کوپه شماره ٧

Saturday, January 12, 2008

یک بار دیگر سهراب و رستم




دل خوشدار تهمتن؛
کسی نیست کین سهراب از تو بجوید!
تو کینه از خود ستان!
و ستاندی ـ آری ـ هم آن دم،
که به کشتن پور آن که سهراب کشت،
آتش در جان خود زدی!
آخه این چه حکایتیه. این که زنی تنها یک شب با مردی همبستر شود و کودکی به دنیا بیاورد که تنها نشانی پدرش بازوبندی باشد. این که پسری در آتش دیدار پدر به صف جنگاوران دشمن پدر و زادبومش برود تا او را بیابد؟ یا این که پدر مهرش نجنبد ـ به قول فردوسی بزرگ ـ و هویت خود را از پسر پنهان کند. آخه چی می شه یک بار آخر قصه رستم و سهراب به جای این که رستم پهلوی پسرش را بدرد بازویش را پاره کند و آن مهره بند را ببیند و پسر را بازشناسد؟ چی می شه تهمینه طفلش را از پدر پنهان نکند تا حسرت دیدارش او را به مسلخ بکشاند؟ آخه یکی نیست به حکیم بزرگ بگه چرا رستم که در هر کاری از دایه پدرش کمک گرفته برای مداوای سهراب او را ناچار به درخواست نوشدارو از کاووس کی داره کنه و ببینه پسرکش پر پر می زنه؟ خوب چی می شه کاووس این که نام ایرانشاه را با خود همراه کرده اون نوشدارو را به رستم بده و به قصد انتقام از این جوون رعنا نباشه؟ چی می شه آخر قصه رستم و سهراب رستم داغدار پسرش نشه و تهمینه مویه نکنه؟!
دیونه نشدم. این روزها درگیر خوندن آخرین نمایشنامه استاد بیضایی بودم: سهراب کشی. یک بار دیگه مجذوب جادوی کلماتش شدم. بخصوص اون جایی که به نقل قول از تهمینه که در حال سوگواری است می گوید:

آه مردان شما چندین دروغید !
برای زنان سینه چاک می کنید،
و چون سینه چاک شما شدند، از سر می رانید!
فرزند را نیکو می شمارید ـ نه برای خودش ـ
که بزرگ داشتن نام شما!
خار آتش در شهری می اندازید،
که نام شما را خوار کرد!
هیچتان نیست کودکان در آتش!
زنان دریده دامن!
مردان بی شمشیر!
بهر نام سر می دهید؛
بیضایی در این بازی تازه یک بار دیگه حماسه جاویدان فردوسی را جاوید کرده است. حکایت حکایت تکراری پسر کشی رستم است. حکایتی که در طول تاریخ هزار ساله اش همانطور که استاد به نقل قول رستم می نویسد:
از فردا روز،
کودکان نیز ـ به نفرین ـ دلیر بر من اند
در نگاه تورانی و ایرانی ،
تا هستم دریغ توست!
یا آن جا که تهمینه سوگوراه می کند که :
آیا کسی به من رشک ورزیده بود؟
آیا کسی مرا نفرین کرده بود؟
آیا کسی جادویی در بخت من کرده بود؟
آیا ناهید خوب چهر، مرا همچند خود یافته بود؟
بهل دهانم باز شود و هر چه بخواهم فریاد کنم!
دل برای چه می زنی ؟
کم تو را زدندن پور و پدر؟
شیشه یا پولادی؟
تو که از مهر پیلتن رفت بشکنی!
و شکستی چون رفت!
هر سپیده به امید پیامی خوش؛
و هر شام ـ نیافته ـ در بستر تنهایی!
پ .ن: هنوز وقت نکردم برم افرا رو ببینم. داستانشو که خیلی دوست دارم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:35 AM

|

<< Home