کوپه شماره ٧
Tuesday, March 04, 2008
براي پير محمد احمد آبادي

آقا جان سلام. چه عجب قدم بر سر و جان ما گذاشتهايد كه از اين راه آمديد. اين راه كه شما از آن آمده ايد راهي نبود كه سالها پيش همراه با پاهاي جد بزرگتران به آن قدم گذاشتيد؟ شايد هم... چه ميدانيم ما عوام. شنيده بودم شما آقاي بزرگي هستيد؟ اما نه قدتان بلند است و نه زياد چاق هستيد؟ جسارتم را ببخشيد، اما زماني كه وارد شديد باورم نميشد كه اين آقا، آقايي كه ميگفتند بزرگ بود و همه حتي شخص اول مملكت از اون ميترسيد اين پيرمرد قد كمان و تكيده باشد. هرچند بزرگي شما بايد در محاسنتان باشد. نگاه كه ميكنم در ته آن نگاه خسته و افسرده مرد بزرگي هست. نگاهتان دل آدم را ميلرزاند. شنيدم از خانوادههاي بزرگ بوديد... درست است؛ اما اين بزرگي كه در چشمان شماست ربطي به خانواده بزرگتان ندارد بزرگي از خود شماست. آقاجان اين جا اين مردم خيلي حرفها راجع به شما ميزنند. يكي ميگويد شما كارهاي بزرگي كردهايد. يكتنه در مقابل دنيايي ايستادهايد. اما آن طرفتر گروهي شما را به شمال و جنوب و شرق و غرب متصل ميكنند. يكي از اينهايي كه هميشه زير بغلش پر از كتاب و كاغذ اخبار است ميگويد شما براي تمام تاريخ ايران كاري كرديد كارستان. صحبت از ثروت و اين حرفها را ميزند. اما آن يكي ديگر كه كلاه لبهداري به سر دارد دستي به سبيلش ميگشد و يك كلمه سختي مثل فروژوا را ميگويد. ميگويد شما از اين ها هستيد و مگر ميشود كسي كه پدربزرگش آن شاه خائن بوده و از درد تودهها خبر ندارد كاري براي مردم بكند. نميفهمم اين فورژووا فحش است كه ميدهد. ميدانيد يكي گفته كه شما در يك جاي بزرگ كه همه دنيا بودند رفتهايد و عليرغم بيماري ايستادهايد و حق اين مملكت را گرفتهايد؟ راست است؟ ميگويند در روزهايي مثل همين روزها شما و دوستانتان در آن جايي كه ميگويند خانه ملت است چندين شب نخوابيديد و توانستهايد اين ثروت مردم را نجات بدهيد. اگر شما اينقدر خوب هستيد پس چرا شنيدهام مردم يك شب دعا به جانتان كردند و فرداي همان روز نفرينتان كردند. چقدر اين مردم بد هستند. آقا مدتي است كه اين جا آمدهايد ميگويند اين جا خانه مادرتان بوده كه خواسته شفاخانهاي براي مردم بسازد تا دردي از دلشان بردارد. حالا شما كجا و اين جا كجا؟ شنيدهام دردهايتان زياد است. درد از دست دادن همه آرزوهايي كه ميگفتيد براي اين ملت حق نشناس داشتيد. همين ملتي كه يك روز زير علم شما هستد و يك روز ديگر... درد از دست دادن دوستانتان. دوستان جواني كه ميتوانستد بمانند. آقا جان از آن آقايي كه دائما بالاي سر شماست شنيدهام اين روزها ديگر تحمل هيچ چيز را نداريد. همين روزهاست كه براي هميشه از شهر ما برويد. ميدانم شايد همين امروز برويد اما يادتان باشد خاطره اين مردم شما را ميشناسد و هيچ گاه فراموشتان نميكند. حتي اگر بخواهند نامتان را حذف كنند يادگار بزرگ شما هست. باور كنيد.
Labels: داستان نوشت
<< Home