کوپه شماره ٧

Monday, November 07, 2005

فال فروش


ماشین ها به سرعت می‌گذشتند. چیزی میان ماشین ها برق می‌زد. مثل یک سکه طلایی. این سکه یعنی دکتر برای بابا، کفشی برای لیلی، چادری تازه برای مادر. دسته فالش را دست فشرد و از روی جدول پرید. ماشین ها بوق می‌زدند و می گذشتند. در میانه خیابان آیینه‌ای زیر نور خورشید برق می زد. خم شد و آیینه را برداشت. صدای بوق ممتدی گوشش را پر کرد.
آیینه سرخرنگ در میان دسته ای فال همچنان برق می زد.

posted by farzane Ebrahimzade at 3:47 PM

|

<< Home