کوپه شماره ٧
Sunday, November 06, 2005
سعدي افشار خسته و بي توان
بعد از ظهر يک روز گرم پاييزي ، خيابان شيخ هادي.
ابتداي فصل تازه بود يا انتهاي فصل گذشته تفاوتي نمي کند، هر چه بود بعد از ظهر يک روز گرم بود که بالاخره قرار گذاشت تا به ديدنش بروم. پشت تلفن با آن صداي آشنا و صميمي گفته بود:« آخه من پيرمرد چه حرفي براي گفتن دارم. بايد سراغ جوون هايي که توي تئاتر کار مي کنند برويد. ما ديگه عتيقه و زير خاکي شده ايم.» اما آنقدر اصرار و پافشاري کردم تا راضي شد. پرسيد:« خيابان شيخ هادي را بلدي ؟» بلد بودم سال ها پيش نزديکي همان آدرسي که داده بود، دبيرستان مي رفتم. از ماشين پياده شدم تا ببينم کوچه درست است که صدايي آشنا شنيدم:« دنبال آدرس من مي گرديد؟» نگاهش کردم در نگاه اول نشناختمش آخر هربار كه او را ديده بودم، صورتش سياه بود:« آقا سعدي شما هستيد؟» با خنده اي گفت : « چيه شما منو نشناختيد؟»
<< Home