کوپه شماره ٧
Saturday, July 19, 2008
خبر به حیرت رویا نمی برد

از روزهایی که در آن مجبورم خبر حادثه ای غیر منتظره یا خبر درگذشت هنرمندی را بدهم دوست ندارم. حس بدی دارد. زمانی که خبر درگذشت یک هنرمند می آید مجبور می شی که به سرعت یک خبر حالا بستگی داره به اهمیت اون آدم و یا حادثه و این که توی روزنامه هستی یا توی خبرگزاری آماده کنی و بری سراغ زندگی نامه و تلفن زدن به آدم هایی که اون رو می شناختند. توی این لحظات اصلا حس خوبی ندارم. البته خوب این حس را اضافه کنید به این که ممکن باشه هنرمندی که درگذشته را بشناسی و آثارش را دیده باشی و احیانا اون آدم را دوست داشته باشی. امروز هم از صبح از همون روزها بود. با همه احساس بدش. صبح که رفتم سر کار اول صبحی خبر رسید که خسرو شکیبایی بازیگر سینما و تئاتر در گذشته. خبر ناگواری بود. نمی دونم چرا یک دفعه تصویر او با آن کلاه و شال گردن روبروی موزه سینما به یادم آمد که با آن زنگ همیشگی صدا تکرار می کرد سال نوی سینما ایران مبارک باد ببیست و ششمین جشنواره بین المللی فیلم فجر. و آن سوت دلنشین که همراه با فجر گفتنش در سینما می پیچید و هنرمندانی که هی تکرار می کردند. بعد یاد آن آخرین دیداری افتادم که او را دیدم که تنها کسی بود که خاک صحنه را بوسید و روی سن تالار وحدت رفت تا در آخرین روزهای زندگیش یکی از 5 بازیگر ماندگار سینمای ایران بعد از انقلاب باشد. بازی های شکیبایی را خیلی دوست داشتم. بخصوص توی نقش مراد بیک توی روزی روزگاری اون جایی که قرار بود یک پشته خار رو جمع کنه و ببره پیش خاله لیلا، یا توی نقش مدرس توی تله تئاتر مدرس اون جایی که داره نطق مشهور مدرس را توی مجلس می خونه، تا نقش حمید هامون اون جایی که می گفت:« اگه من قراره اونی باشم که تو می خوای که دیگه من من من نیست.» تا ...
من هم مثل خیلی از هم نسل هام سال ها با نقش های شکیبایی زندگی کرده بودم. با اون همراه شده بودم و همراه گریه هاش گریه کرده بودیم و همراه خنده هاش که خیلی خاص بود خندیدم. من سال هاست در جواب دوستام که می پرسند چطوره است؟ می گم :« حال همه ما خوب است، اما تو باور نکن.» این جمله من را به یاد خسرو شکیبایی می اندازد با آن صدای زنگداری که شعر می خواند. هر چند که می دانم این شعر ها مال سید علی صالحی است. حالا شکیبایی هم رفته است مانند خیلی از هنرمندانی که در کنارمان زندگی کردند و امروز نیستند. مثل اکبر رادی، مثل علی حاتمی خیلی های دیگر و تنها چیزی که برای ما از آن ها مانده همین نقش هاست: یعنی که ما تنها می مانیم
تا نشنه در اوقات آواز و اشتیاق بمیریم
تا به یاد بیاوریم که از توجیه تبسم خویش ترسیده ایم
تنها شما شاهد باشید
تمام تقصیر ما
عبور از پشته ی پلی بود بود
که نمی دانستیم آن سوی ساحلش دریا نیست
آن سوی ساحلش باد می آید و
آدمی از آواز آدمی
خبر به حیرت رویا نمی برد
ميان راه فقط صدای تو نشانیِ ستاره بود
که راه را بیدليلِ راه جسته بوديم
بیراه و بیشمال
بیراه و بیجنوب
بیراه و بیرويا
من راه خانهام را گم کردهام
اسامی آسان کسانم را
نامم را، دريا و رنگ روسری ترا، ریرا
ديگر چيزی به ذهنم نمیرسد
حتی همان چند چراغ دور
که در خواب مسافرانْ مرده بودند!
من راه خانهام را گم کردهام آقايان
چرا میپرسيد از پروانه و خيزران چه خبر
چه ربطی ميان پروانه و خيزران ديدهايد
شما کيستيد
از کجا آمدهايد
کی از راه رسيدهايد
چرا بیچراغ سخن میگوئيد
اين همه علامت سوال برای چيست
مگر من آشنای شمايم
که به آن سوی کوچه دعوتم میکنيد؟
من که کاری نکردهام
فقط از ميان تمام نامها
نمیدانم از چه "ریرا" را فراموش نکردهام
آيا قناعت به سهم ستاره از نشانیِ راه
چيزی از جُرم رفتن به سوی رويا را کم نخواهد کرد؟
من راهِ خانهام را گم کردهام بانو
شما، بانوْ که آشنای همهی آوازهای روزگار منيد
آيا آرزوهای مرا در خواب نیلبکی شکسته نديديد
میگويند در کوی شما
هر کودکی که در آن دميده، از سنگ، ناله و
از ستاره، هقهقِ گريه شنيده است
چه حوصلهئی ریرا!
بگو رهايم کنند، بگو راه خانهام را به ياد خواهم آورد
میخواهم به جايی دور خيره شوم
میخواهم سيگاری بگيرانم
میخواهم يکلحظه به اين لحظه بينديشم ...!
- آيا ميان آن همه اتفاق
من از سرِ اتفاق زندهام هنوز!؟
Labels: وب نوشت
<< Home