کوپه شماره ٧

Tuesday, November 08, 2005

خیام و شب بارانی

ماییم و می مطرب و این کنج خراب
جان و دل جام و جامه پر درد شراب
فارغ ز امید و رحمت و بیم عذاب
آزاد زخاک و باد و از آتش و آب
گاهی وقت ها یک لحظه هایی تو زندگی هست که دلت نمی خواد تکرار بشه اون لحظات باید یک چیزی مثل یک مسکن باشه ورق سفیدی که توش فریاد بزنی، خلوتی که بباری و یک حسی یا کسی بتونه اوضاعتو عوض کنه. دیشب از اون شبهایی بود که دوست داشتم تا صبح برم توی خیابون و زیر باران قدم بزنم کاری که یک ساعتی امشب کردم . حالم خیلی بد بود و هذیون هامو نوشتم البته با خود سانسوری کامل. دیشب نمی خواستم با هیچ کس حرف بزنم اما یک دوست آن لاین خوب و خیام و مامک خادم از یادم بردند که چرا حالم بده دیشب آرمان عزیز و خیام با صدای آسمانی آکسیماف چویس خالی به یادم آوردند
این قافله عمر عجب می گذرد
خوش باش که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب می گذرد.
این شعر خیام را برای دوست خوبی می نویسم که یادم آورد خیام ، حافظ، مولوی، شاملویی هست که وقتی توی کاغذ سفید داد می زنی می شه بهش تکیه کنی و غصه هاتو باهاشون قسمت کنی:
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پر کن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم برآرم یا نه

posted by farzane Ebrahimzade at 11:28 PM

|

<< Home