کوپه شماره ٧

Wednesday, November 23, 2005

در من

اول آذر سالمرگ يك زن و شوهري است كه تا لحظه آخر حيات در كنار هم بودند. اين را به خاطر اين مي‌نويسم كه عاشق بودند. اين دو تا شعر از پروانه فروهر است توي سالروز فوتش
در من صداي زلزله مي آيد


در من صداي صاعقه ي سرخ انفجار

در من صداي سايش دندانه هاي مرگ

در من هراس قطع نفسهاي آخرين

در من گسسته است

تار از توان و پود

در من ستاره اي به زمين ميكشد مرا

من لحظه هاي مرگ مدامم

با نبض كند،

ساعت ديدار مرگ از درون مغز من آواز مي دهد

رفتن گريز نيست

از ماندنم چه سود،

بي سربلندي و غرور








يك روز


شايد، يك روز



كه آفتاب گيسوی نقره ای دماوند پير را نوازش مي كند



در يك غريو تندر بارانی



در يك نسيم نوازشگر بهار



يك روز



شايد همراه پرواز پرستوی عاشقی



واژه ی لبخند، به سرزمين سوخته ی من باز گردد



اميد، كوبه ی در را بفشارد



و سپيدی، جای تمامی اين سياهی ها را پر كند



آن روز بر مردگان نيز



سياه نخواهم پوشيد

حتی بر عزيزترينشان

posted by farzane Ebrahimzade at 9:21 AM

|

<< Home