کوپه شماره ٧

Sunday, July 20, 2008

سفرنامه بیروت 2


یک بار نوشتم سفر برای هر کسی معنی دارد و تکراری است که باز بگویم سفر یعنی یافتن آبی تازه ای از آسمان و من در هر سفری در جستجوی رمز این آبی هستم.
نوشته بودم از سفری که به همراه تعدادی از دوستانم در منطقه خاورمیانه. سفری که نقطه شروعش اگر چه از سوریه و دمشق چند هزار ساله بود؛ اما از بیروت زیبا و کنار مدیترانه شکل واقعی خودش را گرفت. اگر چه مدت زیادی از این سفر گذشته اما یادآوری لحظه هایش برای من آن قدر تازه است که انگار همین الان تمام شده. این سفر یک سفر خاص بود. همراهی ما یعنی من و دوستانم با دوستانی از همه جهان بود. برای یک هدف اشاعه شعار جنگ در منطقه خاورمیانه. در میان جمع دویست و چند نفری ما دوستانی از همه رنگ و همه زبان و همه شغلی از همه جای جهان بود. دوستانی که دوستانه دست گرمشان را به سمت تو دراز می کنند. اما این داستانی نیست که امشب می خواهم از این سفر بگویم. این بخش ناگفته هایی است که تنها می شود این جا گفت. بخشی از نوشته اولی که به دلیل خودسانسوری حذف شد:
این جا بیروت است. شهری در میانه اقوام و ادیان مختلف. از هر کسی که می پرسی چه مذهبی را می گوید:« شیعه، سنی، دروزی، مارونی، علوی، کاتولیک، پروتستان، ارمنی.» این جا بیروت است شهری که تو را اگر خودت باشی دوست دارند. اما نه تنها زمانی که بدانند تو از اهل کجایی؟ وقتی از ایران می آمدم همه اش در حال مرور اخبار از وضعیت منطقه ای بودم که قرار بود به آن سفر کنم و بیشتر از همه اخباری که می شنیدم از لبنان و دوستی میان ایرانیان و لبنانی ها خبر می داد. اما این جا در بیروت و لبنان می فهمم که چقدر اشتباه می کنم. این جا که هستی کسی هویت تو را قبول ندارد. به جز سوریه برای گرفتن ویزای کشورهای دیگر برای پاسپورت های قهوه ای که مهر ملیت ایرانی را دارد بسیار سخت است. برای رفتن به اردن از چندین ماه قبل درخواست ویزا کرده ایم. لبنانی ها البته کمتر اذیت کردند. اما این همه داستان نیست. بیروتی ها خیلی خونگرم هستند. نژاد و چهره و لهجه اشان با عرب های دیگر کشورها فرق می کند. یکی از دوستانی که در طول سفر با او آشنا شدم می گوید ما هر ساله صدها لغت جدید به زبانمان اضافه می کنیم. وقتی در دهکده ای نزدیک به بیروت هستیم در جواب زنی جوان که مشتاقانه از من هویتم را می پرسد می گویم ایرانی چهره اش در هم می رود. سری تکان می دهد و می گوید:« ایران را دوست ندارم. » می پرسم که چرا؟ می گوید:« چرا دولت شما نمی گذارد صلح در لبنان مستقر شود؟ چرا از حزب الله حمایت می کند؟» می خواهم پاسخی بدهم اما چیزی ندارم بگویم. به یاد جمع جوانان هفده هجده ساله ای می افتم که زمان آمدن به سوریه در انتهای هواپیما بودند. زمانی که داشتم به طرف دستشویی هواپیما می رفتم دیدمشان. سی چهل نفری بودند. با هیکل های درشت و قیافه هایی خشن. زمان پیاده شدن هم تنها کسانی که از در پشت هواپیما بیرون رفتند . همان زمان بود که شنیدم این ها گروهی از جوانان حزب الله هستند که با حمایت ایران برای دیدن دوره های رزمی به ایران آمدند. نمی دانم راست و دروغش را نمی دانم.
در همین فکر ها هستم که می بینم زن جوان به سمت دوست دیگری می رود. به سمت دوستی که اهل ترکیه است و با اشتیاق با او حرف می زند. مثل او کم نیستند. در این چند روزه خیلی ها را دیدم که از دیدن ایرانی ها خوشحال نیستند. چه می دانم شاید گناه جنگی را که چند روز بعد قرار است در میان همشهری ها در بگیرد را به گردن ما می اندازند. همان شب است که در مجلسی که یکی از احزاب لبنانی برپاست صاحب جشن قدم همه میهمانان را گرامی می دارد. اما در میان حرف هایش شروع به انتقاد از ایران و سوریه می کند. او از گروه ایرانی می خواهد که به ایرانی ها بگویند که پول هایی که به حزب الله و نصرالله می دهند هزینه بی ثباتی لبنان می شود. ... او حرف می زند در حرف هایش نام ایران و سوریه را می برد. گروه سوری در اعتراض لب به غذا نمی زنند. اما ایرانی ها به شیوه خودشان اعتراض می کنند. با کلام. این نتیجه می دهد. سرپرست انگلیسی گروه میکروفن را در دست می گیرد و می گوید:« ما زنانی هستیم از همه دنیا. زنانی با همه دین و همه جور اعتقادی. من می خوام خوش آمد بگم به دوستانی که از ایران آمدند و همراه ما شدند. دوستانی که آمده اند تا همراه ما سرود صلح بخوانند. من یک زن انگلیسی هستم شاید دولتم را قبول داشته باشم شاید نداشته باشم. دوستان من از ایران نیز شاید موافق کارهای دولتشان باشند و شاید نباشند. اما این مهم نیست مهم این است که ما برای یک هدف مشخص یعنی صلح آمده ایم.» او می گوید و دیگرانی که هستند او را تایید می کنند. بعد از آن به سمت ما می آید و یکی یکی در آغوشمان می کشد. به دنبال او گروه های دیگر می آیند. آمریکایی ها، دانمارکی ها، انگلیسی ها، ترک ها وووو ...
اين‌جا بیروت است. پایتخت كشور درختان بلند سرو ؛ این جا سرزمین پرتقال و زيتون و سدر و صلح و زيبايي است. سرزمین اسطوره ها و افسانه ها. این را به دوست تازه یافته ام سارا می گویم. زمانی که به یکی از همشهریانش به عربی که فکر می کند من نمی فهمم می گوید: آدم ها را با دولت ها مقایسه نمی کنند. با اندیشه هایشان داوری می کنند.» سارا نگاهم می کند و می گوید تو عربی بلدی می گویم:« قلیلا. » اما او می فهمد که بیشتر از یک ذره می فهمم. می گویم:« نگران نباش. مثل تو در این سرزمین کم نیستند. کسانی که می دانند ایران از جنگ متنفر است.» برایش از کودکی می گویم که زیر سایه جنگی ناخواسته و مرگبار گذشت. می گویم: هیچ کس مانند ایرانیان از جنگ متنفر نیست. ما بیش از 2500 سال است که ملت صلح بودیم. به دوستت بگو اگر کمکی که تو می گویی درست باشد؛ من باید بیشتر ناراحت باشم که سرمایه ملی ام صرف جنگ می شود. » می گویم:« بر سر در سازمان ملل شعری به زبان فارسی است که داستان صلح همه دنیا است. ما صدها سال است که می گوییم بنی آدم اعضای یکدیگرند/ که در آفرینش ز یک گوهرند» این ها را می گویم به تصویر حنظله روی دیوار آن سوی حصار می بینم که پشت کرده به ما و رو کرده به مدیترانه از پس آجرهای دیواری که رویش نقش بسته خیره شده است.
این ادامه دارد.........

عکس از خودم. حنظله بر دیواری رو به روی مدیترانه

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 2:15 AM

|

<< Home