کوپه شماره ٧
Tuesday, October 02, 2007
وطن ميشود...
Labels: دل نوشت
از من پرسيدي وطن كجاست؟ حس تو به وطن چيست و من در خودم تكرار ميكنم وطن يعني چه؟ فرهنگ لغات را بر مي دارم و نگاه مي كنم نوشته : وطن يعني مقيم شدن در جايي، شهر زادگاه يعني جايي كه من و تو در آن به دنيا آمدهايم. يعني خانه مادري، يعني ... برايم وطن ميشود تكهاي از خاك براي زندگي. جزئي از وجود و تو ميپرسي اين خانه كجاست چهار ديواري كه به دور خودت كشيدهاي ، يا آن چه از پدر و مادرت داري يا، مرده ريگ اجدادت، شناسنامهام را ميگشايم. نامش در كنار نام پدر و مادرم گذاشتهاند، درست در كنار جايي كه نوشته محل تولد؛ اين يعني تو در اين خاك به دنيا آمدي همين خاكي كه پدرت، مادرت، و پدر و مادر پدر و مادرت و ... وطن ميشود مادر، پدر و نياكان؛ تو ميپرسي اين يعني كه اين جا خانه توست؟ پاسخي ندارم. روزي پاسخ اين سئوال را چه شفاف ميدانستم. اما امروز من و ترديدهايي كه به هيچ كس نميتوانم بگويم. تو ميپرسي ترديد از چه ؟ به تو ميگويم روزهايي شايد دورتر از امروز حتي شنيدن نام وطن دلم را به لرزه ميانداخت. با شنيدن ترنم اي مرز پر گهر اشك به چشمانم ميآمد. روزههايي كه خاك اين جا ذرهاي از جانم بود و هست. اما حالا نميدانم، ميپرسي چرا؟ گفتني نيست. كمي به دور و برم نگاه ميكنم. به رديف كتابهايي كه خواندهام و در قاب چوبي كتابخانهام به ترتيب چيدهام: ايران از آغاز تا اسلام، مشرق زمين گاهواره تمدن، امپراطوري هخامنشي، ايران در سپيده دم تاريخ... وطن ميشود افتخار، ميشود بغضي كه همراه اي مرز پر گهر ميآيد، تيري از دل تاريخ آرش وار ميرود تا آنجايي كه چشمم كار ميكند و وطن ميشود آرش:« مرز را پرواز تیری می دهد سامان /گر به نزدیکی فرود اید /خانه هامان تنگ / آرزومان کور / ور بپرد دور /تا کجا ؟ تا چند ؟/آه کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ایمان ؟/هر دهانی این خبر را بازگو می کرد»
با تير جلوتر ميآيم و تاريخ را ورق ميزنم:« ما چه گونه ما شديم، عصر بيخبري، نخبه كشي،تركمانچاي، گلستان، رويتر، 1907، 1915، 1919 وطن ميشود حسرت، ميشود بيماري نوستالژيا، ميشود گربهاي تنها و رها شده در شيرواني داغ ... دستم را روي نقشهجغرافيا مي كشم، از خليج فارس تا خزر، از بيستون تا چهلستون، از تحت جمشيد تا مسجد شيخ لطفالله نقش جهان. وطن مي شود كاشيهاي فيروزهاي هميشگي. ميشود لاجوردي آكرانه خليج. سري به رديف كتابهاي شعر ميزنم از رودكي تا اميد وطن ميشود: چو ايران نباشد تن من مباد، ميشود فردوسي، ميشود:« زپوچ جهان هيچ اگر دوست دارم/ترا اي كهن بوم و بر دوست دارم»
كتابها را رها ميكنم و خبري از خبر ميگيرم كسي انگار از جنگ ميگويد و ديگري از پدري هموطن كه گلوي نازك كودكش را آن قدر مي فشارد كه نفسش ... آن ديگري كه .... وطن ميشود خون ميشود جايي كه ديگر نميشناسم، بغض ميشود: بگذار درد من در / در شعر من بخندد» و همراه با بامداد ميگريم و ميگذارم: عشقش در شعرم بگريد. و همراه با اميد ميپرسم:« کاروان شعله های مرده در مرداب/ بر جبین قدسی محراب می بیند / یاد ایام شکوه و فخر و عصمت را / می سراید شاد / قصه ی غمگین غربت را /هان ، کجاست / پایتخت این کج ایین قرن دیوانه ؟»آآآ وطنم را نميشناسم. به عكسهايي كه دو رو برم ريختم نگاه ميكنم از دارلفنون تا بهارستان قدم ميزنم وطن ميشود قدرت، ميشود: آن زمان كه بنهادم سر به پاي آزادي / اما همان جاست كه كسي زمزمه ميكند از آزادي در وطن ميگويد. و ميشود:« آنگاه كه گريه ميدهد ساز» از آزادي كه روزي كلمه قبيحه بوده و هنوز هم هست و برادران و خواهرانم را انكار ميكند و باز اين كلمه تركيب چند كلمه هول آور است كه راه نفس را ميگيرد. ميشود وحشت، طناب و نفرت. صداي مرده بادها و زنده بادها را ميشنوم فريادهاي شادي و خشم و درد. به ياد روزي لبان شاعران وطن را دوخته باشند و دهانت را ....
اما اين صدا تمامي ندارد و صدايي درتاريخ زمزمه مي كند : پدر ملت ايران اگر اين بي پدر است.... و
وطن ميشود:« ما / فاتحان قلعه های فخر تاریخیم / شاهدان شهرهای شوکت هر قرن / ما / یادگار عصمت غمگین اعصاریم»
اما با اين حال هر چه نگاه ميكنم ميبينم وطن يعني خانه با همه ترسها، هراسها، وطن يعني شعر اي ايران ... هرچند آن قدر دستمالي شده باشد كه بغض نياورد اما باز هم هست، يعني چو ايران نباشد تن من مباد. يعني فردوسي و حافظ، يعني مولانا، يعني نيما و بامداد و اميد ، ميشود تخت جمشيد و سه رنگ جاودانه سبز و سفيد و سرخ در پهنه 10 هزار سال سهم يك ملت ز دنيا. مي شود:« ای سرزمین سایه و روشن / ظهر معطر من /از تو به تو باز می گردم / در جست و جوی عطشی که هدیه می دهی / عطش پناهندگان.»
به تو ميگويم وطن با همه ترس و اميدها، با همه عشق و نفرتهايش هميشه براي من همين است:« پوچ جهان هيچ اگر دوست دارم/ترا اي كهن بوم و بر دوست دارم/ترا اي كهن پير جاويدْ برنا/ترا دوست دارم، اگر دوست دارم/ترا اي گرانمايه، ديرينه ايران/ترا اي اي گرامي گهر دوست دارم/ترا، اي كهنزادْ بومِ بزرگان/ بزرگ آفرين نامور دوست دارم/هنروار انديشهات رخشد و من/هم انديشهات، هم هنر دوست دارم/اگر قولِ افسانه، يا متنِ تاريخ/وگر نقد و نقلِ سِيَر دوست دارم /اگر خامه تيشهست و خط نقر در سنگ/بر اوراقِ كوه و كمر دوست دارم/وگر ضبطِ دفتر ز مشكين مركّب/نيين خامه، يا كلكِ پَر دوست دارم/گمانهاي تو چون يقين ميستايم/عيان هاي تو چون خبر دوست دارم.»
در اين بازي وطن همراه شدم با بزرگان دوست داشتني وطنم فردوسي بزرگ، اخوان ثالث اميد ، نيما، شاملو، فرخي يزدي، سياوش كسرايي و سرزمين مادريم.
دلم ميخواد در اين بازي وطن سارا را با رنگ اين روزهايش، آقاي همسر را با در چشمهاي تو، پروانه را در زندانش، هستي را در روزنههاي آبي اش، حسين را در پرونده مفقوده، حسن سربخشيان را قابهاي تصويرش، آرمان و شبانههايش را، بنفشه و دلتنگيهاي خيابان شانزدهمش را دعوت كنم شركت كنند.
پ.ن: چند روزي اين مثنوي نوشتن وبلاگ به تاخير افتاد مهمترين دليلش در هم ريختگي قالب وبلاگ بود كه باز هم به كمك آرمان عزيز درست شد. خيلي حرف هاست كه قلنبه شده مينويسم.
<< Home