کوپه شماره ٧

Monday, November 07, 2005

کاش امشب...

امشب می خوام فقط برای دل خودم بنویسم برای خودم که تا امروز دنیا رو از یک دریچه ای می دیدم که به همه خوبی ها باز می شد. این بار برای کسی که هیچوقت نامه های من را نمی خواند نمی نویسم. امشب زیر ریزش مداوم می نویسم برای خودم که خیلی تنها هستم برای روزهایی که مثل اون 8 سال نه _ اون حداقل حرمت عشق خالص من را زیر پاش نذاشت_ امشب می خوام فقط برای دل خودم بنویسم برای خودم مهم نیست کسی اونو بخونه یا نه مهم نیست که به کسی بر بخوره یا نه مهم نیست اگه کسی باهام هم دردی بکنه یا نه امشب از اون شبایی که تو زندگی آدم خیلی تلخه شبهایی که دلت می خواد تا صبح زودتر بگذره. زودتر این ساعت های بد بگذره تا صبح دوباره روزمرگی هاتو شروع کنی بذار دنیا آوارشو بریزه رو سرت کاش می شد همه بغضمو بریزم تو صفحه ام تا خالی بشم امشب نه می خوام با کسی حرف بزنم نه می خوام کسی رو ببینه یک جایی رو می خوام تا صبح زیر بارون رو بگیرم و راه برم. کاش می شد این رو تصور کرد از همه زنگ ها متنفرم از همه چیز امشب دخترک کوچولویی نیستم که چادر نماز کوچولو سرش می کرد و دنبال سر مادربرزرگش و خواهر بزرگترش خیابان اکباتان را می گرفت تا آروم و بی سر و صدا راهشو می کشید تا مغازه آقا ممدلی یک پفک بگیره و بشینه تا مامانش بیاد و برش گردونه تو خونه، اون چهار ساله که نیستم که کودکی شو تو خیابون انقلاب جا گذاشت به جای شعر هزار تا شعار بلد باشه و بتونه شعرهای انقلابی را بخونه. نه اون یکی هم نیست که تو شبای بمبارون با گریه عموشو مجبور می کرد نصف شبی اسباب بازی که دلش خواسته بود را بخره. اون شیطونه که برای این که بره تئاتر شهر یک هفته از دیوار راست بالا نره. نه امشب او دختر بچه تخس با اون موهای لخت همیشه کوتاهش هم نیست که زیر روسری مخفی بشه و بشینه پای شهر قصه و یادش بمونه نه دیگه این واسه ما دل نمی شه. امشب اون دخترکی نیست که راه مدرسه تا خونه رو تو خیابون اردیبهشت تا سر آذربایجان _ چهارراه حشمت الدوله _ بدوه چون باز مدرسه اش دیر شده بود... نه دیگه هیچ کدوم نیستم هیچکدوم از این هایی که این سال ها بودم نیستم امشب خاله سوسکه نیستم می خوام خودم باشم اما نه خودم هم نمی خوام باشم امشب می خوام هیچی باشم فقط می خوام بنویسم تا حقارت خودم و احساس مزخرفمو از یاد ببرم. کاش می تونستم امشب بخوام و صبح فردا بی هیچ خاطره ای بیدار شم. شایدم دریچه این طرفی دلمو ببندم. آخه دیگه دلی نمونده همه چی رفت و جاشو نفرت و نامردی گرفت....

posted by farzane Ebrahimzade at 10:36 PM

|

<< Home