کوپه شماره ٧

Friday, July 11, 2008

داستان های شهر خاکستری و برج شیشه ای ما 2

گفتم كه ما كارمون اين بود كه شده بوديم چشم و گوش اداره عتيقه‌ها. البته اون روزهايي كه ما تاتي تاتي شروع كرديم به كار اداره عتيقيات اينقدر مثل حالا بزرگ نشده بود. اين ايده آقاي ايده‌آل بود كه ما بشيم چشم و گوش اداره عتيقه. گفتم كه آقاي ايده‌آل رئيس كل اداره عتيقه ها بود كه به خانم « همه چيز خوبه» ـ رئيس ما ـ كمك كرده بود تا ماها رو دور هم جمع كنه. آقاي ايده‌آل آدم خوبي بود. مثل همه آدم‌ها. البته دروغ چرا اونم آدم بود مثل ما يك كم نقطه ضعف هم داشت. مثلا اين كه هر وقت مي‌خواست به زبون عتيقه ها حرف بزنه از ما خواسته بود حرف هاشو به صداي بلند بخونيم.عينا بخونيم. عين همون چيزي كه گفته بود. بعضي وقت ها خوب خيلي سخت بود. آخه اون تند حرف مي زد و ما خيلي تند نويس نشده بوديم. بايد وسيله حبس صدا مي برديم كه صداشو ضبط كنيم تا بعدا عينا از روي حرف هاش بخونيم. اما بازم فكر مي كنم مي بينم كه اون هم مثل خيلي از آدم قد بلندهايي كه اون روزا بودند خيلي خوب بود و حرف هاش به دل مي نشست. اونم مثل رئیس کلش با لهجه های آشنا اومده بود. کلماتش سبز و سفید و سرخ بود و فکر خوب زیاد داشت. اما خوب آدمیزاد هزار و یک خطا داره. اصلا اگه خطا نداشته باشه آدم نیست. همه ما اشکال داشتیم و داریم. ماهم خیلی کارامون اشتباه بود. مثلا خود من که اون روزها تازه اومده بودم تا با صدای بلند حرف بزنم هنوز بلد نبودم چی می گم و گاهی اشتباه می کردم. یاد انقدر یواش حرف می زدم که کسی منو نمی دید.
بگذریم از این حاشیه ها تو فکر آقای ایده آل و دوستاش و ماهایی که از هر طرف جمع شده بودیم این بود مواظب عتیقه ها باشیم. عتیقه هایی که سینه به سینه به ماها رسیده بود. از پدر پدر پدر به بچه بچه بچه. شهر ما می دونید که یک شهر عتیقه است. دست به خاکش که بکشی همین طور اشرفی و طلا می ریزه بیرون. البته خیلی ها فکر می کنن این اشرفی ها یک پول سیاه نمی ارزه. اما حرف مفته. آخه کی ارزش این کرور کرور اشرفی رو می دونه که زیر خاک این شهر خوابیده. البته اون فرنگی ها چشم آبی خوب می دونن که این ها چقدر می ارزه. هی میان و توی آثارخونه هاشون رو پر می کنن از این سنگ و گیگلی های ما. ما اومده بودیم نذاریم کسی دست به خاک اشرفی نشونمون بزنه. داستان برج شیشه ای ما هم از همین جاها بود که شروع شد.
از اون جایی که چند تا ( چند تا که می گم اولش خیلی کم بودند اما بعد یکی یکی زیاد شدن.) اومدن حرفاشونو بلند بلند بزنن. گاهی با کاغذ اخبار و گاهی هم با این حساب هندسه های جدید. اولش خیلی سخت بود خیلی ها از صداهای ما خوششون نمی اومد اما حرف می زدیم. چقدر صدا که حبس شد و کاغذ اخباری که پاره پاره شد.......
دارم می زنم به حاشیه قراره داستان های برج شیشه ای رو بگم قرار هم نیست بزنم تو حاشیه مدیر کل و این ها.

داستان ما از اون جایی شروع شد که رئیس کل خواست تا سفری ها بیان و کنار عتیقه جاتی قرار بگیرن. اون وقت بود که ما فکر کردیم که آقای ایده آل میاد و می شه رئیس کلش و بعد نون ما می افته تو روغن. اما رئیس کل پسته خندان رو که از تبار از ما بهترون بود گذاشت مدیر کل سفری ها و عتیقه جاتی ها. آقای ایده آل هم شد دست راستش. از اون جایی که ما عتیقه جاتی ها باید دنبال سفری ها می رفتیم شروع به بزرگ شدن کردیم و دیگه اون خونه اجاره ای برامون تنگ شده بود. هر روز یک آدم جدید به خونه اجاره ایمون نزدیک کوه میامد و اون جا دیگه قد همه ما جا نداشت. پس خانم همه چیز خوب هم به این فکر افتاد و بیاد یک جای بزرگ پیدا و کنه اونجا بود که قصرشیشه ای رو که اون روزها خیلی بزرگ بود پیدا کرد.... ادامه دارد
پ.ن: راستش داستان های قصر شیشه ای ما تازه از یک قسمت دیگه شروع می شه. می دونم دو قسمت حاشیه رفتم اما لازم بود تا شما با فضای شهر ما آشنا بشین. تو قسمت بعدی قصد دارم اهالی رو معرفی کنم و بعد برم سراغ داستان های هر کدومشون.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 5:00 PM

|

<< Home