کوپه شماره ٧

Friday, November 16, 2007

تو را من چشم در راهم شباهنگام


این تلویزیون یا همان رسانه ملی این روزها گاهی اوقات آن چنان باعث شوکه شدن آدم می شه که نمی دونی چی بگی. این هفته از میان هزاران برنامه اش چندتایی را دیدم. نکته جالب توجه در این چند فیلم که با تبلیغات زیاد پخش شد این بود که مسیر تاریخ را تغییر داده شد.
اولین سریال سریال «مدار صفر درجه » بود که نمی دونم چند سال دیگه می خواد از تلویزیون پخش بشه و اگه به دلایلی ناگزیر به دیدنش باشید می فهمید با ضعفی که در فیلم نامه و برداشتش از تاریخ دارد چه سوهانی است. مدت هاست که با توجه به منابع مستدل تاریخی در صدد هستم که نقدی بر این سریال بنویسم. اما خوب به دلایلی که یکیش دیدن نیمی کمی از این سریال آن هم به جبر است. البته این جا هم نمی خواهم این سریال را نقد کنم که چه ایراداتی منطقی از جنبه تاریخی و از جنبه داستان پردازی دارد. این که داستان سریالی که بر اساس وقایع تاریخی و رد یک نظر و به قولی ادعای تاریخی ساخته شده است از منابع دست چند و غیر مرتبطی با موضوع نوشته شده است. قطعا حسن فتحی که آثار درخشانی از نظر متن مانند ملاصدرا و پهلوانان نمی میرند را در کارنامه خود دارد می دانسته که برای نوشتن سریال بزرگی مانند مدار صفر درجه که بر محور حوادث تاریخی دهه بیست می گذرد نمی تواند با استفاده از منابعی مانند شبه خاطرات علی بهزادی و یا سه حکیم مسلمان نصر نوشته شود. قطعا نمی خواهم در مورد رد پای مشاور این فیلم که همیشه دچار توهم توطئه است که اگر آب زایینده رود کم می شود قطعا رد پای لابی های صهیونیستی در میان است؛ سخنی به میان بیاورم. یا این که در این سریال شکست کامل زبانی وجود دارد و همه آدم ها به زبان مشترکی سخن می گویند و از لات کوچه خیابان تا مامور هندی که مسئول جابه جایی زندانیان است؛ زبان همدیگر را می فهمند. اما هیچ چیز هیجان انگیزتر از این نبود که این هفته در این سریال همزمان با دو جا به جایی تاریخی روی داد. یکی این بود که حبیب پارسا و دوست دختر فرانسویش توی حافظیه ای قرار گذاشتند که در سال های بعد از 1320 شمسی توسط انجمن آثار ملی ساخته شد. منظورم بارگاه گنبدی شکل حافظیه بالای گور لسان الغیب بود. نکته بعدی این بود که سارا و مادر و عمویش با قطار به نمی دانم کجا سفر می کردند که در میانه راه به دلیل مشکل قلبی مادر سارا (قابل توجه همه دوستان اصلا شبیه من نیست) متوقف و به شیراز منتقل شد. ظاهرا نویسنده و کارگردان این سریال هیچ وقت به شیراز سفر نکرده است که بداند هنوز که هنوز است پس از بیش از 60 سال از راه اندازی راه آهن ایران قطار به شیراز نرسیده است. چرا راه دوری برویم همین سال های اخیر بلوایی که در گذر راه آهن شیراز اصفهان از کنار نقش رستم برپا شده بود توجیهش این بود که راه آهن به شیراز نرسیده است.
نکته بعدی هم این است که چند روز پیش سالروز تولد نیما یوشیج شاعر بزرگ و بنیانگذار شعر نو ایران بود. کسی که در سنتی ترین دوران شعر قالب های سنتی را شکست و از دل آن سبک دیگری بنیان گذاشت که به دنبال سبک فردوسی، حافظ و سعدی و سبک خراسانی و عراقی بود و به سبک خودش یعنی نیمایی مشهور شد. همزمان با سالروز تولد این شاعر بزرگ ایرانی تلویزیون در اقدامی بی سابقه فیلمی به نام نیما یوشیج را نشان داد.. با توجه به علاقه ای که به نیما دارم بسیار هیجان زده شدم که ببینم زندگی شاعر نامدار معاصر چگونه ساخته شده است به خصوص که از تیزرهای سریال می دیدم که گریم و چهره اسماعیل محرابی در نقش نیما خیلی شبیه بود. با دیدن چند سکانس از این فیلم می شد فهمید که نویسنده که زندگی نامه نیما یوشیج را کامل نخوانده است. به این دلیل که براساس تمام مستندات تاریخی علی اسفندیاری فرزند ابراهیم نوری ملقب به نیما یوشیج بود. در واقع نیما تخلصی بود که این شاعر فرهیخته فارسی زبان انتخاب کرده بود. اما در فیلم همه او را نیما صدا می زدند. در صورتی که نام شناسنامه شاعر علی بود. نکته بعدی این بود که نیما شاگردان فراوانی داشت که در آن میان چهره هایی مانند مهدی اخوان ثالث و احمد شاملو به دلیل اشاعه افکار نیما در دانشگاه تهران بسیار درخشان بود. یکی از نکاتی که در فیلم به آن اشاره می شد تاکید بر مادی بودن معشوقی به نام افسانه بود که نیما شعر افسانه را براساس آن سروده بود. موضوع مهم این است که به استناد تمام نامه ها و منابع تاریخی و ارجاع به شعر مشهور افسانه مشخص است که نیما افسانه نیما مفهوم افسانه بود نه شخصی به نام افسانه.
کس نخواند ز من این نوشته
جز به دل عاشق بی قراری
اشک من ریز بر گونه ی او
ناله ام در دل وی بیکن
روح گمنامم آنجا فرود آر
که بر اید از آنجای شیون
آتش آشفته خیزد ز دل ها
هان ! به پیش ای از این دره ی تنگ
که بهین خوابگاه شبان هاست
که کسی را نه راهی بر آن است
تا در اینجا که هر چیز تنهاست
بسراییم دلتنگ با هم

معشوق خیالی نیما «ری را» نام داشته است که محل الهامش بود.
ری را»...صدا می آید امشب
از پشت « کاچ» که بند آب
برق سیاه تابش تصویری از خراب
در چشم می کشاند.
گویا کسی است که می خواند...

اما صدای آدمی این نیست.
با نظم هوش ربایی من
آوازهای آدمیان را شنیده ام
در گردش شبانی سنگین؛
زاندوه های من
سنگین تر.
و آوازهای آدمیان را یکسر
من دارم از بر.
در ضمن نام پسر نیما شراگیم یوشیج است. موضوع دیگر رابطه میان نیما و جلال آل احمد علاوه بر این که این دو سال ها با یک دیگر در روزنامه های مختلف همکار بودند. به قول خود آل احمد پیرمرد چشم و چراغ ما بود. موضوع دیگر مسئله ارتباط نیما با حزب توده بود. در جایی از بازجو از او می پرسد که آیا آل احمد کمونیست هست یا نه؟ نیما می گوید نه. در حالی که نه تنها به استناد سردبیری مجله حزب توده که به استناد تمام نوشته های خود آل احمد در دوره ای از زندگی طرفدار حزب توده و دوره ای سوسیالیست بوده است. حالا چرا کارگردان برخلاف خواست خود آل احمد نظر می داد جای دیگری است.
بگذریم از این حرف ها و همراه نیما بخوانیم

خانه ام ابری ست...
خانه ام ابری ست
یکسره روی زمین ابری ست با آن.

از فراز گردنه خرد و خراب و مست
باد میپیچد.
یکسره دنیا خراب از اوست
و حواس من!
آی نی زن که تو را آوای نی برده ست دور از ره کجایی؟

خانه ام ابری ست اما
ابر بارانش گرفته ست.
در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم،
من به روی آفتابم
می برم در ساحت دریا نظاره.
و همه دنیا خراب و خرد از باد است
و به ره ، نی زن که دائم می نوازد نی ، در این دنیای ابراندود
راه خود را دارد اندر پیش.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 9:31 PM

|

<< Home