کوپه شماره ٧

Monday, April 06, 2009

یک سال چقدر زود گذشت


موقعی که می‌گذشت سرعتشو حس نمی کردم. انگار سوار یک قطار سریع السیر بودم که با سرعت 200 کیلومتر و شایدم بیشتر توی ریل های آهنی می ره و تو فقط می بینی که مزرعه ها و درخت ها از کنارت می گذرند و تکانی نمی خوری. رسیدن به مقصدهای معلومه که می فهمی ای بابا چقدر زود رسیدی. بگذریم
نمی دونم این ها را یک بار دیگه هم گفتم یا نه؟ جریان از 16 فروردین شروع شد. از آخرین روز تعطیلات نوروزی که مثل هر سال توی راه گذشت. اما این بار یک کم فرق می کرد. توی 12 ساعتی که داشت طی می شد همش به نامه ای که قرار بود فردا بنویسم فکر می کردم. استعفام از خبرگزاری میراث رو می گم. نامه ای که از دی ماهی که گذشت چندین بار نوشته بودم و هر بار موافقت نشده بودم که بهش عمل کنم. شاید برای این که هر بار که نامه رو می نوشتم به خودم و مجموعه یک فرصتی می دادم. از همون نامه اول تردیدی برای رفتن نداشتم. دلبستگی هام زیاد بود اما توی 33 سالگی تو خیلی فرصت نداری تا با دلبستگی هایی که داری زندگی کنی. باید فکر عملی می کردم. این بار تصمیم جدی تر بود. راستش اصل تصمیم را همان 24 بهمن که برگشتیم سر کار و دیدم گروه هنری نیست گرفته بودم. اما یک بار دیگه باید دل دلهامو کنار می گذاشتم. شوخی نبود 5 سال زندگیم بیشترین زمان شبانه روز توی اون خبرگزاری گذشته بود. از یک روز 28 اردیبهشت توی سعدآباد شروع شده بود و بعد از نیاوران به خیابون ویلا رسیده بود. پنج سال خاطره تلخ و شیرین؛ پنج سال تجربه و بزرگ تر شدن و قد کشیدن؛ پنج سال آشنا شدن با آدم هایی که حالا همراه زندگیت بودند. دوستای خوبی که مثل اعضای خونواده ات بودند. اعتراف می کنم که اون مجموعه خیلی گردنم حق داشت. هرچند که توی همین مدت اندازه ای که از میراث یادگرفتم و بهش مدیون بودم بهم بدهکار بود. پنج سال من لحظه هامو با هاش قسمت کرده بودم و برای اعتبارش به سهم خودم کم نگذاشته بودم. اما وقتش بود که مثل خیلی از دوستام ازش جدا بشم. مثل سارا؛ تینا؛ رامک و شاهین امین و.... 17 فروردین بدون این که به کسی بگم نامه رو نوشتم بردم بالا. قبل از این که تحویل بخش اداری بدم فقط به شاهین امین نشان دادم و بعد هم بردم دادم خانم سبزواری. تو نامه ام نوشته بودم از اول اردیبهشت دیگه کار نخواهم کرد. تا آخر ماه نزدیک 14 روز مانده بود. برای این که این بار با استعفام مخالفت نشه مرخصی بدون حقوق تا آخر فروردین گرفتم و اومدم بیرون بی خداحافظی. نمی خواستم کسی منصرفم کنه. فقط سودابه و طاهره و سحر فهمیدند. اومدم بیرون اون وقتی که هیچ کس فکر نمی کرد من این کار رو بکنم. اومدم بیرون و یک بار دیگه به ساختمونش نگاه کردم. حس عجیبی بود. نمی خواستم مستقیم برم خونه. دلم می خواست برم نشر چشمه و ثالث و ده تا کتاب تازه بخرم. حس می کردم وقتم دیگه مال خودمه. اومدن خونه تا عصر کتاب موج ها را خوندم. عصر هم با یکی اومدم سینما آزادی تا برم دایره زنگی رو ببینم. توی صف بودم و داشتم به این فکر می کردم که باید برنامه ریزی کنم برای دوباره از سر گرفتن رفتن به کتابخونه و موضوعاتی که می شه تحقیق کرد که رامک زنگ زد. گفت دوست داری بیای روزنامه سرمایه. گفتم آره.... و 18 فروردین بود که اومدم روزنامه سرمایه تا امروز.........
یک سال گذشته. این بار از میرزای شیرازی تا جردن. یک سال باز هم با تجربه های تازه. آشنایی با دوستان تازه و تلاش برای دیده شدن بیشتر. یک سال پر از لحظات تلخ و شیرین. امسال 16؛17 و 18 فروردین قصد ندارم به رفتن از سرمایه فکر کنم. اما تجربه پارسال بهم ثابت کرد که بی تردید باید تصمیم گرفت. فکر می کنم تصمیم پارسالم درست بود و اگر یک بار دیگه فکر کنم دچار رکود شدم باید این تصمیم را بگیرم.
پ.ن: باز بارون. بازم فکر تو همراه شده بود با صدای علی رضا قربانی و اجرای سمفونیک شعرهای مولانا با آهنگسازی هوشنگ کامکار که می گوید: خوش خرامان می روی ای جان جان بی من مرو.... یا آن حایی که می گوید: ای فلک بی من مگرد و ای قمر بی من متاب/ ای زمین بی من مروی و ای زمان بی من مرو
هیچ می دونستی انتظار تو را کشیدن هم خیلی دوست داشتنیه.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:56 AM

|

<< Home