کوپه شماره ٧

Tuesday, October 30, 2007

قیصر هم به ستون آگهی تسلیت پیوست



قاف
و قاف
حرف آخرعشق است
آنجا که نام کوچک من
آغاز میشود!
با این که اس ام اس های پشت سر هم و خبرهای خبرگزاری ها می گه قیصر شعر معاصر رفته اما هنوز نمی تونم باور کنم که شاعر این شعر بی ادعا رفته
ما که اين همه براي عشق
آه و ناله ي دروغ مي کنيم
راستي چرا
در رثاي بي شمار عاشقان
-که بي دريغ-
خون خويش را نثار عشق مي کنند
از نثار يک دريغ هم
دريغ مي کنيم؟
باور ساده این که شاعری که روزی شعرهای عاشقانه اش همه جای زندگیمان را پر کرده بود سحرگاهی بی هیچ حرف و حدیثی آرام از شهر و دیار ما رفت و دیگر نیست تا برایمان بخواند:
از تمام راز و رمز های عشق
جز همین سه حرف
جز همین سه حرف ساده میان تهی
چیز دیگری سرم نمی شود
من سرم نمی شود
ولی...
راستی
دلم
که می شود!
خیلی بده که خبرنگار حوزه فرهنگ و هنر باشی و بعد بخوای خبر مرگ عزیزی رو بدی که خیلی دوستش داری. نمی دونم چرا از صبح که این خبر را شنیدم به یاد روزهایی می افتم که عاشق بودم و این شعر را می خواندم . اما خبر را که شنیدم بلافاصله زیر لب گفتم: سرپا اگر زرد و پژمرده ایم
حالا قیصر یکی از آن چهار جوان سرخوش انقلابی که روزهای 57 از دیوارهای همین حوزه هنری بالا رفته اند به رسول ملاقلی پور و سید حسن حسینی پیوستو حسرت مصاحبه را به دل همه خبرنگاران فرهنگ و ادب گذاشت رفت و برای آخرین بار خواند:
به یاد این یکی
خسته ام از آرزوها ، آرزوهاي شعاري
شوق پرواز مجازي ، بالهاي استعاري
لحظه هاي کاغذي را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بايگاني،زندگي هاي اداري
آفتاب زرد و غمگين ، پله هاي رو به پايين
سقفهاي سرد و سنگين ، آسمانهاي اجاري
با نگاهي سر شکسته،چشمهايي پينه بسته
خسته از درهاي بسته، خسته از چشم انتظاري
صندلي هاي خميده،ميزهاي صف کشيده
خنده هاي لب پريده ، گريه هاي اختياري
عصر جدول هاي خالي، پارک هاي اين حوالي
پرسه هاي بي خيالي، نيمکت هاي خماري
رو نوشت روزها را،روي هم سنجاق کردم:
شنبه هاي بي پناهي ، جمعه هاي بي قراري
عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزي ، باد خواهد برد باري
روي ميز خالي من، صفحه ي باز حوادث
در ستون تسليتها ، نامي از ما يادگاري

پ.ن: راستی دیروز می خواستم سفر کرمان بنویسم که سفری دیگر پیش آمد و حالا کنار زاینده رودم. راستش بین تبریز و اصفهان دومی را انتخاب کردم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 10:23 AM

|

Saturday, October 27, 2007

سرباز وطن پاسدار گنجينه اجنبي شد



به سلامتي ظاهرا سر سرباز هخامنشي هم توي حراج كريستي لندن حراج شد و با قيمت هزار و پانصد پوند (يك ميليون و ‪ ۱۸۸هزار و ‪ ۲۸۴دلار) به خریداری ناشناس به فروش رفت و به هياهويي كه بيش از يكساله در سطح بين المللي پايان داد . سازمان پرطمطراق ميراث فرهنگي ، گردشگري و به نوعي صنايع دستي ايران و ايضا وزارت امور خارجه جمهوري اسلامي ايران علي‌رغم اين همه سر و صدا كه فلان مي‌كنيم و بهمان مي‌كنيم؛ هيچ كاري از پيش نبردند. متاسفانه به جاي اين كه جلوي حراج را بگيرند طبق معمول فقط حرف زدند و فكر كردند كه اروپايي‌ها از تهديد‌هاي ما مي‌ترسند و اين شي نفيس تاريخي را حراج نمي‌كنند. اما چوب حراجي بزرگ اشياي نفيس هنري به پيكر اين شي تاريخي خورد و فروخته شد. الان به اين موضوع كاري ندارم كه اين شي چه جوري به خارج از ايران شده. دزديده شده يا خودش رفته يا چه مراحلي را براي حراج طي كرده نكته مهم اين است كه با اين همه شلوغ كاري كه انجام شد به اين فكر نكرديم كه مي‌شه توي حراج اين شي تاريخي را خريد و اين سرباز جدا افتاده از سپاه جاويدان تخت جمشيد را برگرداند به موطن اصليش. خيلي خنده داره كه آدم چيزي رو كه متعلق به خودشه بخره آره مي‌دونم اما راه ديگه اي نبود. بگذريم. هر چي بود داستان سر سرباز هخامنشي هم مانند سد سيوند فعلا مختومه شده و اين سرباز وطن نيز پاسدار يك گنجينه ديگه شد.
پ.ن: راستي اين هم شاهكار ديگري از اعراب واقعا كه هر دم از باغ بري مي‌رسد

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:29 PM

|

خاکستری دیدن

دانشگاه که می رفتم توی قضاوت ها همیشه تلاش می کردم یک دفتر چه داشته باشم و بدها و خوب ها را در آن یادداشت کنم. اما از یکی از استادان خوبم آموختم که زمانی که رشته علوم انسانی را انتخاب کردی باید آدم ها راخاکستری ببنیی. کاری که اکثر ما نمی کنیم و ذهنمان تخته کلاس مدرسه است که دو ستون بدها و خوب ها دارد و گاهی در این قضاوت ها بی انصافی می کنیم. دیروز به ضرورت کاری داشتم چند تا مجله جدید حوزه فرهنگ و هنر را برای معرفی ورق می زدم. یکی از این مجلات «ماهنامه ادبیات داستانی» از سری مجلات حوزه هنری سازمان تبلیغات بود. دقیقا شماره 110 سال سیزدهم منتشره در شهریور 1386 که نمی دونم چرا آبان به دست من رسیده بود. داشتم مجله را ورق می زدم که توی صفه 22 و 23 آن به مطلبی با عنوان «بازخوانی یک پرونده » برخوردم که درباره سیمین دانشور و به اصطلاح زندگی نامه این بانوی داستان نویسی کشور بود. خوب در ظاهر این مطلب یک زندگی نامه درباره نخستین زن داستان نویس ایران و خالق جزیره سرگردانی بود. اما در میان سطورش می شد به نوعی انگ زدن و تخریب شخصیت خانم دانشور را حس کرد. نویسنده مطلب که هویت مشخصی ندارد با غرضی آشکار از کلمات استفاده کرده است. در صفحه 22 پارگراف دوم بعد از این که اظهار نظری درباره ریاست گروه ادبیات شدن دکتر دانشور در زمان پهلوی دوم می شود، نوشته:« سیمین دانشور در دوران فعالیت در دانشگاه تهران از حمایت هوشنگ نهاوندی و دکتر عزت الله نگهبان رئیس دانشگده ادبیات برخوردار بود. از جمله در سال 1350 هنگامی که مشمول تصفیه ساواک واقع شد، توسط رئیس دانشگاه تضمین گردید و به فعالیت ادامه داد.»
بلافاصله بعد از این مطلب به استناد گزارشی با تاریخ مشخص اما بدون منبع ابراز می کند:«سیمین دانشور این روزها خیلی خوشحال است. » و دو نقل قول از دکتر دانشور در خصوص حضورش در دانشگاه تهران و عدم شرکت در مراسمی که با شرکت محمد رضا پهلوی و همسرش دانشگاه برگزار می شود، شرکت نمی کند.
نویسنده این پرونده در ادامه علت آزادی دکتر دانشور را منتسب به نفوذ سرهنگ خسرو دانشور ـ برادر سیمین ـ در ساواک می کند. بعد هم شتابزده درباره آشنایی وی با جلال آل احمد می نویسد:« سیمین دانشور که سومین دختر از شش فرزند خانواده بود؛ در یک اتوبوس مسافربری با جلال آل احمد آشنا شد؛ که این آشنایی منجر به ازدواج این دو در اردیبهشت 1329 گردید. پدر جلال به علت بی حجابی سیمین، با ازدواج آن ها مخالف بود؛ و روز عقد آنان از باب اعتراض به قم رفت و ده سال تمام به خانه جلال پا نگذاشت.»
به زعم نویسنده این مطلب علت محبوبیت سیمین در میان جوانان همسر آل احمد بودن است. اما نکته ای که تمام این اتهام نامه را کامل می کرد آخرین بخش از نوشته این مطلب بود که پیش از سالشمار زندگی دکتر دانشور آمده بود. در صفحه 23 سطر 10 این مطلب نوشته شده بود:« سیمین دانشور در تشکیل کانون نویسندگان که به همت جلال آل احمد به وجود آمد، شرکت جست و تقاضای تاسیس آن را به نام خود به مراجع ذی ربط ارسال کرد. ولی به رغم ادعای مبارزه و مخالفت با حکومت تک حزبی، با ملاقات هایی که با او شد، عضویت حزب رستاخیز را پذیرفت، و با خط خود در ردیف 149 دفتر ثبت نام دانشگده ادبیات و علوم انسانی، که برای حزب رستاخیز دایر شده بود، نام خود را ثبت کرد.»
این که انگ زدن و تخریب چهره های فرهنگی چند سالی است که مد روز شده است و گروهی سعی دارند با له کردن افراد خود را بالا بکشند نه نکته تازه ای است و نه موضوعی مخصوص به یک گروه فکری و سیاسی. ادیباتی موسوم به ادبیات کیهان که سعی می کند نظرات مخالف را با تخریب چهره افراد ساکت کنند؛ این روزها خاص راست و چپ نیست کار همه ما شده است. اما من در این جا نه قصد پرداختن به این موضوع را دارم و نه می خواهم با ادبیاتی شبیه همان ادبیات پاسخی بدهم. امیدوارم که نویسنده این مطلب اگر احیانا این مطلب را دید به این نکته توجه کند که برخی از چهره های فرهنگی را حتی اگر من و شما دوست نداشته باشیم جزیی از تن پیکره ای خسته به نام ایران هستند که اتفاقا برخلاف نظر من و شما بر سابقه فرهنگی خود تکیه کرده است. سیمین دانشور یکی از کسانی است که در عمر 86 ساله خود برای توسعه فرهنگی این سرزمین از هیچ تلاشی فروگذار نکرده است. این عین بی انصافی است که وقتی درباره چنین انسانی صحبت می کنیم از چنین ادبیاتی استفاده کنیم. به نظر می آید نویسنده این مطلب نه تنها داستان های خانم دانشور را نخوانده است؛ اطلاعاتی درباره اتفاقی که در سال 55 و 56 در ایران رخ داد ندارد. به استناد منابع تاریخی و مکتوباتی که در روزنامه های آن سال ها منتشر شده است؛ پهلوی دوم بعد در دهه پنجاه بعد از ملغی کردن تمام احزاب و راه اندازی نظام تک حزبی به شیوه حزب بعث عراق و سوریه ( با نامی دقیقا ترجمه بعث به فارسی یعنی رستاخیز) در سخنرانی مشهوری اعلام کرد که از این به بعد هر ایرانی برای زندگی در ایران باید عضو حزب رستاخیز شود. اگر غیر این باشد باید پاسپورت بگیرد و از ایران خارج شود. به همین استناد کسانی که ماندن در ایران برایشان مهم بود مجبور به عضویت در حزب رستاخیز شدند. اما نکته ای که نویسنده این مطلب به آن توجه نداشت این بود که درست بعد از پیروزی نهضت مردم ایران در سال 57 یکی از گروه هایی که در وقوع این انقلاب موثر بودند یعنی کانون نویسندگان به دیدار امام خمینی رفتند و اعلام همراهی کردند. این مطلب در روزنامه های سال 58 منتشر شده است. سیمین دانشور در کتاب ساربان سرگردان ص 273 نیز به این دیدار اشاره می کند. بعد هم ذکر این مطلب ضرروی است که در این مطلب شما به نخستین زن فارغ التحصیل رشته ادبیات فارسی از دانشگاه تهران و یکی از ارکان ادبیات معاصر ایران اشاره کرده اید کاش کمی از انبوه منابع تاریخی که در مورد زندگی ایشان وجود دارد استفاده می کردید. در ضمن برادر سیمین دانشور در سازمان نقشه برداری کشور شاغل بود. مشکل همه ما این است که یادمان رفته انسان ها همه خاکستری اند و همه را با شمشیر سیاه و سفید خودمان قضاوت می کنیم.
البته در این شماره از مجله ادبیات داستانی که در لوگوی آن به عنوان تنها مجله تخصصی ادبیات داستانی آمده است؛ مطلبی چندین صفحه ای به قلم محمد رضا سرشار(رضا رهگذر) سردبیر مجله درباره ادبیات معاصر ایران به ویژه نقش زنان در ادبیات منتشر شده است که ترجیح می دهم درباره آن مطلب و برخی از نکاتی که به آن ها استناد شده است؛ در مجال دیگری و با استناد کامل بنویسم.
پ.ن: درباره این نوع قضاوت ها بخصوص ازنوع تاریخیش بعد می نویسم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:05 AM

|

Thursday, October 25, 2007

كافه‌هاي كتاب تهران تا اطلاع ثانوي ممنوع


چند روز بود كه مي‌خواستم در مورد اعلام تعطيلي كافه كتاب‌هاي تهران بخصوص كافه كتاب نشر ثالث كه پاتوغ خودم و دوستانم بود بنويسم اما نمي‌شد؛‌ يعني نوشتنم نمي‌آمد. مي‌دونيد كه فاصله بين خوب بودن و بد بودن من تنها يك لحظه است. دو روزه به دلايلي خيلي خوب نيستم و باز قلمم حالش بد شده. اما امروز صبح متوجه شدم كه خود كتابفروشي ثالث تعطيل شده است. به گفته آقاي جعفريه مدير انتشارات ثالث علت تعطيلي اين كتابفروشي‌ها تداخل صنفي بود. در كنار هم قرار گرفتن كافه با كتابفروشي درست نيست. اين كافه كتاب‌ها ديروز تعطيل شده بودند. اما معلوم چرا بازهم كتابفروشي‌ها پلمپ شده است. باورم نمي‌شد. وقتي پلمپ بالاي در نشر ثالث را ديدم دلم را گرفت. نه نمي‌خوام جوزده بنويسم اما نمي‌تونم نگم كه ناراحت شدم از ديدن كتاب‌هايي كه پشت زندان آهني كركره پلمپ شده نشر ثالث به من نگاه مي‌كردند و نمي‌دانستند حكم آزاديشون كي صادر مي‌شه. دلم گرفت كه يكي از سه كتابفروشي محبوبم كه مدتي بود به هر بهانه‌اي مي رفتم و يك كتاب مي‌خريدم تعطيله. از پشت شيشه كه به كافه كتاب خالي ثالث كه نگاه مي‌كردم يك هو خاطرات تلخ و شيرين دو سال گذشته ام توي كافه كتاب ثالث جلوي چشمم آمد. خاطره اون روزي كه روي يكي از اون صندلي‌هاي چوبي نشسته بودم و اون رو به روي من چيزي را برايم اعتراف كرد كه خيلي تلخ بود. ياد سيگارهايي كه دود مي‌شد و ساعت‌هايي كه مي‌نشستيم و از خودمان مي‌گفتيم.... نمي‌دونم چرا عادت نمي‌كنيم. عادت به ممنوعه‌ها و بسته شدن‌ها
اين هم رسم سراي سپند....بگذريم. تا اطلاع ثانوي تعطيلي كافه كتاب‌ها تا خبر توقيف بعدي چي باشه؟
گزارش تصويري پلمپ ثالث از كيان اماني
نوشته آمنه
به ما گفتند كه آزاديد از مريم ميرزا

posted by farzane Ebrahimzade at 2:25 PM

|

Tuesday, October 23, 2007

سلام به 33 سالگي


يادمه بچه تر كه بودم هر وقت كه سال تحصيلي شروع مي‌شد همش دعا مي‌كردم مهر زودتر تموم بشه و اولين روز آبان بياد و من يك بار ديگه به روز تولدم برسم. چهار پنج ساله كه بودم دلم مي‌خواست زودتر شش ساله بشم و برم مدرسه. كلاس اول فكر مي‌كردم اين كلاس سومي ها خيلي از من بيشتر مي‌فهمن و كلاس پنجمي‌ها كه خيلي بزرگتر از من بودند. پنجم كه رسيدم دلم مي‌خواست زودتر برم سوم راهنمايي. دلم مي‌خواست جوش بزنم و جوش‌هام رو بتركونم ـ هر چند كه وقتي جوش ها از يك حدي بيشتر شد هي اين دارو و اين دكتر براي خوب شدنش امتحان كردم ـ تازه از بزرگ شدن بيني‌ام و سينه‌هام اصلا خوشم نيومد. توي دبيرستان توي اون دوران كله خرابي و شور جواني چقدر آرزو داشتم زودتر به كنكور برسم و هجده سالم بشه و پشت كنكوري بشم. هرچند كه همون سال اول دانشگاه قبول شدم و حسرت پشت كنكور بودن به دلم موند. وقتي بيست سالم شد فكر كردم يك اتفاق مهم توي زندگيم افتاده و من آدم مهمي هستم. اما بعد از اون هر چه به سي سالگي نزديك مي‌شدم فكر مي‌كنم كه اهميت آبان و بخصوص روز اولش برام كمرنگ مي‌شد. به‌خصوص كه وقتي توي جاهاي رسمي قرار بود تاريخ تولد بنويسم بايد مي‌نوشتم 1/6/1353 نه 1/8/1353
سال 83 بدترين حس رو نسبت به تولدم داشتم. دلم نمي‌خواست آبان بياد و من سي ساله بشم. اما سي سالگي بدون اين كه من بتونم جلويش را بگيرم. همون طوري كه سي و يك سالگي و سي و دو سالگي آمد و امروز كه سي و سه سالگي آمد. اين ها رو گفتم كه بگم يك بار ديگه براي من يك دور چرخ چرخيد و يك بار ديگه روزي كه من يك بخشي از اون هستم آمد. از پارسال اول آبان باز يك كمي متفاوت از روزهاي ديگه است. بازم دوستش دارم. هر چند كه مي‌دونم هر باري كه مياد يك سال ديگه مي‌آد و يك سال ديگه بزرگتر مي‌شم. امروز مثل هر سال داشتم يك بار ديگه 32 سالگي‌ام را مرور مي‌كردم . پر از نقطه‌هاي منفي و مثبته. پر از احساس‌هاي متفاوت و لحظه‌هاي بد و خوب، تلخ و شيرين. پر از تجربه و آدم‌هايي كه آمدند و آدم‌هاي كه براي هميشه رفتند.
امروز بار ديگه اول آبان هست و يك بار ديگه روز تولد من و كلي آرزو و احساس خوب نسبت به سال ديگه هر چند كه نمي دونم سال ديگه چه رخ مي‌ده. اما هر چي هست سال ديگه ام تلاش مي‌كنم كه بهتر از امسال باشم. منطقي تر . امروز 1اول آبان 1386 يك بار ديگه از 32 سالگي خداحافظي مي كنم و به 33 سالگي سلام مي‌كنم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 3:45 PM

|

Monday, October 22, 2007

براي پرپر عزيزم


تو را به اندازه تمام زناني كه
نمي‌شناسم
دوست دارم
براي عطر گل
براي رهايي كه به
من هديه دادي
تو را به اندازه آسمان همرنگ چشمانت دوست دارم
كه بزرگي و
از اهالي ديروز
امروز و فردا
تو را به اندازه خورشيد
دوست دارم
كه هزاران خورشيد تابان
را در ميان دلت پنهان كردي
و تن خسته من را
گرم مي‌كني
تو را به اندازه خودت دوست دارم
درست نيمه شهريور 1380 شمسي بود. همان روزي كه براي اولين بار از پشت نگاه ساده و گرمت نگاهم كردي و من را به نام خواندي. شايد آن روز فكر نمي‌كردم روزي مثل امروز برسد كه آن نگاه مهربان و سبز آبي نجيب روزي پناهي براي دلتنگي‌ها و سنگ صبورم باشد. چیزی را میان دستانت پنهان کرده بودي. دل توی دلم نبود. ببينم در ميان دستانت چيست. در طول آن زمان نه چندان طولانی و کش دار، گاه گاهی نگاهمان در هم می افتاد و لبخند کمرنگي با شيطنت به هم می زدیم و من بودم يك انتظار طولاني و دست‌هاي تو كه سرانجام باز شد و يك دنيا عشق و شعر و محبت به من هديه داد.
اين را يك بار ديگه گفتم كه من يك رنگين كمان دارم از دوستاني كه هركدومشون يكي از هزاران خورشيد تابان هستند. يكي از درخشان ترينشان هم پروانه گلم هست. ديشب به كمك پروانه عزيزم و حسن سربخشيان، هستي گلم،‌ كيان، سارا و حامد، حسين به توان سه ( از نوع سلمانزاده، فاطمي و سلطان‌زاده)، محسن و حسام و بقيه دوستانم 33 سالگيم تبديل به يك خاطره هميشگي شد.
چند روز پيش كه به همراه پروانه و هستي و حسن سربخشيان و حسين فاطمي رفته بوديم كرمان پروانه گفت مي‌خوام مهموني بگيرم اما فكر نمي‌كردم اين مهموني به خاطر تولد من است. حسابي غافلگيرم كرد.
پروانه براي خاطر همه مهربوني‌ها و زحمت‌هاش زباني و واژه‌اي ندارم كه سپاسگذاري كنم. براي تشكر از حسن سربخشيان هم بهانه‌اي لازم نيست هرچند كه اين بهانه‌ي خوبي بود. از هستي و حسين، سارا و حامد كه توي اين مدت با اعتماد به نفسشان انگيزه از نو آغاز كردن را دادند، از كيان اماني عزيز كه در همين مدت كوتاه نشان داد كه محبت كردن دليل نمي‌خواهد و محسن شاهمردي، حسين سلمانزاده و حسين فاطمي و حسام نراقي كه تو عالم رفاقت سنگ تموم گذاشتند و آرمان استپانيان عزيز كه در چند ديدار كوتاه خيلي نكته ازش ياد گرفتم.
پس پي نوشت: راستي من فردا يعني اول آبان 33 ساله مي‌شم. يك سري تصميم دارم و مي‌خوام امسال زندگيم را متحول كنم. حتما توي پست‌هاي بعديم راجع بهش مي‌نويسم.
پس.پس پي نوشت: در ضمن آخر هفته قبلي چنانكه در بالا هم اشاره كردم رفته بودم كرمان اگه فرصتي باشد مي‌خواهم درباره اش بنويسم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 11:45 AM

|

Wednesday, October 10, 2007

دارالفنون و ايجاد نهادهاي علمي ـ فرهنگي





مديريت مدرسه در بدو تأسيس به عهده وزارت خارجه و زير نظر محمدعلي خان شيرازي وزير خارجه و سپس عزيزخان سردار كل بود. پس از او رضاقلي خان هدايت اداره مدرسه را بر عهده گرفت. در سال ۱۲۷۴ ق اين وظيفه به عهده يكي از شاهزادگان قاجاري روشنفكر و با فرهنگ يعني ميرزا عليقلي خان اعتضادالسلطنه گذاشته شد. تا پيش از سال ۱۲۷۵ و تأسيس وزارت معارف، امور فرهنگي زير نظر مدير دارالفنون انجام مي شد. در سالهاي بعد عده اي از روشنفكران اقدام به تأسيس مدارس ديگري كردند. از جمله اين افراد مي توان به ميرزا حسن رشديه اشاره كرد كه با تحمل مشكلات بسيار توانست نخستين دبستان را در ايران بنا نهد. پس از آن مدارسي چون علميه، شرف، ادب و… تأسيس شد. با گسترش اين روند مديريت دارالفنون ديگر قادر به اداره تمامي مدارس نبود و بنابر اين در سال ۱۲۷۵ وزارت معارف تأسيس و رياست آن به اعتضادالسلطنه سپرده شد. بعدها ـ حداقل تا پايان دوره قاجار ـ مديريت دارالفنون سكوي پرتابي براي وزير علوم و معارف بود. در دوره صدارت امين الدوله در كنار دارالفنون و وزارت معارف، به همت عده اي از روشنفكران و مديران مدرسه ها ـ از جمله مخبرالسلطنه هدايت، ميرزايحيي دولت آبادي، ميرزا حسن رشديه و ديگران ـ انجمني به نام انجمن معارف براي اداره امور فرهنگي تأسيس شد. محل انجمن و وزارت علوم تا سال ۱۳۰۱ طبقه دوم دارالفنون بود. در سال ۱۲۸۵ وزارت علوم به وزارت معارف و سپس به وزارت معارف، اوقاف و صنايع مستظرفه تغيير نام داد.
چاپخانه دارالفنون نيز يكي از اجزاي مدرسه به شمار مي رفت. ناصرالدين شاه اعتمادالسلطنه را به رياست آن گماشت كه بر چاپ روزنامه وكتاب هم نظارت مي كرد. بعدها اداره انطباعات كه توسط اعتمادالسلطنه تأسيس شد، فعاليت هاي اين نهاد را ادامه مي داد. با تأسيس دارالفنون و نياز به ترجمه آثار غربي ترجمه كه سالها در ايران راكد مانده بود، متحول شد. با تأسيس دارالترجمه دولتي در كنار دارالفنون، آثار بزرگ دنياي آن روز توسط معلمان و شاگردان دارالفنون به فارسي ترجمه شد.
علاوه بر نقش هاي علمي ـ فرهنگي كه دارالفنون در تاريخ ايران ايفا كرد، در جريان هاي اجتماعي ـ سياسي عصر خود و عصرهاي بعدي نقش عمده اي را بر عهده گرفت تأسيس دارالفنون زمينه اي براي ايجاد نهادهاي فرهنگي چون وزارت علوم و معارف شد. بعدها از آنها وزارتخانه هايي همچون وزارت آموزش و پرورش، وزارت علوم، وزارت فرهنگ و وزارت بهداشت درمان و آموزش پزشكي و نهادهايي مانند شوراي معارف و بهزيستي تأسيس شدند. افتتاح دارالفنون در جنبش مدرسه سازي نيز بي تأثير نبود. شاخه هاي علمي دارالفنون نمونه اي براي ايجاد دانشكده هاي مختلف شد. مانند مدرسه علوم سياسي، مدرسه فلاحت، دانشكده علوم منقول، معقول، ادبيات و مدرسه پزشكي.
شركت در فعاليت هاي سياسي و جريانات مهم قرن اخير يكي ديگر از نقش هايي است كه دارالفنون ايفا كرد. دارالفنون به عنوان يك نهاد علمي پويا كه وظيفه تربيت نسل هاي مختلف را بر عهده داشت، با شركت مستمر در حوادث سياسي تبديل به يكي از كانون هاي روشنفكري ومؤثر درجريانات سياسي ـ اجتماعي شد.
در سال ۱۳۰۷ ق به دنبال انتشار خبر تحر يم تنباكو محصلان و معلمان دارالفنون به خيابان ها ريختند و در صف اول اعتراضات مردم قرارگرفتند. در سال ۱۳۲۴ ق و پس از گسترش اعتراضات مردمي كه نهايتاً منجر به انقلاب مشروطه شد، دانش آموزان ومعلمان مدرسه در شمارگروههاي مشروطه خواه و آگاه كننده مردم قرار گرفتند و به جرأت مي توان گفت دارالفنون يكي از عوامل آگاه سازي مردم در جريان مشروطه بود و پرورش دهنده انديشه انقلاب به شمار مي رفت. پس از پيروزي مشروطه در زمان برگزاري نخستين دوره انتخابات در ايران، يكي از مكانهاي رأي گيري دارالفنون بود. دانش آموختگان دارالفنون در تمامي انجمن هايي كه درجريان مشروطه تشكيل شده بود فعاليت داشتند. در جريان فتح تهران دارالفنون، يكي از مراكز مؤثر و اداره كنند مشروطه خواهان در داخل تهران بود. در جريان ملي شدن صنعت نفت و اعتراضات ملي ـ مذهبي ها، دانش آموزان دارالفنون نيز در كنار سايرگروهها به ميدان مبارزه گام نهادند. روز شانزده آذر همزمان با دانشگاه تهران و بازار تهران يك تجمع اعتراض آميز در دارالفنون انجام شد و تعداد زيادي از دانش آموزان دستگير شدند.
در بين دانش آموختگان اين مدرسه از نخست وزير و وزير، وكيل مجلس و سفير گرفته تا دانشمندان و هنرمندان بزرگي در رشته هاي مختلف علمي ـ هنري و مبارزان سياسي ـ اجتماعي وجود دارند ـ مرداني چون مرحوم بديع الزمان فروزانفر ـ اديب ايراني كه هم محصل دارالفنون بود هم معلم آن ـ دكتر عيسي صديق اعلم ـ وزير فرهنگ و از مؤسسان دانشكده ادبيات دانشگاه تهران ـ دكتر مجتبي مينوي ـ وزير فرهنگ، دكتر قاسم غني ـ سفير ايران ـ علي اكبر داور ـ باني دادگستري جديد در ايران از كساني كه در براندازي قاجاريه نقش عمده داشت ـ دكتر ابراهيم حكيمي ـ نخست وزير، دكتر شيخ محمد احيا الملك، دكتر چشم پزشك و وكيل مجلس، اعتمادالسلطنه وزير انطباعات ناصرالدين شاه، خليل اعلم الدوله ثقفي، نخستين پزشك ايراني ورئيس كل معارف، دكتر حسينعلي قزل اياغ، پزشك و وكيل مجلس، دكتر يدالله سحابي، زمين شناس و از رهبران نهضت آزادي، مهدي ملكزاده، نوه ملك المتكلمين و نويسنده تاريخ انقلاب مشروطه، كمال الملك، نقاش، نصرالله مين باشيان، موسيقيدان، عبدالله قاجار، عكاس و بنا به گفته اي پدر عكاسي ايران و عكاس مدرسه دارالفنون، دكتر محمود حسابي فيزيكدان، دكتر مصطفي چمران، محمد وحيد تنكابني رئيس دبيرستان البرز پس از دكتر جردن، دكتر محمدعلي پرتوئي رئيس دبيرستانهاي شرف، ثروت و البرز، احسان نراقي، جامعه شناس،، داريوش آشوري، دكتر چهررازي، دكتر ارفعي، بهرام بيضايي ، محمد علي سپانلو ، محمود روح‌الاميني و ...
پ.ن: اين مطلب تاريخ مدارس مدتي به تاخير افتاد اما ادامه‌اش را در روزهاي آتي مي‌گذارم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 5:06 PM

|

Monday, October 08, 2007

به چشمان خودم نگاه مي‌كنم

در چشمان خودم نگاه مي‌كنم و سعي مي‌كنم از هر فكري رها شوم. اما مگر مي‌شود رها شد از خيال. تمام راه در ميان باران راه رفته‌ام و رسيده‌ام اين جايي كه نمي‌دانم كجاست و من هستم يا نيستم. رسيده‌ام اين جا رو به روي آيينه‌اي كه شكل من را در ميان قطعات خرد شده‌اش تكرار مي‌كند. تمام راه باران مي‌باريد و من راه رفته‌ام و از فراموشي خواستم تا به سراغم بيايد و آن چه به نام تو است با خود ببرد.
به چشمان خودم نگاه مي‌كنم كه روي ليوان آب افتاده و دستم به روي چيزي مي چرخد. يكي براي تحقير روحم،‌يكي براي فراموشي، يكي براي خيانت به جسمم، يكي براي لحظه‌هايي كه از من دريغ شد، يكي ... و مي‌شمارم يك، دو، سه، چهار، ... هفده، هجده،‌نوزده، بيست، سي، چهل....نمي‌دانم اين تعداد حقارت كافي است يا بايد باز هم بايد بشمارم. بعد از اين همه حقارت ديگر آب چهره‌ام را نشان نمي‌دهد . سعي مي كنم خالي شوم از هر چيزي و وجودم را پر كنم از آب تيره حسرت. سر مي‌كشم و باز مي‌شمارم. روي بسترم دراز مي‌كشم و چشمانم را مي‌بندم و سعي مي‌كنم به هيچ چيز فكر نكنم. حتي همه تو هايي كه به آن‌ها روزي فكر مي‌كردم. با نفس‌هايم تمركز مي‌گيرم و خودم را در يك شاواسانا رها مي‌كنم. از ناخن‌ها، به انگشت‌هايم و از آن به مچ و تا ريشه موهايم. خودم را در موسيقي رها مي‌كنم و مي‌گذارم در اين خلسه گم شوم. اما مي‌دانم صدايي نه چندان غريبه اين خلسه را بر هم مي‌زند. چيزي درونم به تلاطم در مي‌آيد و به سمت بالا حركت مي‌كند. صداها در هم مي‌پيچد و يك لحظه همه حقارت‌ها را يك جا بالا مي‌آورم و درد اول همه افكار مزاحم و همه تو هايي است كه مي آيند و مي روند.
به چشمان خودم نگاه مي‌كنم. باز درون آيينه گم مي‌شوم. بايد بار ديگر از نو آغاز كنم. بار ديگري كه از پس پروازي كه نيمه كاره ماند بايد آغاز شود. آيينه هزار تكه ام بخار گرفته است. دست مي‌برم و باز حقارت‌ها را مي‌نويسم. نام همه تو هايي كه آمده‌اي و با حقارت روح و جسمم تكه‌اي رابا خودت همراه كرد. هزار تو روي بخار نقش مي‌گيرد. به چشمان خودم نگاه مي‌كنم و تكه‌اي از آيينه را بر مي‌دارم و مي‌كشم روي تمام لحظات بد و تلخي كه دارم. چيز ي بالا مي‌آيد تا نزديكي چشمانم. سرخ و داغ و سرشار از زندگي. مي پاشد روي تمام تو هايي كه روي غبار آيينه مانده است. روي نخستين تو كه نوجواني را پايان بردي، تويي كه بهترين روزهاي جواني را به نام خودت سند زدي و تويي كه هيچ وقت از ما نبودي و همه شرافتم را به گند كشيدي و حالا منم كه با اين جاري گرم و سرخ تو را به گند مي‌كشم. خلسه بار ديگر آغاز مي‌شود. از انگشت‌هاي پا و به همراه رودي كه از درونم جاري است بالا مي‌آيد. چقدر اين لحظه ها را دوست دارم. اين بار آرامش است و خبري از تلاطم نيست. هيچ چيزي نيست كه به آن فكر كنم و من رها مي‌شوم در خودم...
پ.ن: صادق هدايت در اول يكي از داستان هايش مي‌نويسد : كسي خودكشي نمي‌كند. خودكشي با بعضي‌ها هست. من اين جمله را باور دارم. وقتي همه چيز براي كسي به پايان مي‌رسد بايد خودش تمام كننده باشد. البته يك چيز ديگري هم هست به غير از اين آن هم اين است كه براي خودكشي بايد جسارت داشت.
پس.پ.ن: اين روزها براي من سالگرد لحظه‌هاي خوبي نيست. يادآور دقايقي است كه تلاش مي‌كردم بايد از چيزي فرار كنم. بايد چيزي را از حافظه ام پاك كنم. اما نه آن پاك شد و نه من فرار كردم. تنها خاطراتش ماند كه زير يك باران پاييزي بار ديگر از نو بازگشت.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 11:49 PM

|

نمايشگاه عكس

از زهرا مي‌پرسم آخه تو خيلي كوچولويي چه جوري عكس مي‌گيري؟ دوربين يك بار مصرف كوچكش را به سمت چشمانش مي‌برد و دست روي شاتر فشار مي‌دهد و مي‌گويد :« اين جوري.»
وقتي مي‌پرسم چند تا از عكس‌هاش رو توي انتخاب كردند اولش مي‌گويد يكي ولي بعد پنج انگشت كوچك دست راستش را مقابل چشمانم مي گيرد و مي گويد اين قدر.
آرزوي زهرا اين است كه وقتي بزرگ شد مامان شود. وقتي با اعتراض دوستانش مواجه مي‌شود كه معتقدند همه دخترها روزي مامان مي‌شود، با لجبازي مي‌گويد:« من مي‌خوام مامان بشم. آخه مامان‌ها خيلي خوب هستند.»
بيتا به گفته مربيانش در ميان بقيه بچه‌ها از همه با استعدادتر است. عكسي كه روي پوستر نمايشگاه چاپ شده از عكس‌هاي بيتا است. او هم مانند ساير دوستانش عكاسي را دوست دارد. اما دلش مي‌خواهد در آينده هم دندانپزشك شود هم عكاس:« دلم مي‌خواد با يك دوربين بزرگ عكاسي كنم. از اين دوربين‌هايي كه مي‌شه همون جا عكس‌ رو ديد و اگه بد شد پاك كرد.»
بقيه مطلب
بعد از سه ماه كلاس و تلاش پروانه و حسن سربخشيان بالاخره نمايشگاه عكس بچه‌هاي مهر ايرانيان در گالري نيكول افتتاح شد. نمايشگاه خيلي جالبي بود. به خصوص فضاي افتتاحيه كه پر از سر و صدا و شلوغي بچه‌ها بود كه از ديدن عكس‌هايشان روي ديوار و توجه آدم بزرگ‌ها به آن‌ها هيجان زده شده بودند، با همه افتتاحيه‌هايي كه ديده بودم فرق داشت. خيلي دلم مي‌خواد امشب بيشتر در مورد نمايشگاه بنويسم اما باشه براي يك وقت ديگه فقط بايد بگم دست پروانه عزيزم كه به بچه‌ها چگونه فهميدن دنياي اطراف و حسن سربخشيان كه چگونه ديدن را به بچه ها آموختن درد نكنه.
پ.ن: خيلي دوست ندارم از كارهام تعريف كنم اما تكه اول بخشي از گزارشم بود كه درباره نمايشگاه عكس بچه ها براي خبرگزاري نوشتم.
پس.پ.ن: امشب اولين بارون پاييزي آمد و فضاي شهر را عوض كرد. خوشحالم كه تونستم توي فضاي باروني امشب زير قطرات باران قدم بزنم و سعي كنم انرژي هاي منفي كه توي وجودم هست را دور بريزم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 6:13 AM

|

Saturday, October 06, 2007

براي فرشته‌هاي كوچكي كه مي‌خواهند در آينده عكاسباشي شوند



اين يك دعوت رسمي از طرف افسانه، بيتا، زهره، سپيده، سحر، سحر، سميه، عسل، گلناز، نسترن، نگار، نگين، ياس براي چشم‌هاس شما است كه روي كارت دعوت نمايشگاه نوشتن:« براي خاطره‌هايمان كه مي‌خواستيم بماند/ براي كوچه‌هاي شهرمان كه نمي خواستيم از ياد بروند/ براي زندگي كه با ما زندگي مي‌كند/ خواستيم عكاس شويم/ ما از دريچه يك مستطيل / دنيا را ثبت كرديم/ تا بماند براي هميشه / آن چه ما مي‌بينيم/ آن چه ما به ياد مي‌سپاريم.»


به قول دوستانم هميشه اتفاق هاي بزرگ از يك حادثه كوچك آغاز مي شوند . هميشه كشف يك حقيقت از درگير شدن با واقعيت‌هاي ملموس اطراف مان ميسر مي شود و هميشه راهي وجود دارد براي طرحي نو در انداختن و ... مهم نيست از كجا شروع مي‌شه مسئله اصلي اين كه گاهي اين اتفاق‌ها مسير زندگي آدم ها را هم تغيير مي‌ده.
راستش را بخواهيد دو سه روزيه كه دارم با خودم كلنجار مي‌رم كه چيزي بنويسم.نه اين كه توي نوشتنش ترديد داشته باشم. نه مسئله ديگه‌ايه. براي شما هم اتفاق افتاده كه يك موضوع آن قدر ذهنتون را درگير كرده كه نمي‌تونيد درباره‌اش حرف بزنيد يا آن چه را كه در ذهنتون داريد روي كاغذ بياريد. اين حكايت حالاي من است. بذاريد از اولش بگم- هرچند اين جور نوشته‌ها را بايد به سبك هرم وارانه تنظيم كرد. اما من مي‌خوام تاريخي بگم_ چند ماه پيش بود كه پروانه برام از موسسه مهر ايرانيان و كودكاني گفت كه در اين موسسه نگهداري مي‌شوند و آموزش نويسندگي به اين بچه‌ها. بعد داستان آموزش عكاسي به 12 دختر بچه 5 تا 9 ساله اي كه از نعمت پدر و مادر محروم هستند و زير نظر آدم هاي خيري كه اين موسسه را اداره مي‌كنند توسط حسن سربخشيان عكاس صاحب نام مطبوعاتي را شنيدم. توي چندين ماهي كه اين كلاس برگزار مي‌شد از طريق پروانه و آقاي سربخشيان در جريان بودم. در اين مدت بارها دعوت شدم تا در يكي از كلاس‌هاي عكاسي اين بچه ها شركت كنم و گزارش بگيرم ؛ حتي يك بار كه رفته بودند ابيانه قرار بود همراهشون برم اما نشد. تا موضوع نمايشگاه بچه ها توي گالري نيكول پيش آمد و تصميمم براي نوشتن يك گزارش درباره اين بچه‌ها جدي‌تر شد. روز چهارشنبه پروانه زنگ زد و گفت كه مي‌خواد بره بچه ها را ببينه و ازم خواست همراهش برم. گفتم اين مدت خيلي از بچه‌ها شنيده بودم. درباره نگار، نسترن، سحر، ياس، سميه، مليكا، بيتا، عسل و ... اما ديدنشون يك چيز ديگه‌اي بود. ديدن فرشته‌هاي بيگناهي كه به تو به چشم خانواده‌اي كه ....بگذريم. توي اون يك ساعتي كه بين آن بچه‌ها بودم خيلي سعي كردم بغضي كه در گلوم بود را با همراه شدن با شادي اون‌ها كه يك خاله جديد را مي‌ديدند در گلويم پنهان كنم. من تلاش مي‌كردم خبرنگار باشم اما نمي‌شد. با بچه‌ها اونم 12 تا دختر بچه باهوش و پر انرژي نمي‌شد براساس قاعده‌هاي معمول بود. با هم از تجربه عكاس شدن و آرزوهامون گفتيم. بايد براي هر سئوالي دوتا سئوال جواب مي‌دادم. اين كه : «خاله چه جوري خبرنگاري مي‌كني؟ چه جوري توي روزنامه مي‌نويسي؟ با مداد مي‌نويسي يا با خودكار، آرزوي خودت چيه؟ همسن من بودي دلت مي‌خواست چيكاره بشي؟ » و من مونده بودم سئوالات بي‌پايان و بدون جواب. ... و اين فكر كه روز جهاني كودك چقدر نزديك است و
از اون يكساعت و تك تك بچه‌ها خيلي حرف‌ دارم بزنم اما نمي‌دونم چرا قالب كلماتم را گم كردم. همون طوري كه گزارشم را نمي‌تونم بنويسم.
بگذريم تا يادم نرفته بگم نمايشگاه بچه‌ها روز يكشنبه 15 مهر در گالري نيكول به آدرس خيابان مطهري، بعد از مفتح، خيابان شهيد اكبري پارسا كوچه آزادي پلاك 3 افتتاح مي‌شه. مطمئن باشيد كه اين نمايشگاه با تمام نمايشگاه‌هاي عكسي كه تا امروز ديديد فرق مي‌كنه.
راستي در كنار اين بچه‌ها سحر دختر حسن سربخشيان هم توي نمايشگاه شركت كرده .
اين يك دعوت رسمي از طرف افسانه، بيتا، زهره، سپيده، سحر، سحر، سميه، عسل، گلناز، نسترن، نگار، نگين، ياس براي چشم‌هاس شما است كه روي كارت دعوت نمايشگاه نوشتن:« براي خاطره‌هايمان كه مي‌خواستيم بماند/ براي كوچه‌هاي شهرمان كه نمي خواستيم از ياد بروند/ براي زندگي كه با ما زندگي مي‌كند/ خواستيم عكاس شويم/ ما از دريچه يك مستطيل / دنيا را ثبت كرديم/ تا بماند براي هميشه / آن چه ما مي‌بينيم/ آن چه ما به ياد مي‌سپاريم.»

پ.ن: عكس بچه ها در ابيانه از حسن سربخشيان است.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 2:29 AM

|

Tuesday, October 02, 2007

وطن مي‌شود...



از من پرسيدي وطن كجاست؟ حس تو به وطن چيست و من در خودم تكرار مي‌كنم وطن يعني چه؟ فرهنگ لغات را بر مي دارم و نگاه مي كنم نوشته : وطن يعني مقيم شدن در جايي، شهر زادگاه يعني جايي كه من و تو در آن به دنيا آمده‌ايم. يعني خانه مادري، يعني ... برايم وطن مي‌شود تكه‌اي از خاك براي زندگي. جزئي از وجود و تو مي‌پرسي اين خانه كجاست چهار ديواري كه به دور خودت كشيده‌اي ، يا آن چه از پدر و مادرت داري يا، مرده ريگ اجدادت، شناسنامه‌ام را مي‌گشايم. نامش در كنار نام پدر و مادرم گذاشته‌اند، درست در كنار جايي كه نوشته محل تولد؛ اين يعني تو در اين خاك به دنيا آمدي همين خاكي كه پدرت، مادرت، و پدر و مادر پدر و مادرت و ... وطن مي‌شود مادر، پدر و نياكان؛ تو مي‌پرسي اين يعني كه اين جا خانه توست؟ پاسخي ندارم. روزي پاسخ اين سئوال را چه شفاف مي‌دانستم. اما امروز من و ترديدهايي كه به هيچ كس نمي‌توانم بگويم. تو مي‌پرسي ترديد از چه ؟ به تو مي‌گويم روزهايي شايد دورتر از امروز حتي شنيدن نام وطن دلم را به لرزه مي‌انداخت. با شنيدن ترنم اي مرز پر گهر اشك به چشمانم مي‌آمد. روزههايي كه خاك اين جا ذره‌اي از جانم بود و هست. اما حالا نمي‌دانم، مي‌پرسي چرا؟ گفتني نيست. كمي به دور و برم نگاه مي‌كنم. به رديف كتاب‌هايي كه خوانده‌ام و در قاب چوبي كتابخانه‌ام به ترتيب چيده‌ام: ايران از آغاز تا اسلام، مشرق زمين گاهواره تمدن، امپراطوري هخامنشي، ايران در سپيده دم تاريخ... وطن مي‌شود افتخار، مي‌شود بغضي كه همراه اي مرز پر گهر مي‌آيد، تيري از دل تاريخ آرش وار مي‌رود تا آن‌جايي كه چشمم كار مي‌كند و وطن مي‌شود آرش:« مرز را پرواز تیری می دهد سامان /گر به نزدیکی فرود اید /خانه هامان تنگ / آرزومان کور / ور بپرد دور /تا کجا ؟ تا چند ؟/آه کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ایمان ؟/هر دهانی این خبر را بازگو می کرد»
با تير جلوتر مي‌آيم و تاريخ را ورق مي‌زنم:« ما چه گونه ما شديم، عصر بي‌خبري، نخبه كشي،‌تركمان‌چاي، گلستان، رويتر، 1907، 1915، 1919 وطن مي‌شود حسرت، مي‌شود بيماري نوستالژيا، مي‌شود گربه‌اي تنها و رها شده در شيرواني داغ ... دستم را روي نقشه‌جغرافيا مي كشم، از خليج فارس تا خزر، از بيستون تا چهلستون، از تحت جمشيد تا مسجد شيخ لطف‌الله نقش جهان. وطن مي شود كاشي‌هاي فيروزه‌اي‌ هميشگي‌. مي‌شود لاجوردي آكرانه خليج. سري به رديف كتاب‌هاي شعر مي‌زنم از رودكي تا اميد وطن مي‌شود: چو ايران نباشد تن من مباد، مي‌شود فردوسي، مي‌شود:« زپوچ جهان هيچ اگر دوست دارم/ترا اي كهن بوم و بر دوست دارم»
كتاب‌ها را رها مي‌كنم و خبري از خبر مي‌گيرم كسي انگار از جنگ مي‌گويد و ديگري از پدري هموطن كه گلوي نازك كودكش را آن قدر مي فشارد كه نفسش ... آن ديگري كه .... وطن مي‌شود خون مي‌شود جايي كه ديگر نمي‌شناسم، بغض مي‌شود: بگذار درد من در / در شعر من بخندد» و همراه با بامداد مي‌گريم و مي‌گذارم: عشقش در شعرم بگريد. و همراه با اميد مي‌پرسم:« کاروان شعله های مرده در مرداب/ بر جبین قدسی محراب می بیند / یاد ایام شکوه و فخر و عصمت را / می سراید شاد / قصه ی غمگین غربت را /هان ، کجاست / پایتخت این کج ایین قرن دیوانه ؟»آآآ وطنم را نمي‌شناسم. به عكس‌هايي كه دو رو برم ريختم نگاه مي‌كنم از دارلفنون تا بهارستان قدم مي‌زنم وطن مي‌شود قدرت، مي‌شود: آن زمان كه بنهادم سر به پاي آزادي / اما همان جاست كه كسي زمزمه مي‌كند از آزادي در وطن مي‌گويد. و مي‌شود:« آن‌گاه كه گريه مي‌دهد ساز» از آزادي كه روزي كلمه قبيحه بوده و هنوز هم هست و برادران و خواهرانم را انكار مي‌كند و باز اين كلمه تركيب چند كلمه هول آور است كه راه نفس را مي‌گيرد. مي‌شود وحشت، طناب و نفرت. صداي مرده بادها و زنده بادها را مي‌شنوم فريادهاي شادي و خشم و درد. به ياد روزي لبان شاعران وطن را دوخته باشند و دهانت را ....
اما اين صدا تمامي ندارد و صدايي درتاريخ زمزمه مي كند : پدر ملت ايران اگر اين بي پدر است.... و
وطن مي‌شود:« ما / فاتحان قلعه های فخر تاریخیم / شاهدان شهرهای شوکت هر قرن / ما / یادگار عصمت غمگین اعصاریم»
اما با اين حال هر چه نگاه مي‌كنم مي‌بينم وطن يعني خانه با همه ترس‌ها، هراس‌ها، وطن يعني شعر اي ايران ... هرچند آن قدر دستمالي شده باشد كه بغض نياورد اما باز هم هست، يعني چو ايران نباشد تن من مباد. يعني فردوسي و حافظ، يعني مولانا، يعني نيما و بامداد و اميد ، مي‌شود تخت جمشيد و سه رنگ جاودانه سبز و سفيد و سرخ در پهنه 10 هزار سال سهم يك ملت ز دنيا. مي شود:« ای سرزمین سایه و روشن / ظهر معطر من /از تو به تو باز می گردم / در جست و جوی عطشی که هدیه می دهی / عطش پناهندگان.»
به تو مي‌گويم وطن با همه ترس و اميدها، با همه عشق و نفرت‌هايش هميشه براي من همين است:« پوچ جهان هيچ اگر دوست دارم/ترا اي كهن بوم و بر دوست دارم/ترا اي كهن پير جاويدْ برنا/ترا دوست دارم، اگر دوست دارم/ترا اي گرانمايه، ديرينه ايران/ترا اي اي گرامي گهر دوست دارم/ترا، اي كهن‌زادْ بومِ بزرگان/ بزرگ آفرين نامور دوست دارم/هنروار انديشه‌ات رخشد و من/هم انديشه‌ات، هم هنر دوست دارم/اگر قولِ افسانه، يا متنِ تاريخ/وگر نقد و نقلِ سِيَر دوست دارم‌‌ /اگر خامه تيشه‌ست و خط نقر در سنگ/بر اوراقِ كوه و كمر دوست دارم/وگر ضبطِ دفتر ز مشكين مركّب/نيين خامه، يا كلكِ پَر دوست دارم/گمان‌هاي تو چون يقين مي‌ستايم/عيان هاي تو چون خبر دوست دارم.»
در اين بازي وطن همراه شدم با بزرگان دوست داشتني وطنم فردوسي بزرگ، اخوان ثالث اميد ، نيما، شاملو، فرخي يزدي، سياوش كسرايي و سرزمين مادريم.
دلم مي‌خواد در اين بازي وطن سارا را با رنگ اين روزهايش، آقاي همسر را با در چشمهاي تو، پروانه را در زندانش، هستي را در روزنه‌هاي آبي اش، حسين را در پرونده مفقوده، حسن سربخشيان را قاب‌هاي تصويرش، آرمان و شبانه‌هايش را، بنفشه و دلتنگي‌هاي خيابان شانزدهمش را دعوت كنم شركت كنند.
پ.ن: چند روزي اين مثنوي نوشتن وبلاگ به تاخير افتاد مهمترين دليلش در هم ريختگي قالب وبلاگ بود كه باز هم به كمك آرمان عزيز درست شد. خيلي حرف هاست كه قلنبه شده مي‌نويسم.

پس پ. ن: اين قضيه تاريخ مدرسه هم ادامه داره

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:10 AM

|