کوپه شماره ٧

Saturday, January 26, 2008

یک ناتمام دوباره


براق می شم توی صورتش و می گم:« حرف حسابت چیه؟ چرا نمی ذاری زندگیشو بکنه. چرا نمی ری پی زندگیت؟ هی هی هی! چیه نمی ری باز اومدی سر وقت این؟ چی می خوای؟ نمی بینی داره زندگی می کنه. داره زندگی تازه ای را تجربه می کنه؟ زندگی که تو هیچ نقشی نداری. چیه مگه قراره تا آخر دنیا خورجین عشق لعنتی تو رو مثل صلیب روی دوشش بکشه و با خودش این طرف و اون طرف ببره؟ اصلا چه نقطه مشترکی بین شما دو تا هست هان؟ به قول خودت توی آخرین دیدارتون شما دو تا هیچ وجه اشتراکی ندارید. اون کسی رو داره که می فهمش... بفهم... بفهم همه چیز تموم شده. این بازی خیلی وقته تموم شده. آره تموم شده و باز ام تو نفهمیدی. نخواستی که بفهمی همون طوری که قبلا نفهمیدی. همون موقعی رو می گم که به مرض عاشقی تو مبتلا بود. نخواستی ببینی و ندیدی... »
توی چشمام نیگاه می کنه و با بی تفاوتی همیشگیش می خنده :« تو از کجا پیدات شده؟ من با اون کار دارم. اصلا تو کی هستی که دخالت می کنی؟ خودش راضی به برگشتن من است. هنوز ام توی زندگیشم.»
دلم می خواد دست راستمو بلند کنم و بزنم توی گوشش. اما دستمو را می کشی و نمی گذاری. نگات می کنم و در گوشت زمزمه می کنم:« باز که سست شدی؟ چه مرگته بگو؟ تو باور نمی کنی اومده ؟»
با صدای لرزان می گی:« این قدر تند نرو. ببین برگشته!»
می گم:« دوباره شروع نکن. اون هیچ وقت برای تو برنمی گرده. اصلا تو رو نمی شناسه. باور نکن برگشته. این خیال هرجاییشه که باز راه این اتاق و خیال تو رو گرفته و برگشته تا آزار بده. یادت رفته وقتی برای همیشه رفت گفت بیا خیال کنیم که هیچ وقت همدیگه رو نمی شناختیم. یادت نرفته که چه تهمت هایی بهت زد. برو جلو و محکم بایست و داد بزن نمی خوام ببینمت. بگو که تموم شدی برام. آتش تندی که تو بودی و حسرتی که اون بود. همش تموم شد. »
می گی:« اگه گفت دیروز را جبران می کنه چی؟»
می گم:« اون بگه؟! حتی اگه اون بگه هم باور نکن. تو و من خوب می شناسیمش. حتی حالا که با تو حرف می زنه توی ذهن و خیالش کسی دیگه است. مگه قرار نیست بری دنبال کسی که آن قدر بی غل و غش با تو از عاشقی می گوید که ته دلت غنج می زنه. باور نمی کنم حالا که این رویایت را لمس می کنی باز به خیالی تکیه کنی که بوی گند لاش مرده اش از مدت ها پیش بلند شده. باور نمی کنم بینی ات به این بوی گند عادت کرده باشه. رهاش کن و بذار بره گم شه. بذار بره لای همون خاطرات مرده و خاک گرفته ای که بوده. بذار زندگی تازه ات با این دمل کهنه همراه نشه.»
می گی:« نمی تونم. راحتم نمی ذاره؟»
می گم:« نخواستی. بخوای می ره. توی این مدت یک لحظه هم نبوده که چشماتو ببندی و به یاد لحظه ای که تو رو له کرد بیافتی تا نفرت توی خونت بره توی همه وجودت بگرده»
می لرزی و می گی:« تو کی هستی؟ تو کی هستی؟ تا الان کجا بودی؟!»
توی چشمات نگاه می کنم:« من رویه دوم تو ام. رویه ای که همیشه زندانیش کردی و نذاشتی حرف بزنه. من بخشی از وجودت هستم که سال ها توی تو در توی ذهنت پنهان بودم و حصار ترسو و ضعیفت رو آشکار کردی. اما این بار نمی ذارم که این رویه ضعیف تو رو مغلوب کنه. من زنانه ترین حس تو هستم که قد کشیدم و نمی گذارم حقت رو اون رویه ضعیف پایمال کنه.....:
این یکی هم نا تمام می ماند این روزها می خواهم ناتمام باشم...

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 2:30 AM

|

<< Home