کوپه شماره ٧

Tuesday, January 03, 2006

خاطره‌اي دور و دير از بانوي شهري چون بهشت

اين مطلب رو سال 82 براي سايت زنان ايران براي سيمين نوشتم كه متاسفانه مثل ساير آرشيو وقتي بلاك شد گم شد.
داستان نا تمام

تنها روی صندلی لهستانی در اطاق رو به حیاط نشسته و به باران نگاه می کند . همیشه طوطک همین جا به سراغش می آید . بال و پر رنگارنگش را می بیند. در ذهنش داستانی دوباره شکل گرفته است . صدای تلفن رشته های داستانش را پاره می کند . طوطک نیامده می رود. لیلی تلفن را بر می دارد باز کسی است که می خواهد سرگذشت او را از زبان خودش روایت کند .حرفها را برایش تکرار می کند . صدای لیلی را می شنود : اما خانم دکتر صحبت نمی کنند. و آن که آنسوی خط است باز اصرار می کند چه سماجتی دارند این جوانهای تازه رسیده . اشاره می کند تلفن را برایش بیاورند : سلام خانم دکتر
: سلام بفرمایید
به لهجه شیرین شیرازی صحبت می کند .
: از سایت زنان ایران تماس می گیرم خانم دکتر می خواستم به مناسبت تولدتان با شما صحبت کنم .
: اما من حرفی برای گفتن ندارم
: ما در سایتمان بخشی به عنوان سر گذشت زنان داریم که زنانی را که به نوعی در تاریخ ایران برجسته بودند را معرفی می کنیم . اینبار قصد داریم شما را از زبان خودتان معرفی کنیم
و باز تکرار می کند من حرفی برای گفتن ندارم و جریانی در مورد جایزه ای که قرار بود سال پیش به او بدهند را تعریف می کند .
: خانم دکتر خواهش می کنم اجازه بدهید وقت شما را زیاد نمی گیرم
: اسم شما چیه ؟
: اسم من فرزانه
: فرزانه خانم من خسته ام و عمل جراحی در پیش دارم
: انشالله که حالتون خوب بشه من یکی از دوستداران داستانهای شما بخصوص جزیره سرگردانی هستم
: شما چه رشته ای خوانده ای ؟
: تاریخ
: فرزانه خانم بجای روایت کردن داستان دیگران داستان خودت رو بنویس .
: سعی کردم اما ...
: از انتقاد نترس بگذار انتقاد بشی. اما بنویس ساربان سرگردان را دیدی چقدر نقد شد؟ بنویس داستان خودت را بنویس. خدانگهدار
تلفن را قطع می کند داستان تازه ذهنش را قلقلک می دهد . به پشت میز تحریر می رود همانجایی که پیشتر عاشقانه زری ، هجرت بی خبر و ناگهانی یوسف ، سرگردانی های هستی نوریان ، بی شبانی مراد پاکدل ، تحول سلیم فرخی شکل گرفته است . قلم را روی کاغذ می گذارد و می نویسد :
"سحر نبود. نور از پشت پنجره پشت پلکش افتاد و به قلبش راه یافت و ستاره ای در دلش چشمک زد .1 دختر تازه رسیده دکتر عبدالله خان2 به زبان خود سلام می کرد . از دومین ماه بهار که ماه امشاسپند پاکی است هشت روز گذشته بود . باغ خانه از عطر بهار نارنج مست بود . آخر شهری که او در آن بدنیا آمده بود بخصوص در بهار "شهری چون بهشت " بود .
بهار نارنج ها روی زمین ریخته بود . مرجان و مینا همراهش بودند و شکوفه های بهار نارنج را بر می داشتند تا به زری مادر دو قلو ها بدهند برایشان گردنبند بسازد . خرداد شکوفه های بهار نارنج می ریختند . دستهای کوچکشان پر از عطر گلهای سفید بهار نارنج بود . مینا گفت : مامان باز دو تا ستاره تو چشمات برق زد . او هم مثل مینا خواب ستاره ها را می دید به آقایی که زبانش نظر بیک علی و زری بلد بودند گفته بود : خدا کند دوباره امشب کلفت شلخته اشان آسمان را جارو کند که ستاره ها را پراکنده کند .
خسرو سحر را زین می کرد . کاش به او هم مثل مینا و مرجان اجازه می داد سوار سحر شود . سحر مثل قره قاشقا بود. مادر بوم نقاشی را زیر نارون گذاشته بود . چرخی در باغ زد .
بهار کم کم بار خود را بسته بود . تابستان فصل فراغت از تحصیل بود . امتحانها را کنار دیگران داده بود . مدیر انگلیسی مدرسه " مهر آیین " گفته بود : عبدالله خان دخترت حتما دانشمند می شود . اما او می خواست نویسنده باشد . دده خانم مهربان را دید که برایش شربت بهار نارنج تازه ای را که همسایه کناری خانه اشان گرفته بود . مادر گفت عکست را در روزنامه چاپ کردند . نوشتند شاگرد اول شدی . دده گفت: خانم راسته که می خواهید خانم کوچیک رو بفرستید تهران . مادر قلم مو را در رنگ سبز زد و گفت :" تنها که نمی خواهد برود دده خانم با خواهر و برادرش می رود . " خواست به اتاق برود که زری را دید انگار به کودکی هایش برگشته بود با لباس مدرسه موههایش را بافته بود به او گفت : " می بینی باید بدون چادر برویم مدرسه شاه از سر زنان چادر را می کشد . "
از دانشکده ادبیات بیرون آمد . امتحانها و هوای گرم تیر ماه تهران کلافه اش کرده بود. دلش برای مادر و پدر تنگ شده بود . روی صندلی روبه روی دانشکده نشست . یک روزنامه روی آن بود . برداشت تا ببیند اخبار جنگ عالم گیر دوم را نوشته است . هیتلر باز جبهه ی دیگری را فتح کرده بود . در پایین صفحه مطلبی نگاهش را به خود جلب کرد : دکتر عبدالله خان ... از پزشکان حاذق که در شیراز به طبابت مشغول بود در گذشت . همه جا جلوی چشمانش سیاه شد . باور نداشت پدر اینقدر زود او را تنها بگذارد . خواست بر زمین بیافتد که دستی مردانه او را گرفت . در گوشش پر از هیاهو بود . انگار سواری رسید . سوار خود شاه پریان بود . می خندد و اشک هایش فرو غلطید . انگار او را جایی دیده بود . شبیه خاطره کودکی بود . شمائلش را جایی دیده بود ،شاید مجلس سیاووش خوانی . پرسید : شما کی هستید . مرد خندید . انگار دنیا برایش بازیچه بود . گفت: زودتر بزرگ شو 3 چند سال بعد در خانه آن مرد هم خانه و همراه شده بود .
شهر فردای آن روز در خواب مرگ فرو رفت . انگار "آتش خاموش "" شهری چون بهشت را با خود برد . بغض در گلوی همه شکسته بود . انگار رویای نیمه کاره به کابوس بدل شده بود . دل او ، مردش ، یوسف و حتی زری گرفته بود . مردش مثل یوسف می گفت :"کاری باید کرد." می پرسید :"چه باید کرد؟" و مرد می گفت : " باید از تات نشینهای بلوک زهرا باید گفت . از غربزدگی روشنفکران و از خدمت و خیانت آنها و و و " مرد جفت خودش بود . این را همه دانسته بودند .حتی با وجود آنکه فرزندی نداشتند . اما اشتباه می کردند او داشت بچه دار می شد . هزار تا شاید بیشتر . نسل آینده که او تربیت می کرد و کسانی که نوشته های هردوی انها را می خواندن و کتابهایشان فرزندان آن دو بودند . خسرو پسر زری،خورنگ آن پسر دهاتی تیله شکسته ، هستی ، مراد ، فرخنده همان درخت چه کنم و...
مرد گفت : عیال به پای من می سوزی . به جنگل پر درخت نگاه کرد و گفت شکایتی ندارم . من با تو راضیم . از دنیا چیزی نمی خواهم . مرد گفت :" من به عکس تو پر سرگردانی هستم تو جزیره ثباتی ." گفت: " در دنیا کمتر کسی جفت خودش را درست پیدا می کند اما پیدایش کردم ." مرد سالهای زیادی از زندگیش به قول خودش پی همه فرق ها و مرام ها رفته بود .هوا دم کرده آخر تابستان بود. مرداد لعنتی تمام شده یا شهریور آمده نداسته بود. اما انگار طوفان در راه بود . مرد اما دستش را روی قلبش گذاشته بود و روی تخت دراز کشیده بود . یوسف را روی تخت می گذارند . دست روی دستش می گذارد سرد سرد بود . گفت: دکتر خبر کنید . اکسیژن ، آمبولانس لبش را روی پیشانیش گذاشت . داغ بود . دلش گرم شد . نگاهش کرد چشم هایش به پنجره خیره مانده بود .می خواست نگاهش به دریا برسد .4 مرد تبسم کرده بود . انگار مدتها شد که رفته بود . آرام و آسوده . هیچ نمی گفت تنها پرسیده بود : بی خداحافظی ؟ رزی حیران پرسید : " تنها ؟" بدترین کاری که با او کرده است . گریه نمی کرد اما در ذهنش انگار کسی حرف می زد : " تاریک !تاریک! تاریک ! ... منم ایلان الدوله منم ویلان الدوله تش گرفتم ...آتش بر سر خودم است ..."5 عمه خانم زبان گرفته درخت گیسو را می دید همه در وسط میدان ایستاده بود و بر سر می زد و گیسو هایشان را به آن درخت می بستند. " سیاوش را دید که سر برندند . کنار رود خونش بر زمین ریخته بود. و از جایش گل سبز شده بود. عمه خانم گفته بود : یوسف زود به دنیا آمده بود دوره آنها نیامده بود . کسی راجع به جلال هم گفته بود . او میان اشک هایش گفته بود :" می خواستم کودکانم را با عشق بزرگ کنم اما حالا زهر به جای شیر در جانشان می ریزم ." و داستان هایش را عاشقانه ننوشت . می دانست زمان دوره دوره مردش نبود . برای خسرو نامه مک ماهون را خوانده بود : " گریه نکن خواهرم . در خانه ات درختی خواهد رویید و درختهای در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت . و باد پیغام هر درختی را به درختی خواهد رسانید و درختها از باد خواهند پرسید : در راه که می آمدی سحر را ندیدی !"6 و شیون نکرده بود .از پشت پنجره پرهای رنگارنگ پرنده ای شبیه طوطی را دید حس می کن جز او کسی آن را ندیده است .
... پشت میز استاد ایستاد. همه بچه ها مثل خودش سیاه پوشیده بودند . گلایول و میخک سفید مریم روی میز بود با خط سفید روی نوار سیاه نوشته بود : " بقول همسرت خودت گل و زندگیت گل." نگاهش در نگاه هستی و مراد گره خورد می دانست کار آنهاست . لبخند تلخی می زند و روی تخته سیاه را که مراد نوشته : امیدوارم این زندگی بی جلال را تحمل کنی را خواند . و کنارش می نوشت: هنر هند . پرنده از پشت پنجره به او لبخند می زد . نگاهی به کلاسش کرد اینها کودکانش بودند کودکانی که حالا نسل سرگردان جدید بودند نسلی که می خواستند جهان را به سبک خودشان تغییر دهند اما نمی دانستند چگونه ؟ و باید تجربیات خود را به آنها می آموخت .
هستی به دیدارش می آمد مرتضی را هم آورده بود. یک دنیا حرف بود مثل همیشه پر سرگردانی بود .از پدرش که در سی ام تیر ماه یکی از سالهای تاریک گذشته آنها را تنها گذاشته بود . از مادر و مادربزرگش که او را در میانه خودشان می کشیدند . از مراد که مثل مرد او آرام نداشت، و هر روز در پی امتحان کردن راههای جدید بود. از سلیم فرخی گفت که اینگونه عاشقانه دوستش داشت و با هم روی یک کاغذ محرم شدند اما تا دو روز او را به زندان بردند پی نیکو رفت که مثل یک بره آرام بود . از جزیره سرگردانی و رهایی در آن از ساربان سرگردان و از تغیرات بزرگی که در کشور اتفاق بود و از اینکه مراد می خواهد به جنگ برود و او نمی خواهد بگذارد تا او و مرتضی کوچک را تنها بگذارد ... . او همه این چیزها را می دانست. طوطکش به او گفته بود . مثل همیشه می دانست این جزیره سرگردانی این بره بی شبانش روزی باید آرام بگیرد . ...."
سرش را از روی کاغذ هایش بلند می کند این داستان باید نیمه کاره نیمه تمام شود که همه داستانهای دنیا نیمه کاره هستند ....
پی نوشت :
سیمین دانشور بی شک از استادان بنام ادبیات و هنر ایران هستند . ایشان در هشتم اردیبهشت سال 1300ش در شیراز دیده به جهان گشوده است . پدرش دکتر محمد علی دانشور ،احیاالسلطنه،و مادرش قمرالسلطنه حکمت بودند . از کودکی با علم دانش توسط پدرش و با هنر توسط مادرش که نقاشی قابل بود آشنا شد . در دوره تحصیل ابتدا به مدرسه مهر آیین شیراز رفت و سپس به تهران آمد و در دانشکده ادبیات در رشته ادبیات فارسی به تحصیل پرداخت . در سال 1329 موفق به دریافت درجه دکترا از این دانشگاه با رساله ای در مورد زیبایی شناسی شد . کار نوشتن را از سالهای دبیرستان آغاز کرد ، انشایش که در کلاس هشتم نوشته بود بنام " زمستان بی شباهت به زندگی ما نیست " در روزنامه محلی چاپ شد . دانشور یکی از نخستین زنانی است که دست به قلم برد و جرات داستان نوشتن کرد . آتش خاموش "رسید . او در سال 1329 با جلال آل احمد یکی از نویسندگان مطرح تاریخ ادبیات معاصر پیوند زناشویی بست و تا سال 1348که جلال اهل قلم ناگاه در اسالم نقاب خاک بر چهره پوشید با جلال همراه بود . دکتر دانشور تا سال 1359 در دانشگاه به تدریس در رشته های زیبایی شناسی و باستانشناسی و ادبیات مشغول بود . در این سال بنا به خواهش خودشان بازنشسته شدند . اما همچنان به کارهای فرهنگی مشغول هستند . و حاصل تلاش مستمر ایشان تعداد قابل توجهی مقاله ، ترجمه و داستانهای ایشان است که عبارتند از : آتش خاموش ، شهری چون بهشت ، به کی سلام کنم ؟ ، سووشون ، جزیره سرگردانی ، ساربان سرگردان و داستان کوه سردان که قسمت سوم سه گانه سرگردانی او است که در حال نوشتن می باشد . سبک نوشتن خانم دانشور در داستانهایش بخصوص در سووشون علاوه بر نگاه زنانه بر محوریت زنان است . و در آن زنان نقطه ثقل داستان به شمار می روند .
جزیره سرگردانی
2. دکتر عبدالله خان نامی است که خانم دانشور بر پایه شخصیت پدر خود در سووشون قرار دادند .
3. سووشون
4. غروب جلال
5. سوشون
6. سووشون
مطالب بالا را برداشتی است از نوشته های استاد


posted by farzane Ebrahimzade at 4:25 PM

|

<< Home