کوپه شماره ٧

Saturday, October 06, 2007

براي فرشته‌هاي كوچكي كه مي‌خواهند در آينده عكاسباشي شوند



اين يك دعوت رسمي از طرف افسانه، بيتا، زهره، سپيده، سحر، سحر، سميه، عسل، گلناز، نسترن، نگار، نگين، ياس براي چشم‌هاس شما است كه روي كارت دعوت نمايشگاه نوشتن:« براي خاطره‌هايمان كه مي‌خواستيم بماند/ براي كوچه‌هاي شهرمان كه نمي خواستيم از ياد بروند/ براي زندگي كه با ما زندگي مي‌كند/ خواستيم عكاس شويم/ ما از دريچه يك مستطيل / دنيا را ثبت كرديم/ تا بماند براي هميشه / آن چه ما مي‌بينيم/ آن چه ما به ياد مي‌سپاريم.»


به قول دوستانم هميشه اتفاق هاي بزرگ از يك حادثه كوچك آغاز مي شوند . هميشه كشف يك حقيقت از درگير شدن با واقعيت‌هاي ملموس اطراف مان ميسر مي شود و هميشه راهي وجود دارد براي طرحي نو در انداختن و ... مهم نيست از كجا شروع مي‌شه مسئله اصلي اين كه گاهي اين اتفاق‌ها مسير زندگي آدم ها را هم تغيير مي‌ده.
راستش را بخواهيد دو سه روزيه كه دارم با خودم كلنجار مي‌رم كه چيزي بنويسم.نه اين كه توي نوشتنش ترديد داشته باشم. نه مسئله ديگه‌ايه. براي شما هم اتفاق افتاده كه يك موضوع آن قدر ذهنتون را درگير كرده كه نمي‌تونيد درباره‌اش حرف بزنيد يا آن چه را كه در ذهنتون داريد روي كاغذ بياريد. اين حكايت حالاي من است. بذاريد از اولش بگم- هرچند اين جور نوشته‌ها را بايد به سبك هرم وارانه تنظيم كرد. اما من مي‌خوام تاريخي بگم_ چند ماه پيش بود كه پروانه برام از موسسه مهر ايرانيان و كودكاني گفت كه در اين موسسه نگهداري مي‌شوند و آموزش نويسندگي به اين بچه‌ها. بعد داستان آموزش عكاسي به 12 دختر بچه 5 تا 9 ساله اي كه از نعمت پدر و مادر محروم هستند و زير نظر آدم هاي خيري كه اين موسسه را اداره مي‌كنند توسط حسن سربخشيان عكاس صاحب نام مطبوعاتي را شنيدم. توي چندين ماهي كه اين كلاس برگزار مي‌شد از طريق پروانه و آقاي سربخشيان در جريان بودم. در اين مدت بارها دعوت شدم تا در يكي از كلاس‌هاي عكاسي اين بچه ها شركت كنم و گزارش بگيرم ؛ حتي يك بار كه رفته بودند ابيانه قرار بود همراهشون برم اما نشد. تا موضوع نمايشگاه بچه ها توي گالري نيكول پيش آمد و تصميمم براي نوشتن يك گزارش درباره اين بچه‌ها جدي‌تر شد. روز چهارشنبه پروانه زنگ زد و گفت كه مي‌خواد بره بچه ها را ببينه و ازم خواست همراهش برم. گفتم اين مدت خيلي از بچه‌ها شنيده بودم. درباره نگار، نسترن، سحر، ياس، سميه، مليكا، بيتا، عسل و ... اما ديدنشون يك چيز ديگه‌اي بود. ديدن فرشته‌هاي بيگناهي كه به تو به چشم خانواده‌اي كه ....بگذريم. توي اون يك ساعتي كه بين آن بچه‌ها بودم خيلي سعي كردم بغضي كه در گلوم بود را با همراه شدن با شادي اون‌ها كه يك خاله جديد را مي‌ديدند در گلويم پنهان كنم. من تلاش مي‌كردم خبرنگار باشم اما نمي‌شد. با بچه‌ها اونم 12 تا دختر بچه باهوش و پر انرژي نمي‌شد براساس قاعده‌هاي معمول بود. با هم از تجربه عكاس شدن و آرزوهامون گفتيم. بايد براي هر سئوالي دوتا سئوال جواب مي‌دادم. اين كه : «خاله چه جوري خبرنگاري مي‌كني؟ چه جوري توي روزنامه مي‌نويسي؟ با مداد مي‌نويسي يا با خودكار، آرزوي خودت چيه؟ همسن من بودي دلت مي‌خواست چيكاره بشي؟ » و من مونده بودم سئوالات بي‌پايان و بدون جواب. ... و اين فكر كه روز جهاني كودك چقدر نزديك است و
از اون يكساعت و تك تك بچه‌ها خيلي حرف‌ دارم بزنم اما نمي‌دونم چرا قالب كلماتم را گم كردم. همون طوري كه گزارشم را نمي‌تونم بنويسم.
بگذريم تا يادم نرفته بگم نمايشگاه بچه‌ها روز يكشنبه 15 مهر در گالري نيكول به آدرس خيابان مطهري، بعد از مفتح، خيابان شهيد اكبري پارسا كوچه آزادي پلاك 3 افتتاح مي‌شه. مطمئن باشيد كه اين نمايشگاه با تمام نمايشگاه‌هاي عكسي كه تا امروز ديديد فرق مي‌كنه.
راستي در كنار اين بچه‌ها سحر دختر حسن سربخشيان هم توي نمايشگاه شركت كرده .
اين يك دعوت رسمي از طرف افسانه، بيتا، زهره، سپيده، سحر، سحر، سميه، عسل، گلناز، نسترن، نگار، نگين، ياس براي چشم‌هاس شما است كه روي كارت دعوت نمايشگاه نوشتن:« براي خاطره‌هايمان كه مي‌خواستيم بماند/ براي كوچه‌هاي شهرمان كه نمي خواستيم از ياد بروند/ براي زندگي كه با ما زندگي مي‌كند/ خواستيم عكاس شويم/ ما از دريچه يك مستطيل / دنيا را ثبت كرديم/ تا بماند براي هميشه / آن چه ما مي‌بينيم/ آن چه ما به ياد مي‌سپاريم.»

پ.ن: عكس بچه ها در ابيانه از حسن سربخشيان است.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 2:29 AM

|

<< Home