کوپه شماره ٧

Thursday, July 31, 2008

بی عنوان

از هم دور می شویم. اما ما مدتی است که از هم دور شدیم رفیق. یادت هست آخرین باری که با هم حرف زدیم کی بود رفیق؟ نه نگو که تازه بوده. برای من این روزها مثل قرنی گذشته است. از آخرین باری که صدایم زدی چند سال نوری می گذرد؟ می دانم سفری شدی و داری دل می کنی. اما خوش انصاف ما که همه نبودیم. سفری شدی و یادت رفته که روزی چقدر دلواپس هم بودیم. چه اشکالی دارد حالا که این طور است دست روی دامن شب تو می کشم و می گذارم و می روم. دیگر برایت دل دل هایم را نمی گویم چون برایت غریبه شدم. این تو بودی که خواستی غریبه باشم.
دلم گرفته رفیق این آخرین باری است که برای تو می نویسم. این بار آخر را برای این می نویسم که به یاد بیاورم یک روز چقدر دل هایمان به هم نزدیک بود. یادت هست هر روز وقت هایی بود که با هم بودیم. یادت هست چقدر از زوایای قلبمان همدیگر را خبر می کردیم. می دانی که چه می گویم همان روزهایی را می گویم که مثل شیشه بودی برای من اما امروز نمی شناسمت. خیلی وقت است که دیگر نمی شناسمت. گاهی وقت ها فکر می کنم شاید کاری کردم که تو رنجیده ای. اما یادم نمی آید. می دانی خیلی وقت است که عادت کردم عادت دیدن یادگاری های تو را فراموش کنم. از آن زمانی که برایت غریبه شدم از آن روزی که سفری شدی. می دانی خیلی حرف ها بود که می خواستم رو در رو بزنم. اما نمی خواهم یاد روزهایی که تنها تو بودی که به حرف هایم گوش می دادی را با گله هایم خراب کنم. رفیق از یاد نمی برم که بدترین و بهترین روزهای زندگی این تو بودی که همدوشم بودی. دلم می خواست این همدوشی تا همیشه دنیا برای هردوی ما بماند اما گریزی نیست که تو دلت را بریدی و یادت رفته از دوستانت. برو بسلامت اما یادت باشد که قرار نبود سفر پایان راه ما باشد.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:17 AM

|

Tuesday, July 29, 2008

چه کسی؟



چگونه شد که به این سرعت آغوش روی هم گشودیم؟ چه کسی سراغ آن یکی رفت؟ چه کسی پیشقدم شد؟ بی تردید من .... به مجرد آن که صدایم را باز یافتم و سکوت فراگیری را که در آن ایستاده بودیم و به یکدیگر خیره شده بودیم را شکستم. بی هیچ زمینه ای به او گفتم که خیلی وقت است، خیلی وقت است که منتظرش هستم و او را در رویاهایم در دانه ها و مهرهای فال بینی می دیده ام و این که حاضرم تا ابد عاشقش باشم... و چندین قول و قرار دیگر. هیچ کتمانی در کارم نبود و هیچ شرم و خجالتی در وجودم... او متحیر و رنگ عقب عقب رفت تا جایی که پشتش به دیوار رسید. مگر می شود زن عاقلی این گونه با یک غریبه سخن بگوید؟
بخشی از اینس در جان من نوشته آیزابل آلنده ترجمه محمد علی مهمانوازان.
پ.ن: گاهی اوقات یک نوشته چقدر با واقعیت تو یکی می شه.
پس. پ.ن: امروز نئشه خوندن میراث و بعد هم نان آن سال های هانریش بل هستم. یک بار یکی دو هفته پیش خونده بودم اما خیلی تند و تکه تکه خوندم.اما امروز فرصتی دست داد تا کمی به ذهنم آرامش بدم و رفتم سراغ بل عزیز. میراث رو خیلی دوست داشتم بخصوص اون روزهای آخری که راوی داستان و فرمانده اش توی اون شهر ساحلی هستند و اون دختره رو می بینه که سرش روی شونه فرمانده دوست داشتنی اش هست و می دونه که اون ها همدیگر را دوست دارند. نان آن سال ها هم خیلی خوبه. هرچند از دید من یکی از بهترین کتاب هایی که توی عمرم خوندم هنوز عقاید یک دلقکه.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:23 AM

|

Monday, July 28, 2008

دنیا چقدر فرصت بهم می ده برای تموم کردن این ناتموم ها.................

می گذریم و تنها می گذاریم. می مانیم و فراموش می کنیم.
پ.ن: امروز می خوام همه نوشتم یک پی نوشت باشه. بعضی وقت ها از نیمه رها کردن همه چیز متنفرم. وقتی مدرسه می رفتم آرزو داشتم دفتر مشقم یا دفتر دیکته ام تموم بشه و بعد برم سراغ یکی دیگه اما همیشه حتی شده ده برگ سفید اون تهش می موند. یا این که مثل خیلی از همکلاسی هام مدادمو اندازه یک بند انگشت یا کوچیکتر توی جامدادیم نگه دارم. یا پاکن هام تا تهش دفترمو پاک کنه. تموم شدن خودکارهام که یه آرزوی محال بود. همیشه یا گم می شدند یا آخر سال که میز تحریر خونه رو جمع می کردم یک مشت بزرگ خودکار نیمه تموم داشتم. تو بقیه کارهام هم همین طور بودم یک کاری رو که شروع می کردم عادت نداشتم تا تهش برم. از ورزش که از والیبال شروع شد و توی بسکتبال نیمه تموم موند. یا از بازی توی تئاتر که نیمه تموم رها شد. توی کلاس های حرفه و فن و طرح کاد که گفتن نداره. هیچ وقت نتونستم یک شالگردن یک متری رو تموم کنم چه برسه به گلدوزی یا دوختن دامن و بافتن یک بلوز عروسک. اما همیشه این طوری نبود اون روزها چیزهایی هم بودند که تا آخرش می رفتم. یکیش کتاب هایی بود که وقتی دستم می گرفتم تا تهش لیز می خوردم. یادمه وقتی شروع به داستان نویسی کردم همیشه از این وحشت داشتم که داستانام نیمه تموم بمونه. اما اونا رو هم مثل کتاب هام تموم می کردم.هر چند که زمانی که خواستم به صورت تئوریک داستان نویسی رو دنبال کنم باز هم چند مدل کلاس رو نیمه تموم گذاشتم.
بعد که بزرگتر شدم باز من بودم و نیمه تموم ها. از تحقیق هایی که شب امتحان به جای درس خوندن کاملشون می کردم تا نوشته هایی که می موند و می موند و من نمی تونستم تمومشون کنم. تا پایان نامه ای که تنها کمی کار مونده بود تا تمومش کنم و من نیمه تموم رهاش کردم.
حتی توی روابطم هم همیشه نیمه تموم بودم. نیمه تموم برای تمام کردن رابطه های بی ثمر و شروع تازه. بارها قصد کردم تا مجموعه ای پیوسته بنویسم اما نشده. تو همین صفحه یک چیزی رو شروع کردم اما نیمه کاره به دلایلی رهاش کردم. گاهی دلیلم منطقی بوده مثل اون سری نوشته های قصر شیشه ای که به خاطر احترام به یک عزیز و حرمتی که برای خیلی دوستی ها داشتم ادامه اش ندارم. اما بیشترشو به همون دلیل نیمه تموم بودن همیشگی ام ادامه اش ندادم. این روزها همش دارم به این نیمه تموم ها فکر می کنم. از خودکار مدادهای نیمه تموم تا کارهای تحقیقی و درس نیمه تمومم تا دوستی های نیمه تمامم و عاشقی های رها شده ام. حتی به نیمه کاره رها کردن نفرت ها. دارم فکر می کنم دیگه دنیا چقدر فرصت بهم می ده برای تموم کردن این ناتموم ها.................
پس.پ.ن: این هم نیمه تموم خواهد بود.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:06 AM

|

Thursday, July 24, 2008

شما چند ساله ساکن تهران هستید؟



وای چه خبره این جا. چی شده باز دمونستریشنه یا شایدم بازم تو مجلس خبریه؟ آخه این همه مردم برای چی جمع شدند؟ شاید باز یک اتفاق سیاسی چیزی شده هان؛ شایدم جشن... اما نه بعضی از مردم سیاه پوشیدند. حتما یک واقعه سیاسی چیزیه. سلام آقا خوبید؟ هی آقا با شما هستم. شما منو می بینید؟ آره شما منو می بینید؟ ای بابا نکنه برای شوما هم نامریی هستم؟ من این جا هستم رو به روی شما نمی بینید؟ شوما چی خانوم با شوما هستم! شوما چی منو نمی بینید؟ ای بابا انگار هنوز هم کسی این جا منو نمی بینه. اما نه انگار شوما منو می بینی؟ نه نمی بینی؟ می خندی آره ظاهرا یکی پیدا شد که ما رو دید. شوما می دونی این جا چه خبره. هان. می بینی این همه مردم جمع شدن برای چی؟ اصلا این جا کجاست؟ تهرانه. اما تهران که این شکلی نبود. این همه ساختمون بلند و عجیب غریب... البته خوب راس می گین من خیلی ساله این جا نبودم ... چند سال نمی دونم. هی آقا شما چه صدایی دارین ها. چه صدای گرم و دلنشینی مثل صدای آقای ما توی وجود آدم رو می لرزونه.... می بینید چه خبره. این همه آدم عادیه این جا ؟ اون موقعی که من تو تهران بودم این قدر آدم توش نبود....هان خیلی ساله که از این شهر رفتم. جایی هم نبودم همین دور و برا بودم همین نزدیک شهر. ........ نگفتین این جا کجاست؟ تهران... اونو که فهمیدم اما این جا شبیه هیچ کدوم از خیابون های نیست که من می شناختم. حتما یک خیابون تازه سازه... چی جزو خیابون های قدیمه. شما بهش چی می گین؟ حافظ ......نشنیدم. ای بابا من بزرگ شده تهرانم. از بچگی. بابا من بچه بهارستانم. تو مدرسه علمیه درس خوندم. علمیه دیگه کنار مدرسه سپهسالار. بعدشم کالج البرز زمون خود مسیو جردن بودم..... چی شوخی می کنید باورم نمی شه کالج البرز یعنی این جا یوسف آباده... پس چرا این قدر فرق کرده. بخصوص این عمارت قشنگ این جا نبود. باور کنید من چند سال از همین جا می رفتم این باغ و این عمارت این جا نبود........ من خیلی ساله. اما نمی دونم چقدر آخه می دونید اون جایی که من هستم زمون خیلی اهمیت نداره. یعنی برات فرق نمی کنه که زمان چطور می گذره. ... بهم نمی آد که زمون مسیو جردن کالج البرز درس خونده باشم. شاید شما راست بگید آخه اون جایی که من هستم سن و سال هم اهمیت نداره راستشو بخواین هیچ کس پیر نمی شه. شاید به خاطر این که زمان اون جا اهمیت نداره.... ولی خودمونیم این جا چقدر شلوغه آقا مثل اون روزیه که من از تهران رفتم. آره دیگه همون روزی که مثل امروز شلوغ شده بود. اما این جا نبود طرف یوسف آباد خیلی خبری نبود. راستی اون موقع ها پایین تر از کالج باغ سفارت روس ... نه راستی سفارت شوروی بود. اره قبلش بهش می گفتن پارک اتابک... سفارت شوروی هنوز هست.... چی باز شده سفارت روسیه... آقا می گم این شهر خیلی عوض شده. حتما کنارشم سفارت انگلیسه....آره همون جاست. اما قرار بود دیگه نباشه. یادش بخیر اون سالا همون سال آخری که من این جا بودم قرار بود دست انگلیس کوتاه بشه. آقای نخست وزیر اون موقع که نماینده مجلس بود تونسته بود نفت رو ملی کنه. وای چه روزایی بود مضطرب می رفتیم دم مجلس تا خبر از کمسیون نفت بگیریم. جوون بودیم دیگه راستش من تنها نبودم با سه تا از دوستام بودم. همراه با یه تعداد همسن و سال های خودمون. من می خواستم توی دانشگاه تهران برم حقوق بخونم. آخه من عاشق آقای نخست وزیر بودم.اونم حقوق خونده. درسته از خونواده سلطنت قبلی بود و داییش و بابا بزرگش شاه بودند اما دلیل نمی شد که مثل اونا باشه. بهر حال نوه وزیر دفتر بود. .... وای آقا ببین این جا همین طور داره شلوغ تر می شه.... می گفتم از اون روزهایی که ما جوون بودیم. می خواسم برم خواسگاری مونس دختر همسایه امون. خونه اونا تو کوچه کناری ما بود. از روی پشت بوم می دیدیمش. می رفت مدرسه ناموس. موهاشو دو تا می بافت و می انداخت روی اون ارمک توسی اش. آره اون روزهایی که من از این شهر رفتم شهر مثل همین امروز شلوغ بود. شاه نخست وزیر را کنار گذاشته بود و به جاش فاتح آذربایجان رو گذاشته بود.... خونه نخست وزیر جدید یک کم پایین تر از همین جاست. پیرمرد گفته بود کشتی بان را سیاست تازه آمده. اما ما داغ بودیم. ما نخست وزیر قبلی رو می خواستیم که به فکر مردم بود. برای همین شهر شلوغ بود. می رفتیم مخبرالدوله ... آره مخبرالدوله به سمت بهارستان و مجلس. چه خبر بود مردم نخست وزیر را می خواستند. آقا هم حکم داده بود نخست وزیر تازه غیر قانونی است. تا اون روز.... مثل همین امروز بود گرم و توی دل تابستون.... ای بابا این جا خیلی شلوغه این آقاهه که اون بالا واساده چقدر داد می زنه. من نمی فهمم چی می گه شما می فهمیدید؟ شاید داره نطق می کنه. شاید... هان از اون روز بگم چی بگم آقا صبح اون روز مثل روزای دیگه رفتیم طرف مخبر الدوله بازم شلوغ بود این بار جدی می خواستیم که نخست وزیر ما بیاد. داشتیم دموستریشن می کردیم که یک هو آژان ها ریختند. اما فقط آژان نبودند. نیروهای گارد هم بودند. با یوزی های جنگی و تانک. از طرف توپخونه می آمدند. بعضی هاشونم از طرف خیابون علاالدوله که تازه شده بود فردوسی. ما دویدیم به سمت خیابون اکباتان اون نامردا داشتند گلوله بارون می کردن. من و دوستام رفتیم تو پناه یک دیوار خرابه. آژان ها دنبالمون اومدند و بعد یک یوزی ارتشی اومد و تیراشو گرفت طرف ما. آقا شما نمی دونید یک لحظه دیدم یک چیزی عین یک آتیش اومد خورد به همین جا... این جا روی سینه ام. همه وجودمو آتیش زد. درد امونم رو برید. میون درد صدای دوستامو می شنیدیم که صدام می زدند. دیگه هیچ نفهمیدم. اینا همین جا می بینید؟ هنوز جاش هست. ... آره چشم وا کردم دیدم تو ابن بابویه هستم. همراه بیست و نه نفر دیگه که همراه من اون روز به دست گاردی ها افتادند. رفتید اون جا... اون روز توی ابن بابویه چه خبر بود عین همین امروز ... آهان فهمیدم چه خبره. اونا اون تابوت رو می بینید اونا روی دوش مردمه. آهان این جا باز یکی دیگه مرده.... چی راست می گید این شمایید که این جا روی دوش مردم هستید؟ شما... باورم نمی شه شما توی دمونستریشن نمردید؟ مردم این قدر شما رو دوست دارند.... هنرمند بودید باور نمی کنم فکر می کردم قهرمان های وطن فقط اون کسایی هستند که جلوی تیر می روند. مردم عین زمان ما پولیتیکی نیسستند نه؟ همینه. حال مردم اعتراض نمی کنن که شاه... چی شاه رفته چند ساله... خوب حتما برای همینه. اما خوب....... نه معلومه مردم شما رو خیلی دوست دارند که این طور اومدند. گفتید شاه رفته. شنیده بودم تهران خیلی عوض شده... اون آقاهه کی بود اومد حرف زد دیدی مردم چرا یک دفعه این جور صداشون رفت بالا.... اما مردم خیلی دوستت دارند آقا . چه می دونم من خیلی ساله توی این شهر نبودم. اسمم مهم نیست یکی از اون سی نفری که همزمان با هم توی یک روز اومدند ابن بابویه. روی اون سکو هستند. توی اون روز که رفتم 30 تیر بود. 30 تیر 1331 ...

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 3:17 PM

|

Sunday, July 20, 2008

سفرنامه بیروت 2


یک بار نوشتم سفر برای هر کسی معنی دارد و تکراری است که باز بگویم سفر یعنی یافتن آبی تازه ای از آسمان و من در هر سفری در جستجوی رمز این آبی هستم.
نوشته بودم از سفری که به همراه تعدادی از دوستانم در منطقه خاورمیانه. سفری که نقطه شروعش اگر چه از سوریه و دمشق چند هزار ساله بود؛ اما از بیروت زیبا و کنار مدیترانه شکل واقعی خودش را گرفت. اگر چه مدت زیادی از این سفر گذشته اما یادآوری لحظه هایش برای من آن قدر تازه است که انگار همین الان تمام شده. این سفر یک سفر خاص بود. همراهی ما یعنی من و دوستانم با دوستانی از همه جهان بود. برای یک هدف اشاعه شعار جنگ در منطقه خاورمیانه. در میان جمع دویست و چند نفری ما دوستانی از همه رنگ و همه زبان و همه شغلی از همه جای جهان بود. دوستانی که دوستانه دست گرمشان را به سمت تو دراز می کنند. اما این داستانی نیست که امشب می خواهم از این سفر بگویم. این بخش ناگفته هایی است که تنها می شود این جا گفت. بخشی از نوشته اولی که به دلیل خودسانسوری حذف شد:
این جا بیروت است. شهری در میانه اقوام و ادیان مختلف. از هر کسی که می پرسی چه مذهبی را می گوید:« شیعه، سنی، دروزی، مارونی، علوی، کاتولیک، پروتستان، ارمنی.» این جا بیروت است شهری که تو را اگر خودت باشی دوست دارند. اما نه تنها زمانی که بدانند تو از اهل کجایی؟ وقتی از ایران می آمدم همه اش در حال مرور اخبار از وضعیت منطقه ای بودم که قرار بود به آن سفر کنم و بیشتر از همه اخباری که می شنیدم از لبنان و دوستی میان ایرانیان و لبنانی ها خبر می داد. اما این جا در بیروت و لبنان می فهمم که چقدر اشتباه می کنم. این جا که هستی کسی هویت تو را قبول ندارد. به جز سوریه برای گرفتن ویزای کشورهای دیگر برای پاسپورت های قهوه ای که مهر ملیت ایرانی را دارد بسیار سخت است. برای رفتن به اردن از چندین ماه قبل درخواست ویزا کرده ایم. لبنانی ها البته کمتر اذیت کردند. اما این همه داستان نیست. بیروتی ها خیلی خونگرم هستند. نژاد و چهره و لهجه اشان با عرب های دیگر کشورها فرق می کند. یکی از دوستانی که در طول سفر با او آشنا شدم می گوید ما هر ساله صدها لغت جدید به زبانمان اضافه می کنیم. وقتی در دهکده ای نزدیک به بیروت هستیم در جواب زنی جوان که مشتاقانه از من هویتم را می پرسد می گویم ایرانی چهره اش در هم می رود. سری تکان می دهد و می گوید:« ایران را دوست ندارم. » می پرسم که چرا؟ می گوید:« چرا دولت شما نمی گذارد صلح در لبنان مستقر شود؟ چرا از حزب الله حمایت می کند؟» می خواهم پاسخی بدهم اما چیزی ندارم بگویم. به یاد جمع جوانان هفده هجده ساله ای می افتم که زمان آمدن به سوریه در انتهای هواپیما بودند. زمانی که داشتم به طرف دستشویی هواپیما می رفتم دیدمشان. سی چهل نفری بودند. با هیکل های درشت و قیافه هایی خشن. زمان پیاده شدن هم تنها کسانی که از در پشت هواپیما بیرون رفتند . همان زمان بود که شنیدم این ها گروهی از جوانان حزب الله هستند که با حمایت ایران برای دیدن دوره های رزمی به ایران آمدند. نمی دانم راست و دروغش را نمی دانم.
در همین فکر ها هستم که می بینم زن جوان به سمت دوست دیگری می رود. به سمت دوستی که اهل ترکیه است و با اشتیاق با او حرف می زند. مثل او کم نیستند. در این چند روزه خیلی ها را دیدم که از دیدن ایرانی ها خوشحال نیستند. چه می دانم شاید گناه جنگی را که چند روز بعد قرار است در میان همشهری ها در بگیرد را به گردن ما می اندازند. همان شب است که در مجلسی که یکی از احزاب لبنانی برپاست صاحب جشن قدم همه میهمانان را گرامی می دارد. اما در میان حرف هایش شروع به انتقاد از ایران و سوریه می کند. او از گروه ایرانی می خواهد که به ایرانی ها بگویند که پول هایی که به حزب الله و نصرالله می دهند هزینه بی ثباتی لبنان می شود. ... او حرف می زند در حرف هایش نام ایران و سوریه را می برد. گروه سوری در اعتراض لب به غذا نمی زنند. اما ایرانی ها به شیوه خودشان اعتراض می کنند. با کلام. این نتیجه می دهد. سرپرست انگلیسی گروه میکروفن را در دست می گیرد و می گوید:« ما زنانی هستیم از همه دنیا. زنانی با همه دین و همه جور اعتقادی. من می خوام خوش آمد بگم به دوستانی که از ایران آمدند و همراه ما شدند. دوستانی که آمده اند تا همراه ما سرود صلح بخوانند. من یک زن انگلیسی هستم شاید دولتم را قبول داشته باشم شاید نداشته باشم. دوستان من از ایران نیز شاید موافق کارهای دولتشان باشند و شاید نباشند. اما این مهم نیست مهم این است که ما برای یک هدف مشخص یعنی صلح آمده ایم.» او می گوید و دیگرانی که هستند او را تایید می کنند. بعد از آن به سمت ما می آید و یکی یکی در آغوشمان می کشد. به دنبال او گروه های دیگر می آیند. آمریکایی ها، دانمارکی ها، انگلیسی ها، ترک ها وووو ...
اين‌جا بیروت است. پایتخت كشور درختان بلند سرو ؛ این جا سرزمین پرتقال و زيتون و سدر و صلح و زيبايي است. سرزمین اسطوره ها و افسانه ها. این را به دوست تازه یافته ام سارا می گویم. زمانی که به یکی از همشهریانش به عربی که فکر می کند من نمی فهمم می گوید: آدم ها را با دولت ها مقایسه نمی کنند. با اندیشه هایشان داوری می کنند.» سارا نگاهم می کند و می گوید تو عربی بلدی می گویم:« قلیلا. » اما او می فهمد که بیشتر از یک ذره می فهمم. می گویم:« نگران نباش. مثل تو در این سرزمین کم نیستند. کسانی که می دانند ایران از جنگ متنفر است.» برایش از کودکی می گویم که زیر سایه جنگی ناخواسته و مرگبار گذشت. می گویم: هیچ کس مانند ایرانیان از جنگ متنفر نیست. ما بیش از 2500 سال است که ملت صلح بودیم. به دوستت بگو اگر کمکی که تو می گویی درست باشد؛ من باید بیشتر ناراحت باشم که سرمایه ملی ام صرف جنگ می شود. » می گویم:« بر سر در سازمان ملل شعری به زبان فارسی است که داستان صلح همه دنیا است. ما صدها سال است که می گوییم بنی آدم اعضای یکدیگرند/ که در آفرینش ز یک گوهرند» این ها را می گویم به تصویر حنظله روی دیوار آن سوی حصار می بینم که پشت کرده به ما و رو کرده به مدیترانه از پس آجرهای دیواری که رویش نقش بسته خیره شده است.
این ادامه دارد.........

عکس از خودم. حنظله بر دیواری رو به روی مدیترانه

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 2:15 AM

|

Saturday, July 19, 2008

خبر به حیرت رویا نمی برد




از روزهایی که در آن مجبورم خبر حادثه ای غیر منتظره یا خبر درگذشت هنرمندی را بدهم دوست ندارم. حس بدی دارد. زمانی که خبر درگذشت یک هنرمند می آید مجبور می شی که به سرعت یک خبر حالا بستگی داره به اهمیت اون آدم و یا حادثه و این که توی روزنامه هستی یا توی خبرگزاری آماده کنی و بری سراغ زندگی نامه و تلفن زدن به آدم هایی که اون رو می شناختند. توی این لحظات اصلا حس خوبی ندارم. البته خوب این حس را اضافه کنید به این که ممکن باشه هنرمندی که درگذشته را بشناسی و آثارش را دیده باشی و احیانا اون آدم را دوست داشته باشی. امروز هم از صبح از همون روزها بود. با همه احساس بدش. صبح که رفتم سر کار اول صبحی خبر رسید که خسرو شکیبایی بازیگر سینما و تئاتر در گذشته. خبر ناگواری بود. نمی دونم چرا یک دفعه تصویر او با آن کلاه و شال گردن روبروی موزه سینما به یادم آمد که با آن زنگ همیشگی صدا تکرار می کرد سال نوی سینما ایران مبارک باد ببیست و ششمین جشنواره بین المللی فیلم فجر. و آن سوت دلنشین که همراه با فجر گفتنش در سینما می پیچید و هنرمندانی که هی تکرار می کردند. بعد یاد آن آخرین دیداری افتادم که او را دیدم که تنها کسی بود که خاک صحنه را بوسید و روی سن تالار وحدت رفت تا در آخرین روزهای زندگیش یکی از 5 بازیگر ماندگار سینمای ایران بعد از انقلاب باشد. بازی های شکیبایی را خیلی دوست داشتم. بخصوص توی نقش مراد بیک توی روزی روزگاری اون جایی که قرار بود یک پشته خار رو جمع کنه و ببره پیش خاله لیلا، یا توی نقش مدرس توی تله تئاتر مدرس اون جایی که داره نطق مشهور مدرس را توی مجلس می خونه، تا نقش حمید هامون اون جایی که می گفت:« اگه من قراره اونی باشم که تو می خوای که دیگه من من من نیست.» تا ...
من هم مثل خیلی از هم نسل هام سال ها با نقش های شکیبایی زندگی کرده بودم. با اون همراه شده بودم و همراه گریه هاش گریه کرده بودیم و همراه خنده هاش که خیلی خاص بود خندیدم. من سال هاست در جواب دوستام که می پرسند چطوره است؟ می گم :« حال همه ما خوب است، اما تو باور نکن.» این جمله من را به یاد خسرو شکیبایی می اندازد با آن صدای زنگداری که شعر می خواند. هر چند که می دانم این شعر ها مال سید علی صالحی است. حالا شکیبایی هم رفته است مانند خیلی از هنرمندانی که در کنارمان زندگی کردند و امروز نیستند. مثل اکبر رادی، مثل علی حاتمی خیلی های دیگر و تنها چیزی که برای ما از آن ها مانده همین نقش هاست: یعنی که ما تنها می مانیم
تا نشنه در اوقات آواز و اشتیاق بمیریم
تا به یاد بیاوریم که از توجیه تبسم خویش ترسیده ایم
تنها شما شاهد باشید
تمام تقصیر ما
عبور از پشته ی پلی بود بود
که نمی دانستیم آن سوی ساحلش دریا نیست
آن سوی ساحلش باد می آید و
آدمی از آواز آدمی
خبر به حیرت رویا نمی برد

من راه خانه‌ام را گم کرده‌ام ری‌را
ميان راه فقط صدای تو نشانیِ ستاره بود
که راه را بی‌دليلِ راه جسته بوديم
بی‌راه و بی‌شمال
بی‌راه و بی‌جنوب
بی‌راه و بی‌رويا


من راه خانه‌ام را گم کرده‌ام
اسامی آسان کسانم را
نامم را، دريا و رنگ روسری ترا، ری‌را
ديگر چيزی به ذهنم نمی‌رسد
حتی همان چند چراغ دور
که در خواب مسافرانْ مرده بودند!
من راه خانه‌ام را گم کرده‌ام آقايان
چرا می‌پرسيد از پروانه و خيزران چه خبر
چه ربطی ميان پروانه و خيزران ديده‌ايد
شما کيستيد
از کجا آمده‌ايد
کی از راه رسيده‌ايد
چرا بی‌چراغ سخن می‌گوئيد
اين همه علامت سوال برای چيست
مگر من آشنای شمايم
که به آن سوی کوچه دعوتم می‌کنيد؟
من که کاری نکرده‌ام
فقط از ميان تمام نامها
نمی‌دانم از چه "ری‌را" را فراموش نکرده‌ام


آيا قناعت به سهم ستاره از نشانیِ راه
چيزی از جُرم رفتن به سوی رويا را کم نخواهد کرد؟


من راهِ خانه‌ام را گم کرده‌ام بانو
شما، بانوْ که آشنای همه‌ی آوازهای روزگار منيد
آيا آرزوهای مرا در خواب نی‌لبکی شکسته نديديد
می‌گويند در کوی شما
هر کودکی که در آن دميده، از سنگ،‌ ناله و
از ستاره، هق‌هقِ گريه شنيده است
چه حوصله‌ئی ری‌را!
بگو رهايم کنند،‌ بگو راه خانه‌ام را به ياد خواهم آورد
می‌خواهم به جايی دور خيره شوم
می‌خواهم سيگاری بگيرانم
می‌خواهم يک‌لحظه به اين لحظه بينديشم ...!


- آيا ميان آن همه اتفاق
من از سرِ اتفاق زنده‌ام هنوز!؟

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:14 AM

|

Tuesday, July 15, 2008

سریال دکتر قریب و اضافه ها

هر چی که می گذره بیشتر از این سریال دکتر قریب و داستان هایی که پی در پی در دل اون بیشتر خوشم می آد. شاید هم به خاطر بدیع بودن صحنه های سریال و داستان های جذاب و نگاه انسانی که اول عیاری و گروهش و بعد آدمی مثل دکتر محمد قریب داشته است. شاید هم برای من پیش از این سریال دکتر قریب اسم بیگانه ای نبود. البته قاعدتا دکتر قریب هیچ وقت نمی تونسته دکتر من باشه چون من متولد آبان 53 هستم و دکتر قریب بهمن همون سال بعد از یک دوره بیماری درگذشته. اما یادمه بچه که بودم خیلی مریض می شدم و دائما مطب دکتر یا بیمارستان بودم. توی مطب دکترم ( دکتر ابراهیم هاشمیان) که خیلی دکتر دوست داشتنی بود عکس یک آقایی را به دیوار زده بودند. روی در مطب دکتر هم یک عکس دیگه از همون آقاهه بود با یک نوشته زیرش. یادم هست یک بار از مامانم پرسیدم این عکس کیه؟ گفت: این عکس دکتر قریب اولین دکتر کودکان است. یادم هست زمانی که تو بیمارستان به خاطر بیماری یرقان بستری بودم ( اون وقت شش سالم بود با این که خیلی سال گذشته اما خوب و شفاف یادمه) یک بار نمی ذاشتم پرستارها به دستم سرم بزنن. هی دستمو عوض می کردم و می گفتم این جا نزنین این طرف بزنین. بخش کودکان بیمارستان باهر رو با این کارم روی سرم گذاشته بودم و تنها کسی که تونست با آرامش مجبورم کنه تا بذارم سرم رو بزنن خود دکتر هاشمیان بود. یادمه شنیدم اون روز دکتر هاشمیان از استادش گفت که چطور خودش به دست بچه ها سرم می زد که دردشون نیاد. بعدا فهمیدم که استادی که دکتر از اون می گفت همین دکتر قریب بود که بیمارستان کودکان تهران را ساخته. همون بیمارستانی که توی شب های حکومت نظامی یک بار با جیپ نظامی رفتم. همون دکتر قریبی که اسم یکی از خیابون های نزدیک دانشگاه( همون خیابونی که یک سرش ته بلوار کشاورزه) به نامش بود.
اما این همه دلیل نمی شه که سریال دکتر قریب را دوست نداشته باشم. سریالی که بعد از مدت ها شوق دیدن یک سریال تاریخی خوب با روایت درست از تاریخ را به وجود آورده. سریالی که نگاه انسانی نویسنده و کارگردانش مهمترین ویژگیشه بیشتر از بازی درخشان بازیگراش. یکی دو روز پیش توی لایی های روزنامه یک صفحه ویژه سریال دکتر قریب در آوردیم. یک مصاحبه با کیانوش عیاری و یک یادداشت درباره نگاه بی غرض عیاری به تاریخ بود. یادداشت رو خودم نوشتم. این جا می تونید ببینید. این جا نمی خوام به اون بپردازم. موضوع من مصاحبه عیاری بود که رامک صبحی دبیرم گرفته بود. توی صحبت های عیاری که خیلی ساده و صمیمی بود یک نکته اساسی وجود داشت. زمانی که از اعتباری که در طول هفت سالی که این سریال ساخته شده بود صحبت کرده بود گفته بود که این سریال چیزی حدود 5 میلیارد هزینه داشته و به این نکته اشاره کرده بود که این در حالی بود که در همان زمان هزینه اتصال راه آهن اردبیل به راه آهن سراسری یک میلیارد و نیم هزینه داشته. اون می گفت زمانی که این رو شنیدم به خودم گفتم من غلط بکنم پول دو تا طرح ملی را حیف و میل کنم.شاید به همین دلیل این قدر با تعهد این مجموعه را ساخته که آدم سریال دکتر قریب را می بینه بعدش احساس آرامش می کنه. این حرف ها رو که می خوندم به یاد سریال هایی افتادم که با برچسب A ویژه ساخته می شوند و هزینه تولیدشان از 20 میلیارد بالاتره. سریال هایی که حتی یک بیننده را ترغیب نمی کند پای تلویزیون بکشاند و به دلیل قدسی بودن موضوعاتی که به آن پرداخته شده است کسی هم جرات نمی کند به آن ایراد بگیره. نمونه اش همین سریال یوسف پیامبر است که بیش از 20 میلیارد هزینه صرف شده تا بدل نامناسب و ضعیفی از بن هور باشه. اما چیزی شبیه کاریکاتور شده است. خیلی نمی خوام به ساختار ضعیف و شکل کلوپاترایی زلیخا و عزیز مصرش گیر بدم. یا این که حضرت یعقوب کنعانی چرا شبیه مصری ها تصویره شده و ایزد بانوی بابلی ایشتار را به عنوان خدای خدایان (خدای مرد) سرزمینشان می پرستند. هیچ وقت نمی شه درک کرد که تلویزیون تا کی می خواهد حق الناس را به جیب افرادی مثل آقای سلحشور بریزه که فیلم هایی که می سازند پر از شبهات تاریخیه. مگر غیر از این که همون سریال مردان لوس آنجلس( منظورم آنجلس) که ایشان چند سال پیش در مورد اصحاب کهف ساختند کهفی های ساکن پترا در اردن را ( غار اصحاب کهف در پترا شناسایی شده ) رو برده بود به سمت روم. فکر کنید که در همین دو سه سالی که ایشان و افرادی از تبار ایشان داشتند این چنین پروژه عظیم را می ساختند چند تا موزه کشور به خاطر کمبود بودجه و اعتبار خیلی ناچیز نیمه تمام رها شدند. چرا راه دوری برویم هزینه کامل بازسازی موزه ملی چیزی حدود 6 میلیارد برآورد شده است. که تزریق 300 میلیون تومان می توانست سه سال پیش راه اندازی آن را کلید بزند. راه دوری نمی رم با سه چهار میلیارد می شه یک تئاتر شهر 2 آبرومند با چند ساخت. این یک مشتی نمونه خرواره. می تونید حساب کنید این فیلمی که این قدر بد ساخته و ده تا سریال که می تونم نام ببرم و به همین بد ساختیه هزینه ساخت چند طرح ملی را گرفته و آقایان اصلا برایشان مهم نیست؟!!!
پ.ن: بیشتر در مورد این موضوع می نوسیم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:54 AM

|

Monday, July 14, 2008

بیروت، عروسی در حاشیه جنگ و امنیت





سفر برای هر کس معنای خاص خودش را دارد. مانند سایر مفاهیم به اندازه آدم های روی زمین تعریف برای سفر هست. سفر برای

من که قبول ندارم آسمان همه جا یک رنگ است، یعنی درک رنگ آبی آسمان های مختلف. یعنی آشنا شدن با آدم های تازه و نفس کشیدن در هوایی که آن ها نفس می کشند. یعنی شمردن ستاره هایی که تا به حال نشمرده ام. سفرم را در چند کشور خاورمیانه با همین معنا آغاز کردم. سفری که برای ما یعنی من و دوستانم رنگ دیگری هم دارد. این سفر برای ما یعنی همراهی با گروهی از زنان سراسر جهان برای انتشار پیام صلح.

پیش از این که سفر دو هفته ایم را آغاز کنم، بیشتر از همه هیجان دیدن لبنان را دارم. این چند وقته که مقدمات سفر را آماده می کنم مقابل این جمله که قرار است در بخشی از این سفر چند روزی را در لبنان و بیروت باشم، جوابی مشابه می شنوم که یکی از زیباترین شهرهای دنیا را خواهم دید. شنیدن این جمله هرچه به لحظه رسیدن به این سرزمین نزدیک می شوم شوق دیدار از آن سرزمین را بیشتر می کند و کنجکاوتر.

نقطه آغاز سفر اما به دلیل جا ندادن ایران ایر به بیروت از تهران به دمشق و قدیمی ترین پایتخت جهان آغاز می شود. از دمشق تا مرز لبنان چیزی کمتر از یک ساعت و نیم راه است. از آن جا تا بیروت هم حدود یک ساعت. اما با معطلی که در مرز طبیعی است دو ساعتی به این زمان افزوده می شود و زمانی که به سمت پایتخت لبنان حرکت می کنیم تقریبا غروب آفتاب است.

در تمام مسیر به سمت بیروت به یاد تعاریفی هستم که این سو و آن سو از بیروت شنیده ام و با خودم فکر می کنم آیا ورودی شهر هنوز آن طاق بزرگی که ناصرخسرو قرن چهارم از آن گفته هست، یا نه؟:« طاقی سنگین دیدم ، چنان که راه به میان آن طاق بیرون می رفت ، بالای آن طاق پنجاه گز تقدیر کردم . و از جوانب او تخته سنگهای سفید برآورده چنانکه هر سنگی از آن زیادت از هزار من بود . و این بنا را از خشت به مقدار بیست گز برآورده اندو بر سر آن اسطوانه های رخام بر پا کرده ، هر یکی هشت گز ،و سطبری چنانکه به جهد در آغوش دو مرد گنجد . و بر سر این ستونها طاق ها زده است به دو جانب ، همه از سنگ مهندم ، چنان که هیچ گچ و گل در این میان نیست. »

از مرز سوریه به سمت بیروت برعکس آن سوی مرز در جاده ای تقریبا کوهستانی است. در کتاب ها خوانده ام که بیروت در مرکز کشور باریک و کشیده لبنان است. شهری که از یک سو ساحل مدیترانه و از سوی دیگر کوه های بلند و همیشه پر برف آن را در خود گرفته است. وقتی کوه ها را پشت سر می گذاری، شهر با چراغ های روشن مقابل نگاهت قد علم می کند و می بینی که نه اثری از آن ستون ها است و نه اثری از هیچ دروازه دیگر.

با آن که شب بهاری تازه آغاز شده اما خیابان های شهر خیلی شلوغ نیست. آن چه از لحظه ورود به شهر از کسانی که پیش از این بیروت را دیده اند این است که شهر ظاهر آرامی ندارد. این را بعد از گذر از چندین خیابان اصلی شهر می توانی به راحتی متوجه شوی. سربازانی که جای جای شهر ایستاده اند و تانک ها و موانعی است که در هر گوشه ای می توانی ببینی. انگار بیروت زیبا در دلش دلهره ای شوم دارد. به هتل که می رسیم خسته تر از آن هستیم که بشود گشتی حتی در خیابان کنار هتل زد.

فردا صبح اما اگر قرار است فرصت دیدن یکی از زیباترین شهرهای عالم را از دست ندهی باید صبح زود از خواب بیدار شد. شهر از صبح خیلی زود از خواب بیدار شده است.

خیابان زیبای الحمرا که هتل ال الرمارلی در آن قرار دارد سنگفرش است. کلیسایی کاتولیکی که درست چند قدمی آن قرار دارد نشان از آن است که در منطقه مسیحی نشین شهر هستیم و گذر از این خیابان که سربالایی تندی دارد؛ است که مدیترانه را با آن آبی بی وسعت می بینی.

اينجا بيروت است. عروس شهرهاي خاور ميانه. شهري كه تنها يك شهر نيست، معنایی از زندگی و مرگ است. شهری زیبا در چهارراه تمدن ها که هنوز مانند خود لبنان اقوام و ادیان مختلف در کنار هم زندگی می کنند. شهری بازمانده از دوره تمدن فنیقی ها و کنعانیان که بیشتر از 3000 سال پیش نخستین قوم دریانورد بودند و نخستین الفبای جهان را ابداع کردند.

این جا بیروت است. شهری در میانه اقوام و ادیان مختلف. از هر کسی که می پرسی چه مذهبی را می گوید:« شیعه، سنی، دروزی، مارونی، علوی، کاتولیک، پروتستان، ارمنی. هر جای شهر مخصوص یکی از گروهای مذهبی است:« این دروازه حد حائل میان بخش مسیحی نشین بیروت و بخش دروزی نشین آن است.» این را سارا می گوید. دوست تازه لبنانی ام که قرار است به همراه دوست دیگرش زینا راهنمایمان در این سفر چند روزه باشد. 22 ساله است و شیعه زیدی، دانشجوی رشته ادبیات انگلیسی. چهره و کشیده گی چشمانش من را یاد نقش برجسته های مصری می اندازد. وقتی به او می گویم می خندد و شاید اجدادم مصری بودند. بعد به جایی در میان دریا اشاره می کند و می گوید: به آن صخره که میان آن است؛ صخره خودکشی می گویند. مردم روی آن می ایستند و خودشان را در آب می اندازند.» و من به آبی سیر مدیترانه نگاه می کنم و مرگی خود خواسته در میان آن آبی بی کران.

آن چیزی که بعد از خیابان های پست و بلند و ساختمان زیبا و میدان های بزرگ و پر گل در بیروت نظر را به خود جلب می کند حال و هوای سیاسی است که در آن به چشم می خورد. در جای جای شهر تصاویر بزرگی از مردان سیاسی کشور بر دیوار و خیابان ها نصب است. تصاویری که بعدا نام هایشان را یاد می گیرم:« ولید جنبلاد،میشیل عون، فواد سینیوره، سمیر جعجع، سید حسن نصرالله، سعد حریری پسر رفیق حریری نخست وزیر فقید لبنان که در سال 2005 بعد از ترورش این کشور همچنان فاقد نخست وزیر است.» فاروق دوست دیگری که او هم شیعه و علوی است، بعد از گذشتن از مقبره حریری می گوید:« قرار است تا نخست وزیر را سرانجام انتخاب کنند و برای همین گروه های سیاسی خودشان را درگیر انتخاب کرده اند.»

ما به سمت جنوب بیروت حرکت می کنیم. این را بیشتر شدن عکس های سید حسن نصرالله نیز نشان می دهد. جنوب بیروت محل حضور حزب الله و شیعیان است. سارا ساختمان هایی را نشان می دهد که جای زخم گلوله را در جای جای خود دارند. می گوید برخی یادگار درگیری های داخلی و بخش بیشترش از جنگ 33 روزه اسرائیل با لبنان است. همان جنگی که با جسارت و ایستادگی حزب الله به رهبری سید حسن نصرالله به نفع لبنان به پایان رسید. در جای جای لبنان می توانی چیزهای آشنایی ببینی. بانک صادرات، تجارت و نام های دیگر ایرانی.

آن قدر که حواسم به دیدن خیابان ها و ساختمان هاست که متوجه نمی شوم که چهره شهر به ناگاه تغییر کرده است. منطقه ای شلوغ که فقر از در و دیوارش بالا می رود. بی آن که سئوالی کنم نامی آشنا را می شنوم:« این جا صبرا و شتیلا است» جایی که در 1982 در کمتر از یک ساعت خون نزدیک به دو هزار فلسطینی آواره ای که در آن اردوگاه زندگی می کردند به دستور آریل شارون بر زمین ریخته شد. در گوشه و کنار این محله تصاویری از آن کشتار ناجوانمردانه و عظیم بزرگ شده است. اجسادی که چندین روز بر روی زمین می ماند و قصاب صبرا و شتیلا اجازه دفن آن ها را نمی دهد. تا بالاخره سازمان ملل با کندن گوری دسته جمعی همه را به خاک می سپرد. دوستی بوته های رز سفیدی را که دور تا دور محوطه اصلی اردوگاه است را نشان می دهد و می گوید این جا همان گور دسته جمعی است و من چشمانم را از گل های سفید به سمت کودکانی می گردانم که در اطرافم ایستاده اند و به ما نگاه می کنند. کودکانی که در کنار گور کسانشان بدون وطن بزرگ می شوند. به چشمان آبی دخترکی پنج شش ساله که در میان آن همه کودک ایستاده و شاخه گلی را به سمت من می گیرد. نامش را می پرسم و زنی میان سال از آن سوی می گوید:« امل» معنی اش را خوب می دانم یعنی آرزو. زن مادربزرگ امل است. می گوید او تنها بازمانده خانواده پسر بزرگش است که در یکی از حمله های اسرائیلی ها در سال 2005 به بیروت زنده مانده است. می گوید از پنج پسرش یکی مانده و هفت نوه یتیم. با روزی ده دلاری که سازمان های بین المللی به آن ها می دهند. می گوید آرزو دارم در شهر زادگاهم بمیرم. اهل بیت الحم است. من در میان سکوت سرد و چشمان همرنگ مدیترانه امل است که روی دیگر بیروت زیبا را می بینم و بغض می کنم. بی اختیار به یاد این شعر نزار قبانی می افتم:«چگونه امتی می تواند بگرید/ وقتی اشک هایش را از او گرفته اند؟»این جا در این اردوگاه دلتنگ که فقر از آن بالا می رود است که می دانم که هنوز در پس ساختمان‌هاي جديد، ميدان‌هاي بزرگ پر گل، مجسمه‌هاي قهرمانان تاريخي و شخصيت‌هاي معاصر، باغ‌هايي مانند باغ جبران خليل جبران، اقامت‌گاه‌هاي باشکوهي و نيز خيابان‌هاي زیبا آن روی دیگر بیروت اردوگاه هایش هست.

«بیروتی که می شناسم شهري است كه دو چهره دارد؛ يك طرفش صورت زيباي روياهاي شيرين و طرف ديگرش چهره خشن واقعيت. رو به دريا همه وسعت بي‌كرانه است و پشت به دريا، همه آثار گلوله بر روي ديوارهاي شهر. » این را به خالد می گویم. دانشجوی الکترونیکی که در کافه کاستا با او صحبت می کنم. کافه ای که نزدیک هتل در خیابان الحمرا است و جای خوبی برای استفاده از اینترنت مجانی و گپ زدن با جوان های دانشجویی که کتاب ها و لب تاپ هایشان را آورند تا درس بخوانند. بی آن که چیزی در کافه بخورند و وجهی پرداخت کنند. خالد می گوید:«بعد از پایان آن جنگ داخلی لبنان تازه داشت خودش را بازسازی می کرد. اگر اسرائیل بگذارد. » او به جنگ 33 روزه اشاره می کرد. آرزوی او مانند دوستان دیگری که در لبنان زندگی می کنند رسیدن به صلح و آرامش در منطقه است. با این همه شهر با آن که همه جا نظامیان هستند و آبستن حوادث است؛ اما باز هم امنیت دارد. این را زمانی که ساعت دوازده شب فاصله چند دقیقه ای هتل تا کافه را می آیم و دیدن جوان های بیروتی که برای درس خواندن آمدند، نشانم می دهد.

بیروتی ها خیلی خونگرم هستند. نژاد و چهره و لهجه اشان با عرب های دیگر کشورها فرق می کند. یکی از دوستانی که در طول سفر با او آشنا شدم می گوید ما هر ساله صدها لغت جدید به زبانمان اضافه می کنیم. وقتی در کافه به گروهی از جوانان بیروتی که مشتاقانه از من می پرسند کجایی هستی؟ با شنیدن نام ایران واکنش نشان می دهند. دارین دختر 25 ساله ای است که هنر می خواند با شادی کنارم می نشیند و می گوید:« تو از سرزمین حافظ و کیارستمی و مجیدی هستی؟» از فیلم های مجیدی تنها آواز گنجشک ها را ندیده که آن هم تازه ساخته شده. می گوید فیلم سازی را به طور جدی دنبال می کند و دلش می خواهد مجیدی را از نزدیک ببیند و با او حرف بزند. بهترین فیلم کیاررستمی را « ده» می داند. حتی اگر با او هم عقیده نباشم. راشا دوستش اما در یک جشنواره بین المللی فیلمی را دیده که بعد می فهمم فیلم به اضافه ده مانیا اکبری است. می پرسد:« وضعیت فیلم سازی زنان در ایران چگونه است؟» وقتی می گویم ما تعداد زیادی زن فیلم ساز داریم، اسامی برخی را می نویسد تا درباره اشان بیشتر بداند.

بیروت شهر مدرنی است. هر جا که می روی برندهای جدید و مارک های معتبر را می بینی که به در و دیوار است. اما در کنار همین مدرنیته ای که سر شهر بالا می رود نشانه هایی از 7000 سال تاریخ شهر را می بینی. در مرکز شهر در کنار مدرنیسم شهر یادگارهای جنگ و یادگار تمدن چند هزار ساله را از دوره فنیقی ها و کنعنانی ها تا دوره رومی ها را می بینی.

کاخ‌هاي باشکوه که یادآور هزار و یک شب است؛ مسجدهاي تاريخي، کلیساهای کهن مدرسه، مکتب‌هاي قرآن، بازارهاي سنتي و کاروانسراها تا حمام‌هاي ترکي با تزئينات زيبا.

این جا بیروت است؛ شهر طعم ها و مزه های خوب و خوش. وقتی به لبنان می آیی نمی توانی در مقابل غذاهای گوناگون لبنانی مقاومت چندانی کنی. در هر وعده غذایی سعی می کنی از انبوه سالادها و غذاهایی که در بیشتر آن ها روغن زیتون و نخود یک پای ثابت است؛ همه را تست کنی. بخصوص که غذا را در رستورانی سنتی در کنار مدیترانه بخوری.

اين‌جا بیروت است. پایتخت كشور درختان بلند سرو ؛ این جا سرزمین پرتقال و زيتون و سدر و صلح و زيبايي است. سرزمین اسطوره ها و افسانه ها.

درست در چند کیلومتری شهر در کنار شهر جونیه دهکده ای به نام هریسا وجود دارد. دهکده ای که به یک نام مشهور است:«مدفن بانوی مسحیت؛ مریم مقدس»

از جانب بيروت که به سمت این مکان مقدس می روی در هر پيچي تنديس مريم (س) تورا بيشتر به خود مي خواند و به تکرار مي بيني اين عبارت را که مريم اين پرتو سرشار از نور را به مدد مي طلبد تا گناهانمان را عفو کند .

لبنانيها این مجسمه و بنا را گواهي بر عشق و ارادت دايمي خود به بانويشان مريم عذرا مي دانستند و در راه آبادي آن همتي سترگ پيش گرفتند.بعدها دو اسقف اعظم تصميم گرفتند تا بر اين بنا اينگونه نام نهند: " بانوي لبنان"

برای دیدن و گفتن از بیروت زمانی بیش از سه روزی که در آن هستم لازم است تا زیبایی هایش را بگوییم. زمانی که بیروت در میان پیچ های کوه گم می شود؛ به این موضوع فکر می کنم و به یاد آخرین جمله ای که سارا زمان خداحافظی در گوشم زمزمه کرده می افتم مه با مهربانی گفت:« بلدنا بلدکم یا حبیبی» معنی اش را خوب می دانم شهر ما شهر شما. هرچند که نمی دانم درست چند ساعت بعد از آن که شهر را ترک می کنیم باز آتش درگیری خانگی در شهر به راه می افتد و جای جای شهر زیبای سارا، زینا، دارین،امل، خالد و فاروق و زیاد همه دوستان لبنانی ام را زخم می کند.

بیروت با تمام شهرهای دیگری که دیده ایم و دیده اید تفاوت می کند. شهری در چهارراه اقوام و ادیان و احزاب سیاسی که نامش مترادف با صلح و جنگ و اشغال است. شهر مدیترانه، زیتون، لیمو، اردوگاه ها و جوانان مهربان عرب. عروس خاورمیانه در حاشیه امنیت و جنگ.


پ.ن: این مطلب را خیلی دوست داشتم. برای یکی از هفته نامه ها که بماند اسمش چیه نوشتم . اما متاسفانه نه با این فرمت نه با فرمت بعدی که نباید می نوشتم و نوشتم منتشر نشد. به اعتراض شایدم از روی دوست داشتن می ذارمش . یکی از بخش های سفرنامه ام به لبنان است.

عکس از خودم صبرا و شتیلا گل های سفیدی که روی گور دسته جمعی فاجعه صبرا و شتیلا کاشته شده

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:33 AM

|

Friday, July 11, 2008

داستان های شهر خاکستری و برج شیشه ای ما 2

گفتم كه ما كارمون اين بود كه شده بوديم چشم و گوش اداره عتيقه‌ها. البته اون روزهايي كه ما تاتي تاتي شروع كرديم به كار اداره عتيقيات اينقدر مثل حالا بزرگ نشده بود. اين ايده آقاي ايده‌آل بود كه ما بشيم چشم و گوش اداره عتيقه. گفتم كه آقاي ايده‌آل رئيس كل اداره عتيقه ها بود كه به خانم « همه چيز خوبه» ـ رئيس ما ـ كمك كرده بود تا ماها رو دور هم جمع كنه. آقاي ايده‌آل آدم خوبي بود. مثل همه آدم‌ها. البته دروغ چرا اونم آدم بود مثل ما يك كم نقطه ضعف هم داشت. مثلا اين كه هر وقت مي‌خواست به زبون عتيقه ها حرف بزنه از ما خواسته بود حرف هاشو به صداي بلند بخونيم.عينا بخونيم. عين همون چيزي كه گفته بود. بعضي وقت ها خوب خيلي سخت بود. آخه اون تند حرف مي زد و ما خيلي تند نويس نشده بوديم. بايد وسيله حبس صدا مي برديم كه صداشو ضبط كنيم تا بعدا عينا از روي حرف هاش بخونيم. اما بازم فكر مي كنم مي بينم كه اون هم مثل خيلي از آدم قد بلندهايي كه اون روزا بودند خيلي خوب بود و حرف هاش به دل مي نشست. اونم مثل رئیس کلش با لهجه های آشنا اومده بود. کلماتش سبز و سفید و سرخ بود و فکر خوب زیاد داشت. اما خوب آدمیزاد هزار و یک خطا داره. اصلا اگه خطا نداشته باشه آدم نیست. همه ما اشکال داشتیم و داریم. ماهم خیلی کارامون اشتباه بود. مثلا خود من که اون روزها تازه اومده بودم تا با صدای بلند حرف بزنم هنوز بلد نبودم چی می گم و گاهی اشتباه می کردم. یاد انقدر یواش حرف می زدم که کسی منو نمی دید.
بگذریم از این حاشیه ها تو فکر آقای ایده آل و دوستاش و ماهایی که از هر طرف جمع شده بودیم این بود مواظب عتیقه ها باشیم. عتیقه هایی که سینه به سینه به ماها رسیده بود. از پدر پدر پدر به بچه بچه بچه. شهر ما می دونید که یک شهر عتیقه است. دست به خاکش که بکشی همین طور اشرفی و طلا می ریزه بیرون. البته خیلی ها فکر می کنن این اشرفی ها یک پول سیاه نمی ارزه. اما حرف مفته. آخه کی ارزش این کرور کرور اشرفی رو می دونه که زیر خاک این شهر خوابیده. البته اون فرنگی ها چشم آبی خوب می دونن که این ها چقدر می ارزه. هی میان و توی آثارخونه هاشون رو پر می کنن از این سنگ و گیگلی های ما. ما اومده بودیم نذاریم کسی دست به خاک اشرفی نشونمون بزنه. داستان برج شیشه ای ما هم از همین جاها بود که شروع شد.
از اون جایی که چند تا ( چند تا که می گم اولش خیلی کم بودند اما بعد یکی یکی زیاد شدن.) اومدن حرفاشونو بلند بلند بزنن. گاهی با کاغذ اخبار و گاهی هم با این حساب هندسه های جدید. اولش خیلی سخت بود خیلی ها از صداهای ما خوششون نمی اومد اما حرف می زدیم. چقدر صدا که حبس شد و کاغذ اخباری که پاره پاره شد.......
دارم می زنم به حاشیه قراره داستان های برج شیشه ای رو بگم قرار هم نیست بزنم تو حاشیه مدیر کل و این ها.

داستان ما از اون جایی شروع شد که رئیس کل خواست تا سفری ها بیان و کنار عتیقه جاتی قرار بگیرن. اون وقت بود که ما فکر کردیم که آقای ایده آل میاد و می شه رئیس کلش و بعد نون ما می افته تو روغن. اما رئیس کل پسته خندان رو که از تبار از ما بهترون بود گذاشت مدیر کل سفری ها و عتیقه جاتی ها. آقای ایده آل هم شد دست راستش. از اون جایی که ما عتیقه جاتی ها باید دنبال سفری ها می رفتیم شروع به بزرگ شدن کردیم و دیگه اون خونه اجاره ای برامون تنگ شده بود. هر روز یک آدم جدید به خونه اجاره ایمون نزدیک کوه میامد و اون جا دیگه قد همه ما جا نداشت. پس خانم همه چیز خوب هم به این فکر افتاد و بیاد یک جای بزرگ پیدا و کنه اونجا بود که قصرشیشه ای رو که اون روزها خیلی بزرگ بود پیدا کرد.... ادامه دارد
پ.ن: راستش داستان های قصر شیشه ای ما تازه از یک قسمت دیگه شروع می شه. می دونم دو قسمت حاشیه رفتم اما لازم بود تا شما با فضای شهر ما آشنا بشین. تو قسمت بعدی قصد دارم اهالی رو معرفی کنم و بعد برم سراغ داستان های هر کدومشون.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 5:00 PM

|

Tuesday, July 08, 2008

داستان های شهر خاکستری و برج شیشه ای ما1

این ها خاطراتی است از سال چند هزار و اندی. در شهری که چند هزار سالی می شه که دیگه پنجره هاش بسته است و خاکستری شده. شهری که دیوارهای بلند و سیاه دارد و هیچ وقت عید و شادی نداره. شهری که هزار هزار ساله که آدم کوچولوها آمدند و دارند فرمانروایی می کنن. این خاطرات خاطرات ماست. مایی که توی برج شیشه ای وسط این شهر امروز خاکستری زندگی می کردیم. این برج شیشه ای امروز خیلی کوچیک و دلتنگ شده اما همیشه این طوری نبود. یک روز بود که برای خودش برو و بیایی داشت، حشم و کشمی. اون روزها شیشه هاشو تازه انداخته بودند و از سر و برش ماها بالا می رفتیم. اون روزها برج ما هزار طبقه داشت. اما امروز این برج دیگه خیلی بلند نیست آب رفته. از امروز تصمیم گرفتم که داستان های برج شیشه ای خودمونو که روزی یک از پنجرهاش همه شهرمون دیده می شد را بگم. داستان هایی از هزار و چند سال پیش؛ از سال چند هزار و اندی.
ما ها توی برج شیشه ای زندگی می کردیم( این جمله رو تازه تغییر دادم آخه چند وقتیه که برج دیگه برای منم جا نداشت) یک برج شیشه ای وسط شهر خاکستریمون که گیرم اون روزها این قدر سیاهیش بیشتر از سفیدیش نبود. از برج ما همه شهرمون معلوم بود. دوستامون، یعنی همه ساکنان برج شیشه ای دلشون مثل برج بود، یعنی خودمون این جوری فکر می کردیم بودند کسانی که یک خورده شیشه هاشون کدر بود یا خورد شیشه داشتند اما طبیعی بود همه که مثل هم نیستد؟ هستند؟!
بگذریم از برج شیشه ای می گفتم. می دونید برای حکایت این داستان ها باید اول دوستامو رو معرفی کنم اما قبلش می خوام یک کم از قدیم ها بگم از روزی که برج شیشه ای ما شد برج شیشه ای ما. می دونید ما؛ یعنی من و دوستام قبل از این که بیایم ساکن برج شیشه ای بشیم دو تا خونه دیگه داشتیم. یعنی از اون خونه ها بود که دور هم جمع شدیم و بعد شدیم ساکنین برج شیشه ای وسط شهر. من خودم خاطره ای از این خونه اولی که خیلی کوچیک بود و حاشیه یه دره سرسبز خاطره ای ندارم. یعنی می دونید اون جا بودم اما عمر بودن من توی اون خونه با اون رودخونه زیباش خیلی کمرنگه و تازه خیلی از دوستام اون جا نبودند. داستان من از زمانی آغاز می شود که یک آقای مهربون و دوست داشتنی اومد و یه بخش خونه اجاره ایشو که پای کوه بود به ما داد. خونه ای که شیشه ای نبود مثل برجمون اما از حیاطش می شد همه شهر رو دید زد. اون خونه اگه چه خیلی کوچیک بود اما صفای صاحبخونه که خودش مثل ما خوش نشین بود می ارزید به همه کوچیکش. دور بود اما می ارزید به تموم اون دورنمای شهر خاکستریمون. صبح های به شوق دیدن آب شدن برف هایی که زمسون پارسال تا زانومون باریده بود و زمسوناش به عشق برف تازه کفش و کلاه می کردیم می رفتیم تا پای اون کوه و بعد از چن تا نفس می رفتیم تو حجره های کوچیکمون و شب هم افتاب غروب قبل از این که هوا تاریک بشه می دویدیم تا برسیم به خونه امون. قبل از اون که در خونه اجاره ایمونو قفل و کلید بندازن. آخه می دونید اون موقع توی یک بخش از خونه اجاره ای ما یک گنج قدیمی نگهداری می شد. اون آقا مهربونه و همراهاش هم نگهبونای گنج بودن. باید شب و روز از این گنج نگهداری می شد مبادا یک خال بیافته و دیوارش ترک بخوره. آخه این گنجه از اون گنج های عادی نبود که تو صندوق بذارن و ظفتش کنن. به قول آقا مهربونه مال همه بود و ما فقط نگهبانش بودیم. راستی یادم رفت بگم ما یعنی من و دوستام که بعدا ساکن برج شیشه ایه شدیم عاشق گنج و عتیقه بودیم. گیرم نه از این عتیقه هایی که کنار خیابون و توی بازار عتیقه ها می فروشن. نه از اون عتیقه واقعی ها که هزار هزار ساله هستن و بلدند به زبون آدم های هزار هزار ساله حرف بزنند. دروغ چرا اولاش ما زبونشون بلد نبودیم. مثل اونایی که توی اداره عتیقه بودند که رئیسش آقای ایده آل بود و استاد خیلی ها از جمله آقای مهربون و آقای نقش برجسته و خانم آیینه و خیلی های دیگر بود. دست چپ ـ شایدم راست ـ آقای ایده آل آقای عتیقه العتایق بود که خوب زبون عتیقه ها را می شناخت و اصلا انگار یه بخشی از اون ها شده بود. ما کم کم یاد گرفتیم و تونستیم بفهمیم که این عتیقه ها چی می گن. ما نگهبان عتیقه نبودیم اما می دونستیم که این ها خیلی مهمند و باید مواظبشون بود که کسی چپ نگاشون نکنن( هر چند که خیلی کار سختی بود) ما مواظب بودیم که نکنه خدای نکرده ببرنشون توی دارالعتایق فرنگ و بخوان آبش کنن. کار ما این بود که اگه این اتفاق افتاد بلند بلند جار بزنیم و همه مردم شهر رو خبردار کنیم.....
ادامه دارد
پ.ن: این داستان هایی که توی چند روز آینده می بینید داستان هایی است که می تونه واقعی باشه. اما من نه تایید می کنم نه تکذیب. فقط این رو می گم که این ها رو دو سال پیش نوشتم. همش از یک تکه داستانک آمد که بعد کنار هم که قرار گرفت شد مجموعه ای از داستانک ها.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:14 AM

|

Friday, July 04, 2008

من راحت ترین راه رو انتخاب کردم ازت گذشتم



سورس اسنیپ عزیزم از دیروز دارم با خودم کلنجار می رم که بنویسم یا نه. باورت نمی شه که برای این که به وسوسه نوشتن خودم غلبه کنم طرف تومار کاغذیم و قلم پر ام نرفتم مبادا با نوشتن مغزم باز بشه و نتونم چفتش کنم و اون وقت خوب تو ام که استاد این کاری و کافیه یک «لی جی منس» بخونی و اونوقت بیایی بری تو ذهنم و لایه لایه هاشو بخونی. اما حالا دیگه می خوام ذهنمو باز کنم.
چون ازم خواستی اسنیپ صدات کنم همون جوری صدات می کنم می دونم اسم کوچیک تو رو یاد بلک و پاتر می اندازه و تو چشم دیدن هیچ کدومو نداری. بگذریم تا حالا شده از کاری که نکردی پشیمون بشی. می دونم این جمله رو جایی خوندم اما مهم نیست. مهم این که من هزار بار از این که تونستم کاری رو بکنم اما نکردم، یا در موقعی که باید عکس العمل درستی نشون بدم این کار رو نکردم احساس پشیمونی کردم. یکیش همین دیروز بود. دیروز که دیدمت؛ بعد از این همه سال که از آخرین دیدارمان گذشته بود( این همه سال که می گم تو خودت بهتر می دونی که هنوز به سال نرسیده اما برای من لحظه هاش خیلی طولانی بود) می گفتم دیروز دیدمت بعد از همه مدت. فکر می کردم باید ازت متنفر باشم اما نمی دونم چرا وقتی دیدمت حس دیگه ای داشتم؛ حسی که هر چی بود نفرت نبود می دونم این حس را خوب می شناسم. تو منو دیدی. می دونم از پشت سرتم می تونی آدم ها رو ببینی دیدن من که کاری نداشت سنگینی نگاه سنگینت را بارها روی شونه هام حس کردم. می دونی تو اون لحظه ها نمی دونستم با این همه تناقضی که توی وجودم بود چیکار کنم، شاید دست و پامو گم کرده بودم. هر چی بود خیلی کارها می تونستم بکنم و این کاری رو کردم و نه. یعنی این طور خودم را به ندیدن تو بزنم. نه باورت نمی شه از دیروز دارم خودم را به بدترین نفرین ها جادو می کنم که چرا جایی که می شد همه کاری کنم کاری نکردم؟ حداقل کاری که می تونستم بکنم این بود که بپرسم چرا این طور سرزده اومدی و چطور اون طور بی خبر رفتی؟ هان می تونستم بپرسم اون همه جغدی که برات فرستادم رو چرا بی جواب پسم دادی؟ اینو که می تونسم بپرسم؟ شایدم می گفتم این رسمش نبود این رسمش نبود که این جوری بی هیچ حرفی بری. مگه من از تو چی خواستم؟ هان باور کن که هیچی. تو حتی نذاشتی که بهت بگم من که می دونستم مرگ خوار تنهایی هستی و با این وجود که می دونستم تو وجودت هیچ نقطه روشنی نیست اومدم طرفت چون فکر می کردم تو با همه حرف هایی که درباره و پس و پشتته فرق می کنی. اما تو ناامیدم کردی. توی این مدت بارها با خودم فکر کردم که تو اون فکرهایی که اون شب توی قدح اندیشه ات به من نشون دادی چقدر دست برده بودی؟ اصلا این فکرها واقعی بودند یا نه؟ هرچند حتی اگر واقعی نبود فرقی نمی کرد من به اون فکرها و حرف ها احتیاج داشتم تا دوباره به خودم برسم. خودم را بشناسم و تو کمکم کردی حتی اگر دورغ گفته باشی. هرچند که تو اون شب از اون معجون دست سازت خوردی. همون معجون حقیقت که هیچ کس نمی تونه در مقابلش مقاومت کنه. می دونی با این سرزده اومدن و بی خبر رفتنت چقدر سئوال بی جواب توی ذهنم گذاشتی. نه اسنیپ حتی با فرض این که بدونم این چیزهایی که در مورد تو به من گفتند راسته بازم نمی تونم ازت متنفر باشم حداقل اینو دیروز فهمیدم که ازت متنفر نیستم. یعنی احساسی که بهت دارم نفرت نیست. چیز دیگه ایه. راستش دیروز که دیدمت حس کردم که از همیشه تنها تری. آخه تو فکر می کنی تنها نیستی دور خودت یک دیوار کشیدی و نشستی وسطش. فکر می کنم دیگه معجون های دست سازت مثل سابق نیست. مسمومت کرده.
می دونی این ها رو که می نوشتم با خودم فکر کردم چه اهمیت داره که تو این ها را نخونی. این که اصلا ندونی که تو هستی که برات نوشته ام. مهم این که من این جا حرف هامو می نویسم و تو شاید ببینی شایدم نه.
بگذریم این ها رو گفتم بگم که دیروز که دیدمت خیلی کارها بود که می تونستم بکنم. اما من ساده ترین راه رو انتخاب کردم به طور غریزی. اون هم این بود که از تو گذشتم و بی تفاوت گذاشتم بری. هرچند که فهمیدم دیگه ازت متنفر نیستم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 2:12 AM

|