کوپه شماره ٧

Sunday, April 26, 2009

مدير كل 2

گفتم كها روزهاي خوش برج شيشه‌اي يك جايي به پايان رسيد و ستاره اقبالش از بالاي برج شيشه‌اش افتاد و شكست. يك روزي بود كه يك باد سياه و سرخ توي آسمون خاكستري شهرمون پيچيد و بين همه چيزهايي كه بود ستاره اقبال برج شيشه‌اي ما رو هم انداخت. صداي شكستن اين ستاره توي همه برج شيشه‌اي پيچيد. از همون روزي كه ورق برگشت خيلي از پيشگوها پيشگويي كردند كه ديگه روزهاي خوشي براي برج شيشه‌اي نخواهد بود. ما و اونا كار مي‌كرديم اما سهميه‌اي زياد نمي تونستيم جمع كنيم. يعني سهم زيادي به ما نمي‌دادند. وقتي مي‌خواستيم بلند حرف بزنيم جلوي دهنمونو مي‌گرفتند. آخه مي‌دونيد بعد اون طوفان بود كه بزرگان رفتند و جايشان را به آدم‌هاي تازه‌اي داده بودند. آدم‌هايي كه فكر مي‌كنم از صداي ما و از برج شيشه‌اي ما خوششون نمي‌اومد. مدير عامل به تكاپو افتاده بود براي اين كه برج شيشه‌ايشو نگه داره. به هر قيمتي. اما برج شيشه‌اي داشت آب مي‌رفت. انگار يك كوه يخ بود كه داشت آب مي‌شد. بي‌اونكه مدير عامل و ما بتونيم جلوي اين آب رفتن رو بگيريم. مشكل اين جا بود كه مدير عامل نمي‌خواست قبول كنه كه داريم آب مي‌ريم. هنوز هم اون بالا توي اتاقش توي بالاترين نقطه برج شيشه‌اي مي‌نشست و همين‌ طور كه سعي مي‌كرد كاري كنه كه وضعيت بهتر بشه با خودش فكر مي‌كرد كه برج شيشه‌اي يا به قول خودش سياره‌اش بزرگتر و قوي‌تر از همه سياره‌هاي دنياست. دشمني‌هاي سابق بين ما و اونا بيشتر شد. حالا ما با خودمون اونا با خودشون دعواشون مي‌شد. اما توي يكي از همين دعواها بود كه فهميديم كه ما و اونا خيلي با هم فرقي نداريم. مي‌تونيم دوست باشيم. تازه فهميديم اين مدير عامل بود كه فكر مي‌كرد دوستي ما براي اداره برج شيشه‌اي براش مشكل ساز مي‌شه. براي همين سعي مي‌كرد كاري كنه كه ما با هم دوست نباشيم. بعد از همون دوره طوفاني بود كه بعضي از اونا جزو ما شدند و بعضي از ما رفتن قاطي اونا. اما ما ديگه زير چشمي همو نمي‌ديديم. همه يكي بوديم گيرم يك روز در ميون باز يه طوفان تازه مي آمد كه بعدها فهميديم كه بخشي اش به دليل اينه كه همون سهميه كم ديگه وجود نداره و بخشي ديگه‌اش همچنان مربوط به مدير عامل بود. وضعيت هيچ رو به خوبي نبود. هرچي كه مي‌گذشت وضعيت بدتر و بدتر مي‌شد و به جز طوفان‌ها مشكلاتي بود كه تمومي نداشت و سهميه و جاي ما براي نفس كشيدن توي برج شيشه‌اي كمتر. برج شيشه‌اي با سرعت بيشتر از اوني كه بزرگ شده بود كوچيك كوچيكتر مي‌شد. مدير عامل كه يك روز صداي خنده‌اش توي همه برج مي‌پيچيد رو ديگه كمتر مي‌ديديم. بعضي از اونا و بعضي از ما ديگه طاقت موندن پيدا نكردند و شروع كردند به رفتن. يعني خوب همه نمي‌تونستن طاقت بيارن كه بدون داشتن سهمشون باز هم داد بزنن. اون زماني كه جلوي صداتو مي گرفتن تا حرف نزني. با اين همه هر كسي كه جدا مي‌شد يك تيكه از برج شيشه‌اي ترك مي‌خورد و به يك سال نوري هم نرسيد كه ترك‌ها آن قدر زياد بود كه ديگه نمي شد از پنجره هاي برج شيشه‌اي داخلشو ديد. برج شيشه‌اي داشت سقوط مي‌كرد و تنها كسي كه باور نمي‌كرد مدير عامل بود. راستش اون اولا ماها بهش حق مي‌داديم. براي همين سعي نكرديم از پيشش بريم. فهميده بوديم كه ديگه بزرگا تحويلش نمي‌گرفتند. اما اينم از اون چيزايي بود كه قبول نمي‌كرد. هر يكي دو ربع سال نوري كه پيداش مي‌شد و مي‌آمد پيش ما برامون حرف و نقل بگه مي گفت اتفاقي نيافتاده همه چيز خوب و مرتبه. نمي‌بنييد ما از همه توي كهكشون بهتريم. مي‌گفت: همه چيز رو به راهه. هر كي هم مي‌گه نيست براي خودش مي‌گه. مدير كل البته معتقد بود هر كي مي‌ره اشتباه مي‌كنه. البته يك تعداد از اونا يا ما ها وقتي مي‌رفتن دلشون از برج شيشه‌اي گرفته بود و خوب عصباني يه مشتي هم مي‌زدند. مدير عامل اما هيچ وقت حق رو به هيچ كدوم از اونا نمي‌داد. هر كي كه مي‌رفت مي‌شنيديم كه مي‌گفت ما خوبيم اونا خوب نبودند. توي همه دعواها مدير عامل نبود كه اشتباه كرده بود. يك بار هم كه گفتيم نمي‌ذارن صداي ما به همه برسه گفت: اونا چون من خيلي خوبم با من مشكل دارن. نه باشما.
دردسرها و مشكلات برج شيشه‌اي مثل ترك‌هاي در و ديوارش بيشتر و بيشتر مي‌شد و آن چه برج رو نگهداشته بود ما بوديم. مايي كه هر روز كمتر و كمتر هم مي‌شديم. مدير عامل هر روز يك رنگ تازه مي‌خواست و براي سرپا نگهداشتن برج شيشه‌اي به راهي مي‌زد. حتي يك بار گفت من از اول با اون بزرگاي سابق كاري نداشتم و با اين بزرگاي حالا كه منو راه نمي‌دن هم فكرم.
چندين سال نوري گذشت و برج شيشه‌اي و ما به ترك‌ها و مشكلاتي داشتيم عادت كرده بوديم. اما رفتار مدير عامل باز تغيير كرده بود. حالا باز داشت يك رنگ تازه مي‌شد. البته با بعضي از ما گاهي حرف‌هايي مي‌زد. هموني كه صداش بلندتر از بقيه ما بود. ما به روي خودمون نمي‌آورديم چون فكر مي‌كرديم كه همه ما از يك خانواده‌ايم. يك روز هم اومد اونايي از ما كه مونده بودند دور هم جمع كرد و همه سهميه عقب افتاده‌امونو داد بهمون و گفت: اين بار واقعا همه چيز خوب شده. مي‌گفت حالا ديگه همه چيز عوض شده و بوي بهبود مي‌آد. ما هرچند آخر از همه فهميديم اما باز خوشحال شديم. اما يك روز كه آمديم تا شروع كنيم به حرف زدن ديديم كه بعضي‌هامون ديگه صداشون قطع شده. گفتيم چرا ؟ شنيديم اين ها ديگه نمي‌تونن حرف بزنن. اشكال از اينا بوده. همه چي درسته. يكي از ماها هم كه حالا شده بود دست راست مدير كل گفت: راست مي‌گه. باز سر و كله اوناي تازه‌اي هم پيدا شد. اونايي كه با قبلي ها فرق داشتند. اونا رو همون يكي از ما آورده بود. هموني كه صداش از همه ما بلندتر بود.
اين روزها ما كه ديگه ساكن برج شيشه‌اي نيستيم. اما شنيديم كه ستاره اقبالشو دوباره دادن ساختند و پيشگوها دارند مي‌گن اگر باد موافق بوزه دوباره مي‌شنيه بالاي سر برج شيشه‌اي. مي‌گن مدير عامل باز با بزرگون مي‌شنينه و همه كارهاي برج رو داده دست همون يكي از ما. مي‌شنويم كه دارن همون ويرونه‌اي كه ما نگهش داشتيم رو يك بار ديگه مي‌سازن. مي‌شنويم كه مدير عامل باز مي‌خنده از اون خنده‌هاي مدير عاملي و هنوز مي‌گه سياره ما از همه دنيا بهتره و بزرگتر.....
پ.ن: اين نوشته همين جا تموم مي‌شه.قطعنامه: مسئولیت همه چیزهایی که نوشته شده به عهده نویسنده است. با این همه تایید هر شکل برداشت و شبهه ای به گردن خوانندگان است. اما هر گونه شباهتی را به جاهايي كه پيش از اين بودم نه تاييد و نه تكذيب مي‌كنم

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 4:18 PM

|

<< Home