمی رود. می دانید آقا یوسف این روزها در دلم آشوب بزرگی برپاست و هر چه به روزهای نخست سال می رسد این دل آشوبه بیشتر می شود. نمی فهمم این دل آشوبه به خاطر روزهای پایان سال کهنه است یا اضطراب روزهایی که در پیش روی داریم. هر چه به موعدی که مادر بزرگوار شما می رسد این دلشورها بیشتر می شود. در خواب و بیداری به این فکر می کنم که مبادا اتفاق ناگواری رخ دهد و زبانم لال همه چیز به هم بخورد. دیروز که خانم شکوه السلطنه مادرتان قدم رنجه کردند و قدم بر خانه آقاجان امیرلشگر گذاشتند نمی دانم چرا بند دلم یک هو پاره شد. می دانید گفتم نکنه اتفاقی ناگوار برای استادم رخ داده است؟ ببخشید این جسارت را ترسیدم مبادا زبانم لال شما به علتی دچار شدید؟ البته زبانم را گاز گرفتم. شاید هم....اگر به من نخندید می گویم با خودم گفتم شاید این کمینه به دلتان نشسته و دیگر نمی خواهیدم...و هزار قسم فکر و خیال بی خود دیگر . خاصه که ایشان خواستند تا من دستبوس ایشان باشم و همین دلشوره هایم را بیشتر کرد. تا زمانی که ایشان لب باز کنند و از سردی هوا و کارهای عقب مانده تا سر سال با مادرجان بگویند و حرف اصلی را بزنند جان به سر شدم. در این میانه تنها چیزی که برایم مسلم بود این بود که آقای من سالم هستند. می دانم خبر دارید که والده بزرگوارتان برای این کمینه تحفه آورده بودند. رخت و لباس عید و آن بقچه جانماز ترمه ابریشمی خودشان را . نمی دانید چقدر شرمنده ام کرده بودند. گفتند این بقچه جانماز هم مانند بقچه مادرجان موروثی است که صد سال است در عروس های خانواده شما دست به دست گشته است و از آن جایی که این کمینه سراسر تقصیر تنها عروس ایشان هستم باید به من برسد امانت تا به عروس خودم بسپارم. ایشان قرار هایی هم برای عروسی گذاشته اند و از مادر جان خواستند مقدمات پیش از عقد را صرف شگون روز پیش از عید برگزار کنند. آقاجان امیرلشگر هم قبول کردند. رضایت آقاجان امیرلشگر را شنیدم باز دلشورهایم بیشتر شد. رفتم در اتاقم و زل زدم به بقچه جانماز اهدایی مادر بزرگوار شما و با خودم فکر کردم که من به واسطه کدام خوبی که در حق بندگان خدا کرده ام آقای بزرگواری چون شما نصیبم شده که هم با کمالاتید و هم این طور برازنده. نکند که همه این ها خواب و رویایی باشد که به یکباره از آن حال بیدار شوم. حال غریبی است با این که قرار نیست من و شما زیر سقف یک خانه برویم و تنها قراری که گذاشته شده قرار عقد است اما نمی دانم چرا این دلشوره تمام نمی شود. همشیره نگار السلطنه می گوید این حال طبیعی همه دخترانی است که قرار است پای سفره عقد بنیشنند. شاید هم درست بگویند اما آقا یوسف خان من و شما سال هاست که می دانیم ناممان به نام یکدیگر رقم خورده پس این حال غریب چیست من نمی دانم؟ شاید به این خاطر است که شما قرار است بعد از مراسم به فرنگ بروید و چند ماهی دور از من باشید. آقاجان از همین حالا دلتنگتان هستم.
راستی آقاجان این روزها به توصیه شما با ر دیگر خواندن زبان فرانسه را از سر گرفتم دارم یک بار دیگر اشعار لامارتین را می خوانم و معنا می کنم. چند روز پیش آقاجان امیرلشگر نسخه ای از جریده ای فرانسه را آورده بودند اندرونی مطلبی بود از یک دوشیزه فرانسوی که نامش یادم نیست اما مطلب جالبی بود. جالب تر از این که ایشان درباب نسوان پاریسی و حرکت هایی که برای خواندن سواد و کار کردن کرده بودند نوشتن در یک جریده این گونه آزاد بود. نوشته بود نسوان اهل ینگه دنیا در پروتست به کمی دستمزد دمونسترینشن کردند و یک کنگره بزرگ از زنان خواسته اند تا در روزی که این زنان پروتست کرده اند را به عنوان زنان نامگذاری کنند. براساس نوشته آن جریده در مارچ این روز خواهد بود.البته من تمام نوشته را نتوانستم بخوانم، اما آن چه را از این آرتیکل فهمیدم را وقتی با خواندم با خودم اندیشیدم که به قول شما تا نسوان ما به این جایگاه برسند چند سال طول خواهد کشید. بنات ایرانی هنوز از حق تحصیل در مدرسه محرومند و معدود هستند مردانی گه چون آقاجان امیرلشگر و سرکار عالی که این گونه به اهمیت دانش در میان زنان واقف باشند. مگر نبود همین عموجان بزرگ که حتی اجازه نداد دخترانش سواد خواندن قرآن بدانند. همین دختر عمویم تا زمانی که همراه جهازش از خانه پدری بیرون رفت کوچه را ندیده بود. آن هم چه دیدنی از پشت پیچه و کجاوه رفت خانه شوهری که بدتر از خانه پدری بود. چند سال پیش که همسر وزیر اف همان بی بی خانم که برایتان تعریف کردم جزوه ای در مذمت تادیب النسوان نوشته بود؛ خاله جانم می گفت این گونه زنان را باید سنگسار کرد مگر زن پاسخ مرد را می دهد. اما من هم باشما هم عقیده ام که باید زنانی مانند بی بی خانم را تشویق کرد که این گونه از زنان دفاع می کنند.
آقا یوسف آقای من می دانم این روزهای پایانی سال سر شما نیز شلوغ است ، اما چه کنم که دلتنگ شما هستم و این دلتنگی با دلشوره همراه شده است. منتظر روز پیش از عید هستم که حتی یک لحظه شما را از پشت پنجره بمانم و با دلشوره در انتظار روز پنجم حمل را می کشم که همراه با شما در آن آیینه موروثی نگاه کنم و به قول خودتان نام من با شما یکی شود.
پ.ن: این داستان دشت اول داستان توی سال 87 بود.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:59 AM

|

<< Home