کوپه شماره ٧
Tuesday, January 03, 2006
در راه که می آمدی سحر را ندیدی
البته بين همه اينها ندبه و سووشون يك چيز ديگه هستند. هروقت زيادي خوشحالم ميخونمشون و هروقت خيلي حالم بده بهر حال اين بار وقتي پريشب كتاب قصه هاي مجيد تموم شد رفتم سر كتابخونه دستم رفت روي كتاب زرد رنگش و باز شروع كردم از باي بسم الله اش كه نوشته بود تقديم به دوستم كه جلال زندگيم بود خواندم و براي باز صدم همراه با زري همراه شدم در شهري شبيه محله مردستان همه خاطرات تلخ و شيرينش. همراه شدم با زري در سووشون و همراهش دوباره در مرگ يوسف گريه كردم. بازم دلم نميخواست تموم بشه بازم دلم مي خواست از نو شروع كنم و بغض كنم و بخونم: گریه نکن خواهرم . در خانه ات درختی خواهد رویید و درختهای در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت . و باد پیغام هر درختی را به درختی خواهد رسانید و درختها از باد خواهند پرسید : در راه که می آمدی سحر را ندیدی .
<< Home