کوپه شماره ٧

Friday, January 12, 2007

دیگر درد ندارم


امشب درست سه ماه است که من مرده ام. درست سه تا سی روز که بین روح و جسمم فاصله افتاده و خونم خشکیده و یخ زده است. دیگر نفس نمی کشم. درد ندارم. امشب درست سه ماه است که بر سر جسدم نشسته ام و می بینم تکه تکه های وجودم از میان می رود و کاری از دستم بر نمی آید. در این مدت دلم برای خانه و تو تنگ شده بود اما نمی توانستم برگردم. اما امشب برگشته ام. خانه تغییر زیادی نکرده انگار نه انگار که من سه ماه است که این جا نبودم. اما نه کمی نامرتب است. جا به جا لباس و پتو افتاده است. تنها عکسم، همان عکسی که چند هفته قبل از رفتنم خودت گرفتی، رفته کنار عکس مادربزرگا و پدربزرگ ها همان جایی که خودم برای هر کسی که می رفت یک قاب تازه می گذاشتم. یک عکسم کنار کامپیوتر است. لابه لای کاغذهای بهم ریخته تو و لیوان های کثیف گم شده. عکسی که تو گرفتی از من و او همکار تو و دوست من.کتاب هایم همچنان همان جوری است که به آن عادت داشتم. رمان ها طبقه سوم و چهارم ردیف سمت چپ، شعرها ردیف پایین تر و کتاب های فلسفی ردیف راست.اساطیر همه دنیا وسط زیر دایره المعارف ها آن سو تر کتاب هایی از جنس دوم. لایه ای از خاک روی همه آن ها نشسته است. دستی می کشم اما خاک ها تکان نمی خورد. داخل اتاق ها را نگاه می کنم. تو نیستی اتاق خواب پر از بلوزهای تیره تو است. حتما باز کمدت خالی است و یک بلوز تمیز نداری. درست مثل همان باری که رفتم مسافرت و برگشتم لباس تمیز نداشتی. کمد لباس های من اما بسته است. تخت هم نامرتب است. بالش من کنار بالش تو. چشمانم را می بندم. امیدوار بودم امشب باشی و بار دیگر سرم را کنار سرت بگذارم. چرخ دوباره در اتاق می زنم. کاش کسی را می آوردی کمی این جا را مرتب کند.
از اتاق خواب بیرون می آیم. روی مبل می نشینم تا برگردی. دلم برایت تنگ شده و حرف های ناگفته دارم. صدای تلفن را می شنوم. بعد از چند زنگ صدای پیام گیرش می آید. صدای زن جوانی که برایم آشنا ست. دوست من و همکار تو: سلام عزیزم خوبی امشب نیومدی موبایلت هم خاموش بود. دلم شور افتاد هر ساعتی رسیدی خونه یک زنگ به من بزن. می دونی تا صبح منتظرتم. » حس می کنم باید بروم. باید بروم سر جسدم و تکه تکه شدنش را ببینم. الان سه تا سی شب است که درد ندارم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:52 AM

|

<< Home