کوپه شماره ٧

Tuesday, January 03, 2006

در راه که می آمدی سحر را ندیدی

ديشب براي بار نود و نهمين بار شايدم صدمين بار نشستم كتاب سووشون سيمين دانشور را خواندم. انقدر خوندمش حسابش از دستم در رفته. اگه از كتابي خوشم بياد بارها مي خونمش البته به حالمم هم بستگي داره اما به طور معمول كتاب‌هايي زيادي است كه بارها خوندم. سووشون، جزيره سرگرداني، ندبه، سياووش خواني، آيينه‌هاي روبه رو، افرا، پرده خانه طومار شيخ شرزين، شهادت خواني قدمشاد مطرب در تهران، نيلوفر آبي، هري پاتر، عروسي خون
البته بين همه اين‌ها ندبه و سووشون يك چيز ديگه هستند. هروقت زيادي خوشحالم مي‌خونمشون و هروقت خيلي حالم بده بهر حال اين بار وقتي پريشب كتاب قصه هاي مجيد تموم شد رفتم سر كتابخونه دستم رفت روي كتاب زرد رنگش و باز شروع كردم از باي بسم الله اش كه نوشته بود تقديم به دوستم كه جلال زندگيم بود خواندم و براي باز صدم همراه با زري همراه شدم در شهري شبيه محله مردستان همه خاطرات تلخ و شيرينش. همراه شدم با زري در سووشون و همراهش دوباره در مرگ يوسف گريه كردم. بازم دلم نمي‌خواست تموم بشه بازم دلم مي خواست از نو شروع كنم و بغض كنم و بخونم: گریه نکن خواهرم . در خانه ات درختی خواهد رویید و درختهای در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت . و باد پیغام هر درختی را به درختی خواهد رسانید و درختها از باد خواهند پرسید : در راه که می آمدی سحر را ندیدی .

posted by farzane Ebrahimzade at 4:25 PM

|

<< Home