کوپه شماره ٧
Monday, October 08, 2007
به چشمان خودم نگاه ميكنم
Labels: داستان نوشت
به چشمان خودم نگاه ميكنم كه روي ليوان آب افتاده و دستم به روي چيزي مي چرخد. يكي براي تحقير روحم،يكي براي فراموشي، يكي براي خيانت به جسمم، يكي براي لحظههايي كه از من دريغ شد، يكي ... و ميشمارم يك، دو، سه، چهار، ... هفده، هجده،نوزده، بيست، سي، چهل....نميدانم اين تعداد حقارت كافي است يا بايد باز هم بايد بشمارم. بعد از اين همه حقارت ديگر آب چهرهام را نشان نميدهد . سعي مي كنم خالي شوم از هر چيزي و وجودم را پر كنم از آب تيره حسرت. سر ميكشم و باز ميشمارم. روي بسترم دراز ميكشم و چشمانم را ميبندم و سعي ميكنم به هيچ چيز فكر نكنم. حتي همه تو هايي كه به آنها روزي فكر ميكردم. با نفسهايم تمركز ميگيرم و خودم را در يك شاواسانا رها ميكنم. از ناخنها، به انگشتهايم و از آن به مچ و تا ريشه موهايم. خودم را در موسيقي رها ميكنم و ميگذارم در اين خلسه گم شوم. اما ميدانم صدايي نه چندان غريبه اين خلسه را بر هم ميزند. چيزي درونم به تلاطم در ميآيد و به سمت بالا حركت ميكند. صداها در هم ميپيچد و يك لحظه همه حقارتها را يك جا بالا ميآورم و درد اول همه افكار مزاحم و همه تو هايي است كه مي آيند و مي روند.
به چشمان خودم نگاه ميكنم. باز درون آيينه گم ميشوم. بايد بار ديگر از نو آغاز كنم. بار ديگري كه از پس پروازي كه نيمه كاره ماند بايد آغاز شود. آيينه هزار تكه ام بخار گرفته است. دست ميبرم و باز حقارتها را مينويسم. نام همه تو هايي كه آمدهاي و با حقارت روح و جسمم تكهاي رابا خودت همراه كرد. هزار تو روي بخار نقش ميگيرد. به چشمان خودم نگاه ميكنم و تكهاي از آيينه را بر ميدارم و ميكشم روي تمام لحظات بد و تلخي كه دارم. چيز ي بالا ميآيد تا نزديكي چشمانم. سرخ و داغ و سرشار از زندگي. مي پاشد روي تمام تو هايي كه روي غبار آيينه مانده است. روي نخستين تو كه نوجواني را پايان بردي، تويي كه بهترين روزهاي جواني را به نام خودت سند زدي و تويي كه هيچ وقت از ما نبودي و همه شرافتم را به گند كشيدي و حالا منم كه با اين جاري گرم و سرخ تو را به گند ميكشم. خلسه بار ديگر آغاز ميشود. از انگشتهاي پا و به همراه رودي كه از درونم جاري است بالا ميآيد. چقدر اين لحظه ها را دوست دارم. اين بار آرامش است و خبري از تلاطم نيست. هيچ چيزي نيست كه به آن فكر كنم و من رها ميشوم در خودم...
پ.ن: صادق هدايت در اول يكي از داستان هايش مينويسد : كسي خودكشي نميكند. خودكشي با بعضيها هست. من اين جمله را باور دارم. وقتي همه چيز براي كسي به پايان ميرسد بايد خودش تمام كننده باشد. البته يك چيز ديگري هم هست به غير از اين آن هم اين است كه براي خودكشي بايد جسارت داشت.
پس.پ.ن: اين روزها براي من سالگرد لحظههاي خوبي نيست. يادآور دقايقي است كه تلاش ميكردم بايد از چيزي فرار كنم. بايد چيزي را از حافظه ام پاك كنم. اما نه آن پاك شد و نه من فرار كردم. تنها خاطراتش ماند كه زير يك باران پاييزي بار ديگر از نو بازگشت.
<< Home