در اتاق را که باز می کنم بوی تو را در آن حس می کنم. حسی آشنا و مشترک که در تمام این چندین سال در این اتاق با تو همراه بوده است. اتاق نیمه تاریک است می دانم تو دوست نداری نور اتاق زیاد باشد. چراغ را روشن نمی کنم تا اذیت نشوی. روی تخت مشترکمان هنوز بالش تو کنار بالش من است. جای سرت روی آبی گلدار آن هنوز گود است و کتابی که می خوانی در کنارش نیمه باز است. دلم می خواهد بدانم تا کجای داستان خواندی هنوز به آن جایی رسیده ای که بعد از سال ها زن چشمش به عاشق قدیمی اش؛ عشق سال های وبایش می رسد؟ اما نه این کتاب را که خوانده بودی داشتی آن کتابی را می خواندی که شخصیت اصلی به دنبال پیدا کردن برادرزاده ای ناتنی خود به زادگاهش باز می گردد. زادگاهی که جنازه های بر دار مانده در شهرش پراکنده است و مردم را با سنگ می زنند. راستی آخر این قصه چگونه تمام می شد؟ ميداني به من ميخندم و ميگويي يعني تو نميداني آخر اين قصه چگونه تمام ميشود؟! نفس گرمت كه همراه با خندهات هست را پشت گردنم حس ميكنم. تو اين جايي؟! اين را من ميپرسم. وجودم گرم ميشود. آرام در گوشم زمزمه ميكني من جايي نرفته بودم. همين جا بودم توي بيمعرفت معلوم نيست كجايي؟ نميدوني من بدون تو چه كنم؟ چقدر اين جمله آشنا و دلنشين را دوست دارم. جملهاي كه هزار بار از تو شنيدم. همين جا در همين جاي اتاق. خودم را روي تخت مشتركمان در ميان نوازشهاي گرمت رها ميكنم و ميگذارم كه دستهايت روي بدنم حركت كند و پر بشم از تو. ميگذارم تا تو دوباره شعرهاي عاشقانه را در گوشم زمزمه كني. از حميد مصدق بخواني: من در این تیره شب جانفرسا/زائر ظلمت گیسوی توام/گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من/گیسوان تو شب بی پایان/جنگل عطرآلود/شکن گیسوی تو/موج دریای خیال.» اما من ازت ميخوام عاشقانهاي از افسانه نيما بخواني. نميدانم چرا اين روزها اين شعر در دلم تكرار ميشود:« تو غمی ، یک غم سخت زیبا/ بی بها مانده عشق و دل من/ می سپارم به تو ، عشق و دل را/ که تو خود را به من واگذاری.» تو بخواني كه من برايت فروغ بخوانم:« ای شب از رویای تو رنگین شده/سینه از عطر تو ام سنگین شده /ای به روی چشم من گسترده خویش /شایدم بخشیده از اندوه پیش /همچو بارانی که شوید جسم خاک/هستیم ز آلودگی ها کرده پاک /ای تپش های تن سوزان من /آتشی در سایه مژگان من /ای ز گندمزار ها سرشارتر /ای ز زرین شاخه ها پر بارتر /ای در بگشوده بر خورشیدها /در هجوم ظلمت تردید ها /با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست /هست اگر جز درد خوشبختیم نیست» و باز تو دستهايت را روي پوست تر من بكشي. شايد هم بپرسي چرا اين قدر ساده شدهاي؟ چرا مثل هميشه دستي به صورتت نبردي كه بگويم تو كه نبودي و من حوصله نداشتم. من مثل هميشه چشمانم را ميبندم تا در تو رها شوم. رهاي رها. خيلي سئوال دارم كه بپرسم. بپرسم كه چرا رفتي، چرا نبودي؟ چرا تنهايم گذاشتي، چرا...چرا... چرا... اما سئوالها را نميپرسم ميخواهم از تو پر و خالي بشم. ميخواهم نفسم با نفست همراه شود. چشمانم را كه باز ميكنم تو نيستي، تو را حس ميكنم اما نيستي. مثل همان روزي كه صبح رفتي و بازنگشتي. نيستي اما چرا جاي سرت روي بالش و جاي نوازشهايت روي تن گرم من باقي است. در خودم جمع ميشوم و دستم را روي شكمم ميكشم. روي سينهام. مادرم ميگفت وقتي مرد آدم برود چيزي ميان سينه پاره ميشود. در اين چند روزي كه تو نبودي نشد كه بهش بگم كه اين چيزي ميان سينه من نبود كه پاره شد همه وجودم بود كه از هم جدا كردند. همان زماني كه براي آخرين بار چشمان بسته تو را در ميان آن پارچه سفيد ديدم. نميدانم چرا كسي نگذاشت تا براي آخرين بار گونههايت را ببوسم و در گوشت زمزمه كنم كه چرا بيخداحافظي. بگم كه نميخواهم باور كنم كه ديگر آن چشمان به من خيره نميشود. به من گفتند كه براي هميشه حرامت شدم. آخه مگه ممكنه آن پيوند دائمي كه ميان من و تو بود به اين راحتي حرام بشه. آآآآآآآآخ خ خ عزيزم ميدونم الان اين جايي جاي گرم بوسههايت را روي گونه و دستها و لبهايم حس ميكنم اما .... باز باران ميآيد و من باز شعر حميد مصدق را برايت ميخوانم: وای ، باران /باران ؛ /شیشه ی پنجره را باران شست / از دل من اما /چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟/آسمان سربی رنگ/ من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ/ می پرد مرغ نگاهم تا دور/ وای ، باران /باران ؛/ پر مرغان نگاهم را شست /اب رؤیای فراموشیهاست/
Labels: داستان نوشت
posted by farzane Ebrahimzade at 2:17 PM

|
<< Home