کوپه شماره ٧
Tuesday, November 29, 2005
عكس يادگاري با امام رضا
كردان و مميز
روستاي زيباي باغبان كلاي كردان را هنرمندان، خبرنگاران، شاگردان، ورزشكاران و دوستان مرتضي مميز قرق كرده بود. هرچند كه مميز را همه كرداني ها مميز را ميشناختند. هر طرف مي رفتي چهره آشنا مي ديدي. نورالدین زرین کلک، عزت الله انتظامی، ایرج راد، محمدعلی کشاورز، آیدین آغداشلو، پرویز تناولی، بهمن فرمان آرا، ناصر تقوایی، مصطفی معین، خسرو سینایی، گیزلا سینایی، ماشاالله شمس الواعظین، امیر رضا خادم، علیرضا سمیع آذر، حسین خسرو جردی، همایون ارشادی، عطاالله امیدوار، رضا میرکریمی، فهیمه راستکار، یونس شکر خواه، اصغر بیچاره، محمد فنایی، مریم زندی، ابراهیم حقیقی، محمد علی بنی اسدی، محمد فرنود، ساعد مشکی، قباد شیوا، حمید شانس،احسان نراقي، علي دهباشي، ليلي گلستان، پري صابري، معصومه سيحون، فخرالدين فخرالديني، جمشيد گرگين و هوشنگ مرادی کرمانی و ... او را با آن كفن گرافيكيش در زير آن سرو كنار همسرش فيروزه به خاك سپردند.
اين جا برخي از مطالبي كه درباره مميز است را مي گذارم
Saturday, November 26, 2005
از شمار دوچشم يك تن كم
Wednesday, November 23, 2005
تاسف آور است
به گزارش میراث خبر به گفته اهالی محل حوالی ساعت 4 بعد از ظهر امروز _ چهارشنبه 2 آذر ماه _ دیوار جنوبی تئاتر شهر که به تالار قشقایی منتهی می شد همراه دیواره بتنی محافظی که پس از فروریختن دیوار در 11 آبان ساخته شده بود، با صدایی مهیبی فروریخت.
یکی از همسایه ها که هنگام حادثه در محل حضور داشت به میراث خبر گفت:« نزدیک بود در این حادثه مهندس ناظر و چند تن از کارگران زیر آوار بمانند. بلافاصله پس از حادثه دور منطقه را حصار کشیدند. اما این بار نه تنها دیواره بتنی حائل که برای محافظت از دیوار ساخته بودند، فرو ریخت بلکه بار دیگر بخشی از دیواره تالار قشقایی نیز تخریب شد.»واقعا به جر تاسف چی می شه گفت. آن هم در زمانی که این اخبار را می شنوی و بعد این اظهار نظر رو می بینی .
سالن قشقایی تئاتر شهر برای دومین بار لرزید
/ديوار ورودي تالار قشقايي مجددا فروريخت/ ايرج راد: تضمين كرده بودند مشكلي براي تئاتر شهر پيش نميآيد تشكري نيا: خطري تئاتر شهر را تهديد نميكند
تاسف آور است
به گزارش میراث خبر به گفته اهالی محل حوالی ساعت 4 بعد از ظهر امروز _ چهارشنبه 2 آذر ماه _ دیوار جنوبی تئاتر شهر که به تالار قشقایی منتهی می شد همراه دیواره بتنی محافظی که پس از فروریختن دیوار در 11 آبان ساخته شده بود، با صدایی مهیبی فروریخت.
یکی از همسایه ها که هنگام حادثه در محل حضور داشت به میراث خبر گفت:« نزدیک بود در این حادثه مهندس ناظر و چند تن از کارگران زیر آوار بمانند. بلافاصله پس از حادثه دور منطقه را حصار کشیدند. اما این بار نه تنها دیواره بتنی حائل که برای محافظت از دیوار ساخته بودند، فرو ریخت بلکه بار دیگر بخشی از دیواره تالار قشقایی نیز تخریب شد.»واقعا به جر تاسف چی می شه گفت. آن هم در زمانی که این اخبار را می شنوی و بعد این اظهار نظر رو می بینی .
در من
در من صداي صاعقه ي سرخ انفجار
در من صداي سايش دندانه هاي مرگ
در من هراس قطع نفسهاي آخرين
در من گسسته است
تار از توان و پود
در من ستاره اي به زمين ميكشد مرا
من لحظه هاي مرگ مدامم
با نبض كند،
ساعت ديدار مرگ از درون مغز من آواز مي دهد
رفتن گريز نيست
از ماندنم چه سود،
بي سربلندي و غرور
يك روز
شايد، يك روز
كه آفتاب گيسوی نقره ای دماوند پير را نوازش مي كند
در يك غريو تندر بارانی
در يك نسيم نوازشگر بهار
يك روز
شايد همراه پرواز پرستوی عاشقی
واژه ی لبخند، به سرزمين سوخته ی من باز گردد
اميد، كوبه ی در را بفشارد
و سپيدی، جای تمامی اين سياهی ها را پر كند
آن روز بر مردگان نيز
سياه نخواهم پوشيد
حتی بر عزيزترينشان
Tuesday, November 22, 2005
تيتر
"آتشی آوای خاک را پاسخ داد"در عین بلاغت کلام دارای عینیت نیز هست. در اینجا آوای خاک هم کنایه از مجموعه شعر منوچهر آتشی است و هم به معنی درگذشت او، ضمن آنکه نام شاعر در تیتر باعث می شود تا به سوال "چه کسی" در تیتر پاسخ داده شود.
اين مطلبي كه مصطفي قوانلو در باره تيتر زده را بخونيد. كمي مربوط است به تيتري است كه من به كمك دبير سرويسم شاهين امين درباره مرگ آتشي زدم
البته يك مطلب درباره تيتر هم مهران بهروز فغاني (البته دبير تحريريه ميراث خبر) نوشته است.
غربت اميد در خانه
Monday, November 21, 2005
کابوس
کی از وجود من بیرون می ری. کی رهام می کنه تا کابوست دست از سرم برداره و از این خواب هزار ساله بیدار شم. تو خودت کایوسی
در میان ابرها
من الان این جا روی این قایقی هستم که پدرم رویش رفت توی رودخونه. شبیه همون قایق هایی که برای دلواری ها می ساخت تا با باروت بزنن به کشتی های انگلیسی. من الان این جا هستم روی این قایق و دارم می رم به طرف انگلیس درست مثل پدرم...
امشب درمیان ابرها برای آخرین بار به روی صحنه رفت. نمایشی که خیلی تعریفشو شنیده بودم اما خوب تا امشب موفق نشدم روی صحنه ببینمش. یکی از کارهای خوبی بود که توی این مدت دیدم اونم بابازی روان و یک دست حسن معجونی و البته بازی خوب باران کوثری. بازی حسن معجونی را خیلی دوست دارم بخصوص وقتی توی نقشش فرو می ره البته این نقش شاید شبیه نقشش توی «مثل خون برای استیک» یا بازیش توی مکبث نبود اما بازهم بازی خوبی بود. ایمور ÷سر ایلیاتی قره چای نمایش ساده ای بود اما پر لحظات ناب بود از اون کارهایی که آدم رو با خودش درگیر می کنه. هم خوشحالم از این که این کار را دیدم اما ناراحتم که در 16 اجرا کارش تموم شد و جایش را به یک اجرای دیگه داد. در هر صورت علی رغم این که بعد از ظهر هیچ حالم خوب نبود اما « در میان ابرها » خیلی حالمو خوب کرد. خیلی خوب بود. مخصوصا دو تا پرده آخرش که خیلی استثنایی بود.
Sunday, November 20, 2005
موزه مادام توسو در خانه زینت الملوک شیراز
دو ژاندارم خبردار ايستادهاند و تو تا دل تاريخ می روی. اين پستو خانه، گنجينه بازسازی شده تاريخ و نسخهاي از موزه مادام توسو است.
این مطلب از بازمانده های سفر به شیرازه تو این هفته قرار دارم تا گزارش های سفرهامو بدم تا برای ماموریت بعدی آماده بشم حالا شما دست به نقد این رو بخونید. گزارش موزه ای شبیه موزه مادام توسو است.
کمی فکر کنیم
منوچهر آتشي
توانيم به ساحل برسيم
اندهت را با من قسمت كن / شاديت را با خاك و غرورت را/ با جوي نحيفي كه ميان سنگستان/ مثل گنجشكي پر مي زند/ و مي گذرد/ اسب لخت غفلت در مرتع انديشه ما بسيار است/ با شترهاي سفيد صبر/ در واحه تنهايي مي توانيم به ساحل برسيم /و از آنجا ناگهان با هزاران قايق /به جزيره هاي تازه برون جسته /مرجان حمله ور گرديم /تو غمت را با من قسمت كن/ علف سبز چشمانت را با خاك/ تا مداد من در سيخ زار كوير/ كاغذ باغي از شعر برانگيزد/تا از اين ورطه بي ايمان يبيشه اي انبوه از خنجر برخيزد
Saturday, November 19, 2005
كمي بترسيم
به خاطر فرصتی که از من دریغ شد
برای فرصتی که از من دریغ شد افسوس نمی خورم
برای هزار دریچه ای که بر گشوده نشد
غصه نمی خورم
برای آسمانی کبودی که
ستاره ای برایم نداشت باران نمی بارم.
می نویسم برای
فردایی که صبح تازه ای است
Wednesday, November 16, 2005
برگشتن
Thursday, November 10, 2005
فعلا
شهر قصه
این خاطره مشترک چند تا از ما است خاطره زیبای که مردی نه از اهالی شهر قصه که کسی از اهالی دیار خودمان برای ما یادگار گذاشته شنبه این هفته 22 دومین سالگرد مرگ بیژن مفید خالق شهر قصه است. هنوز هم وقتی شهر قصه رو گوش می دهم بی اختیار یاد کودکی هام می افتم یاد روزهایی که تمامشو حفظ بودم:«آره داشتیم چی می گفتیم بنویس مارو دیونه و رسوا کردی حالیته ما رو آوراه صحرا کردی حالیته آخه ما هم واسه خودمون معقول آدمی بودیم/ دست کم هر چی که بود آدم بی غمی بودیم /حالیته سر و سامون داشتیم کس و کاری داشتیم ای دیگه یادش بخیر ننه مون جورابمونو وصله می زد مارو نفرین می کرد /بابامون خدا بیامرز سرمون داد می کشید بهمون فحش می داد با کمربند زمون اجباریش پامونو محکم می بست ترکه های آلبالو را کف پامون می شکست حالیته یاد اون روزها بخیر چون بازم هر چی که بود سر و سامونی بود حالیته ننهبود که نفرین بکنه بعد نصف شب پاشه لحافت رو آدم بکشه که مبادا پسرش خدای نکرده بچاد که مبادا نور چشمش سینه پهلو بکنه حالیته باباییی بود که گاه و بیگاه سرمون داد بزنه باهامون قهر کنه پامونو فلک کنه بعد صبح زود پاشه ما رو تو خواب بغل کنه اشکای شب قبل رو که صورتمون ماسیده بود پاک بکنه کمک با دستای زبر خودش پاک بکنه حالیته می دونی بابامون چند سال پیش عمرشو داد به شما هرچی خاک اونه عمر تو باشه مرد زحمت کشی بود نخدا رحمتش کنه ننه هم کور و زمین گیر شده ای دیگه پیر شده بیچاره غصه ما پیرش کرد غم رسوایی ما کور و زمین گیرش کرد. حالیته اما راستش چی بگم تقصیر ما که نبود هر چی بود زیر سر چشم تو بود یکاره تو راه ما سبز شدی ما رو عاشق کردی مارو مجنون کردی ما رو داغون کردی حالیته آخه آدم چی بگه قربونتم حالا از ما که گذشت بعد از این اگر شبی نصفه شبی به کسونی مثل ما قلندر مست و خراب برخوردی اون چشارو هم بذار یا اقلا این ریختی بهش نگا نکن آخه من قربون هیکلت برم اگه هر نیگاه بخواد این جوری آتیش بزنه پس باید تموم دنیا تا حالا سوخته باشن
هنوزم وقتی دلم می گیره باهاش می خونم
نه دیگه این واسه ما دل نمی شه
هرچی من بهش نصیحت می کنم
که بابا آدم عاقل آخه عاشق نمی شه
می گه یا اسم آدم دل نمی شه
یا اگر شذ دیگه عاقل نمی شه
بش می گم جون دلم این همه دل توی دنیا ست چرا
یک کدوم مثل دل خراب صاب مرده من
پاپی زنهای خوشگل نمی شه
چرا از این همه دل یک کدوم مثل تو دیونه زنچجیری نیست
یک کدوم صبح تا غروب تو کوچه ول نمی شه
می گه یک دل مگه از فولاده
که اتو این دورو زمونه چشاشو هم بذاره
هیچ چیزی نبینه یا اگر چیزی دید خم به ابروش نیاره
می گم آخه باباجون اون دل پولادی
دست کم دنبال کیف خودشه
دیگه از اشک چشش زیر پاش گل نمی شه نه دیگه نه دیگه این دل واسه ما دل نمی شه
19 آبان
ابن بابويه آبان سرد 1384
اين جا گورستان قديمي شهر تهران است گورستاني که از صد سال پيش تا امروز خانه ابدي کساني است که چهره در نقاب سرد آن گرفته اند. لازم نيست يکي يکي روي قبرها را بخواني. آن سوتر از سکويي که خوابگاه دائمي سي شهيد سي تير 31 قرار دارد زير سايه يک درخت قديمي سنگي بلند نظر را به خود جلب مي کند سنگي که برروي آن حک شده : سيد حسين فاطمي وزير خارجه مردي که نا آخرين نفس يک نام را تکرار کرد: وطنم ايران
سحرگاه روز 19 آبان سال 1332 زماني که تنها چند ماه از آن روز شوم مردادي گذشته بود صداي چند گلوله فرياد مردي را در هم شکست مردي که پيش از اجراي حکم در حالي که تبي 40 درجه داشت به ماموري اجراي حکم گفته بود: «آقاي آزموده! مرگ بر دو قسم است؛ مرگي در رختخواب ناز و مرگي در راه شرف و افتخار و من خداي را شكر ميكنم كه در راه مبارزه با فساد شهيد ميشوم. خداي را شكر ميكنم كه با شهادتم در اين راه دين خود را به ملت ستمديده و استعمارزده ايران ادا كردهام و اميدوارم سربازان مجاهد نهضت همچنان مبارزه را ادامه دهند…»
Tuesday, November 08, 2005
خیام و شب بارانی
جان و دل جام و جامه پر درد شراب
فارغ ز امید و رحمت و بیم عذاب
آزاد زخاک و باد و از آتش و آب
گاهی وقت ها یک لحظه هایی تو زندگی هست که دلت نمی خواد تکرار بشه اون لحظات باید یک چیزی مثل یک مسکن باشه ورق سفیدی که توش فریاد بزنی، خلوتی که بباری و یک حسی یا کسی بتونه اوضاعتو عوض کنه. دیشب از اون شبهایی بود که دوست داشتم تا صبح برم توی خیابون و زیر باران قدم بزنم کاری که یک ساعتی امشب کردم . حالم خیلی بد بود و هذیون هامو نوشتم البته با خود سانسوری کامل. دیشب نمی خواستم با هیچ کس حرف بزنم اما یک دوست آن لاین خوب و خیام و مامک خادم از یادم بردند که چرا حالم بده دیشب آرمان عزیز و خیام با صدای آسمانی آکسیماف چویس خالی به یادم آوردند
این قافله عمر عجب می گذرد
خوش باش که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب می گذرد.
این شعر خیام را برای دوست خوبی می نویسم که یادم آورد خیام ، حافظ، مولوی، شاملویی هست که وقتی توی کاغذ سفید داد می زنی می شه بهش تکیه کنی و غصه هاتو باهاشون قسمت کنی:
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پر کن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم برآرم یا نه
Monday, November 07, 2005
کاش امشب...
قاب عکس
دلم میخواد بدونم به چی فکر میکنی. هنوزم وقتی تو چشمام خیره میشی دلم می لرزه. اما تو دلت با من یکی نیست. پی کیه نمیدونم. ده ساله که رفتی و میون اون قاب نشستی و با من حرف نمیزنی. یادت رفته که هنوز دلشوره دیدنتو دارم. کاش اون روز لعنتي سر کوچه قرار نمیذاشتی. کاش نمیخواستی بهم گل بدی لعنت به اون موتوری که رسید و تو رو با خودش برد. راستی بهم نگفتی این لباس سفید بهم میآد يا نه.
فال فروش
ماشین ها به سرعت میگذشتند. چیزی میان ماشین ها برق میزد. مثل یک سکه طلایی. این سکه یعنی دکتر برای بابا، کفشی برای لیلی، چادری تازه برای مادر. دسته فالش را دست فشرد و از روی جدول پرید. ماشین ها بوق میزدند و می گذشتند. در میانه خیابان آیینهای زیر نور خورشید برق می زد. خم شد و آیینه را برداشت. صدای بوق ممتدی گوشش را پر کرد.
آیینه سرخرنگ در میان دسته ای فال همچنان برق می زد.
88 كلمه
Sunday, November 06, 2005
سعدي افشار خسته و بي توان
بعد از ظهر يک روز گرم پاييزي ، خيابان شيخ هادي.
ابتداي فصل تازه بود يا انتهاي فصل گذشته تفاوتي نمي کند، هر چه بود بعد از ظهر يک روز گرم بود که بالاخره قرار گذاشت تا به ديدنش بروم. پشت تلفن با آن صداي آشنا و صميمي گفته بود:« آخه من پيرمرد چه حرفي براي گفتن دارم. بايد سراغ جوون هايي که توي تئاتر کار مي کنند برويد. ما ديگه عتيقه و زير خاکي شده ايم.» اما آنقدر اصرار و پافشاري کردم تا راضي شد. پرسيد:« خيابان شيخ هادي را بلدي ؟» بلد بودم سال ها پيش نزديکي همان آدرسي که داده بود، دبيرستان مي رفتم. از ماشين پياده شدم تا ببينم کوچه درست است که صدايي آشنا شنيدم:« دنبال آدرس من مي گرديد؟» نگاهش کردم در نگاه اول نشناختمش آخر هربار كه او را ديده بودم، صورتش سياه بود:« آقا سعدي شما هستيد؟» با خنده اي گفت : « چيه شما منو نشناختيد؟»
جايزه گلستان
Thursday, November 03, 2005
تئاتر شهر
امروزتئاتر شهر یک باره دیگه دچار یک حادثه ناگوار شد. فکر می کنم تا این بنا با خاک یکسان نشه و تئاتر ایران بلکل تعطیل نشه وضع به همین منواله الان دو ساله که می گویند که این مجموعه فرهنگی مذهبی مسجد ولی عصر _ بگذریم که وجودش اصلا برای این منطقه لازم نیست _ داره به پی این ساختمون آسیب می زنه اما کو گوش شنوا! دو ساله کوچه شیرزاد که تنها راه ارتباطی تئاتر شهر به جز دو تا خیابون انقلاب و ولی عصره و تنها جایی که می شد ماشین های اهالی تئاتر پارک کنند را برای ساخت این مجتمع بزرگ فرهنگی مذهبی بستن یک گود برداشتن فکر می کنم 7 متری عمق داره اونم کنار ساختمون 35 ساله تئاتر شهر اما انگار نه انگار که این بنا را باید حفظ کرد. به ظاهر کسایی می خواند که بساط تئاتر توی این مملکت جمع بشه شایدم ... بگذریم آتش سوزی پارسال تالار قشقایی کم بود این هم ریختن دیواره ساختمان . فردا بیشتر درباره این موضوع می نویسم شما اطلاعات بیشتر رو می تونین این جا ببیند حوادث تئاتر شهر جايي بايد متوقف شود «تئاتر شهر» ؛ کافه ای که نماد نمایش در ایران شد
Tuesday, November 01, 2005
راوي
قاب نور
خوب نبودم