کوپه شماره ٧
Sunday, April 26, 2009
مدیرکل1
« سیاره ما سیاره خاص و ویژه ای است. تردید نکنید. ما از همه دنیاهای اطرافمان بهتریم. هیچ کس در سراسر این کهکشان به پای سیاره ما نمی رسه و برای همینه که بقیه سیارهای اطراف به ما حسودیشون می شه. سیاره ما سیاره بزرگیه تردید نکنید........» این حرف های ما نیست. داستان خیالی هم قرار نیست برایتان بگویيم این حرف هایی است که توی این چند هزار سال نوری که ساکن برج شیشه ای بودیم از زبون مدیرکل شنیدم. آخه مدیر کل طفلکی همیشه فکر می کرد ( البته هنوز هم فکر می کنه) که صاحب یک سیاره بزرگ و بی در و پیکره که توی هفت کهکشون آسمون لنگه نداره. نه سیاره ای نبود اون سیاره ای که اون می گفت همون برج شیشه ای بود که همه ما ساکنش بودیم که قبلا کمی از داستاناشو براتون تعریف کرده بودیم. نه روی حرف قبلیمون هستیم نمی خوایم داستان های برج شیشه ای رو براتون تعریف کنیم. یعنی قصد نداریم یک بار دیگه بریم سراغ داستان های برج شیشه ای و یکی یکی از اول تا آخر بگیم که مثلا آقای جوهر نمک چیکار کرد یا مثلا آقای طبل توخالی چطوری از بالا به همه نگاه می کرد و براش مهم نبود که ما ها چه جوری زندگی می کنیم. این داستان با این که در مورد همون جاست اما با بقیه فرق می کنه. داستان ما است. داستان خودمون، مایی که خشت خشت اون برج شیشه ای رو کنار مدیر کل روی هم گذاشتیم و اجازه دادیم که اون توی تمام این سال های نوری که با هم ساکن برج شیشه ای بودیم، حتی روزهایی که برج شیشهای پر از ترک شده بود و دانشمندان احتمال می دادند که هر آن فرو بریزه و خورد و خاکشیر بشه؛ فکر کنه صاحب یک سیاره است. البته اون اولاش فکر نمی کرد. اولایی که می گم زمونیه که پای یک کوه بلند و همیشه سبز و سفید ما رو دور هم جمع کرد و ازمون خواست توی ساختن برج شیشه ای کمکش کنیم. دروغ چرا اون اولا حتی فکر ساخت برج شیشه ای رو نداشت چه برسه به این که فکر کنه این برج که سر و تهشو می زدی یک سال نوری هم نبود بشه یک سیاره بزرگ و ... آره اولش از پای همون کوه شروع شد. از یک اتاق کوچیک و مایی که دور هم جمع شده بودیم و دونه ها رو جمع می کرديم و می دادیم به مدیر کل تا بیشترش کنه و بعد بین ما تقسیم کنه. ما توقع زیادی نداشتیم. همه به سهم کمی که داشتیم و به همون یک اتاق کوچیک راضی بودیم. مهم دور هم بودنمان بود. هرچند که مدیر کل بهمون قول میداد که سهممون بیشتر می شه. ما کنار هم خوب بودیم. مدیر کل هم با ما خوب بود. وقتی می خندیدیم با ما می خندید و وقتی دلمون می گرفت اونم با ما غصه می خورد. ما هم توی غصه های اون شریک بودیم. گفته بودم که ما کارمون این بود که حرف های دیگرونو با صدای بلند برای همه بخونیم. هر چی بلندتر می خوندیم بیشتر می شناختنمون و مدیر کل می تونست سهم بیشتری را جمع کنه. انقدر که فکر کرد این اتاقی که ما با صدای بلند حرف های دیگران را تکرار می کردیم براش کوچکتر شده و ما رو برد یک جای بزرگتر. یک جایی نزدیکتر به کوه خورشید. از این یکی خونه ما شهر خاکستریمونو زیر پامون داشتیم که حالا صدامونو خوب می شنید. اما این آخرین خونه ما نبود برج شیشه ای بزرگتر شده بود و ما هم بیشتر شده بودیم و درخواست مدیر کل هم بیشتر. حالا دیگه زمانی بود که برج شیشه ای کامل می شد. پس یک جایی بین همه صداهای شهر خاکستری پیدا کردیم و برج شیشه ای رو اون جا گذاشتیم. حالا دیگه مدیر کل تو بالاترین نقطه برج یک اتاق داشت و از اون بالا ما را می دید. خوب حق هم داشت برج شیشه ای بزرگ شده بود آن قدر بزرگ که لازم داشت. ديگه سلام ما رو هم مثل مدير كل هاي ديگه ميداد آخه با بزرگا نشست و برخاست داشت. از همون جاها بود كه فهميديم مديركل رنگ عوض كرده. ظاهرا خيلي وقت بود كه رنگش عوض شده بود،گيريم ما نفهميده بوديم. حتي لباس پوشيدنش شبيه بزرگون شده بود. برج شيشهاي ما حالت انبساط پيدا كرده بود. بزرگ و بزرگتر مي شد هر روز. يك روز صبح كه شال و كلاه كرديم اومديم توي برج ديديم كه سر و كله اونا پيدا شد. اونا ساكناي جديد برج شيشهاي بودند. مدير كل ميگفت ما جا براي همه داريم پس بايد همه رو بياريم پيش خودمون. اين رو روزي گفت كه جانشين مدير و رئيس اونا اومد توي برج شيشهاي و يك جايي كنار ما بهش جا دادند. رئيس اونا خيلي خوش خنده بود. توي دل و مغزش پر از حرف هاي خوب بود و مدير عاملم كه حالا خيلي مدير عامل شده بود ميگفت ما همه ايدههاي شما رو برآورده ميكنيم. اين ها رو ميگفت و يك لبخند مديرعاملي ميزد.
هر روز به تعداد اونا اضافه ميشد. يك روز چشم باز كرديم و ديديم كنار هر كدوم از ما دو تا از اونا هستند. اونايي كه به قول مدير عامل از ما بهتر بودند و ما هنوز خيلي راه داشتيم به اونا برسيم. ما مثل همون اولا سرمون به كار خودمون گرم بود و گاهي نيم نگاهي به اونا و كاراشون ميانداختيم. اونا هم همين طوري بودند. هر دو كار ميكرديم و هي همه چيزو با صداي بلند ميگفتيم. هر چي ما بلندتر حرف ميزديم برج شيشهاي بزرگتر ميشد و مدير عامل بيشتر با بزرگا مينشست و رنگش هر روز يك رنگ تازه ميشد. رنگايي كه گاهي به ما يعني هم ما هم اونا ميگفت كه به اون رنگ در بياييم. يك روز شاد يك روز ديگه تيره. خلاصه ما شده بوديم هزار هزار رنگ . البته گاهي هم بعضيهامون رنگ به رنگ نميشديم. اما هر چي برج شيشهاي بزرگتر ميشد سهم ما فرقي نمي كرد. ما هم راضي بوديم كه اگه نبوديم ميتونستيم بريم يه برج شيشهاي ديگه. البته به جز ما و اونا يك گروه ديگه بودند كه آدمهاي مدير عامل بودند و جاشون بالاي برج شيشهاي. بعضيهاشون هميشه بودند و بعضي ديگهاشون نه رفت و آد داشتند. بعضيهاشونم چشم و گوشش بودند.
برج شيشهاي خيلي بزرگ شده بود و مدير عامل مست اين بزرگي ديگه هيچكدوم از ما رو نمي نشناخت. البته خوب ما و اونا آنقدر زياد شده بوديم و اين همه قيافه رو به خاطر سپردن سخت بود. يك روز هم ما ها هممون هم اونا و هم همه ما رو جمع كرد وسط برج شيشهاي و بين حرفاش يك دفعه از دهنش پريد كه سياره ما از همه سيارههاي كهكشون بهتره و مهمتره... . اشتباهي گفته بود اما از اين اشتباهش خوشش آمد و گفت:« درسته كه ما هنوز مونده تا سياره بشيم اما بايد به رشد و بزرگ شدن و جدا شدن از اين دنياي كوچك فكر كنيم. »
از اون به بعد ديگه به جاي برج شيشهاي ميگفت سياره ما.
ما در كنار اونا يك چند سال نوري كار كرديم و كمك كرديم تا برج شيشهاي بزرگتر بشه. اما روزهاي خوش برج شيشهاي يك جايي به پايان رسيد و ستاره اقبالش از بالاي برج شيشهاش افتاد و شكست. يك روزي بود كه يك باد سياه و سرخ توي آسمون خاكستري شهرمون پيچيد و بين همه چيزهايي كه بود ستاره اقبال برج شيشهاي ما رو هم انداخت. صداي شكستن اين ستاره توي همه برج شيشهاي پيچيد.
پ.ن: این نوشته به دلیل بلند بودنش در 2 شایدم 3 قسمت پست خواهد شد. به اضافه یک بند تبصره که در انتهایش میآورم و آنهم این است مسئولیت همه چیزهایی که نوشته شده به عهده نویسنده است. با این همه تایید هر شکل برداشت و شبهه ای به گردن خوانندگان است. اما هر گونه شباهتی را به جاهایی را در آن بودهام نه تایید و نه تکذیب میکنم.
Labels: برج شیشهای
<< Home