کوپه شماره ٧

Thursday, March 06, 2008

مرا پناه دهید......

« تمام روز در آیینه گریه کردم»
بهار، پنجره ام را
به وهم سبز درختان سپرده بود»
نه باور نکن این فروغ نیست. این منم که نشسته ام و به وهم سبز خودم را تکرار می کنم. زنی است در میان من که در این روزهایی که تو نیستی در وجود من نشسته است و با من وهم سبز را می خواند:
«تنم به پیله تنهاییم نمی گنجید
و بوی تاج کاغذیم
فضای آن قلمرو بی آفتاب را
آلوده کرده بود»
نه دیگر گوشم صدای پرندگان و صدای ازدحام کوچه خوشبخت را نمی شنود. نشسته ام این جا و در انتظار قاصدکی هستم که انتظار خبری نیست مرا. نشسته ام در آیینه گریه کردم. گریه کردم و سیگاری به سیگاری و به تقویم بدون روز خودم می نگرم. امروز چندمین چهارشنبه از سال است؟ آخرین چهارشنبه سال؟ من در این چهارشنبه به آن چهارشنبه بدون غروب می اندیشیم. آن چهارشنبه ای که شاید آخرین چهارشنبه آخر سال بود. همان ساعت خوش بودن.... مهم نیست کدام یکی از آن چهارشنبه که مثل سقاهک پیر گذشت و به پنج شنبه رسید. مهم این است که آن روز و آن ساعت تولدی دیگر بود.
« تو مثل نور سخی بودی
تو لاله را می چیدی»
تمام روز در آیینه گریه کردم.
«تمام روز نگاه من
به چشمهای زندگیم خیره شده بود....»
به یاد رویایی ناتمام بودم که برایم مثل کابوس شد. شاید اصلا چهارشنبه ای در کار نبود. من بودم و رویای آن لحظه که در تو آب شدم؛ آتش و بعد خاکی شدم که باد بردم. اما نه
« حصار قلعه خاموش اعتماد مرا
فشار می دادند
و از شکاف های کهنه، دلم را به نام می خواندند»
تمام روز نشسته ام و در آیینه گریه کردم و در میان نشئه آن چهارشنبه یادم می افتم که این یک قرار داد بود. اما چه قرار داد کم دوام. می دانم گفتی مسافری. اما نگفتی سفرت این قدر کوتاه است. شاید هم گفتی و من در آن اوج.........
اما
:«کدام قلعه کدام اوج؟
مگر تمامی این راههای پیچاپیچ
در آن دهان سرد مکنده
به نقطه تلافی و پایان نمی رسند؟
به من چه دادید، ای واژه های ساده فریب
وای ریاضت اندامها و خواهش ها؟
از این تقلب، از این تاج کاغذین
که بر فراز سرم بو گرفته است، فریبنده تر نبود؟»
تمام روز در آیینه خودم را گریه می کردم و به وهم سبزی که در میان آن لحظه ها بود می اندیشیدم. به نجات دهنده ای که در گور است و خاک پذیرنده. به این که دستان چقدر سترون شده است. به این که اگر در میان باغچه بکارمشان می دانم دیگر سبز نخواهد شد چرا که کسی نیست تا آن ها را آبیاری کند.
تمام روز در آیینه خودم را گریه می کردم و این آخرین جمله ها را با وهم سبز تکرار می کردم
:« نمی توانستم دیگر نمی توانستم
صدای پایم از انکار راه بر می خواست
و یاسم از صبوری روح وسیعتر شده بود
و آن بهار، و آن وهم سبز رنگ
که بر دریچه گذر داشت، با دلم می گفت
نگاه کن
تو هیچگاه پیش نرفتی
تو فرو رفتی.»

پ .ن: باز می دانم که مزاحم فروغ شدم. نمی دانم از مزایای سی و سه سالگی است که این چنین حسم به فروغ نزدیک است یا نه. این روزهای آخر سال که همه پی خرید و آماده سازی برای سال جدید هستند من به یاد خاطره تمام چهارشنبه های اسفندی هستم که در نشئه یکی از آن ها گم شد. اتفاق تازه ای نیست. این اتفاق سال هاست که افتاده و من سال هاست تمام چهارشنبه های اسفند در انتظار کسی هستم که مثل هیچ کس نیست.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:42 AM

|

<< Home