کوپه شماره ٧

Sunday, December 18, 2005

مرگ روزي مي‌ايد

اين روزها همش به مرگ فكر مي‌كنم. شايد به خاطر خاصيت آذرماه امساله كه از اولش همش خبر مرگ شنيدم و كساني كه مي‌شناختمشون يكي يكي رفتند و به غبار خاطره‌ها پيوستند. شايد هم به اين خاطر كه از مدتي پيش اين مسئله دغدغه ذهني‌ام شده از خيلي قبل از اين حادثه‌ها به اين موضوع فكر كردم. نمي دونم. اما همش به مردن فكر مي‌كنم به اين كه كي بايد بريم. به اين كه يك روزي دير و زود بايد رفت. من از نسلي هستم كه با مرگ زندگي كرده و بزرگ شديم. كودكي ما ها در هياهوي انقلاب گذشت و نوجواني با جنگ و شب هايي كه در انتظار مرگ در پناهگاه‌ها مشق مي‌نوشتيم. اين را مي‌گم كه بدونيد از مردن نمي‌ترسم هرچند كه اين پديده رو نمي‌شناسم اما خيلي وقته كه با اين مسئله كنار آمدم كه بالاخره دير و زود بايد رفت. چند وقت پيش بحث‌هاي مختلفي كه در اين باره با افراد مختلف داشتم با اين سئوال مواجه شدم كه اگر بفهمي تا مدت ديگه زنده نيستي چي كار مي‌كني؟ به اين سئوال خيلي فكر كردم به اين كه آماده مردن هستم يا نه. به آرزوهايي كه برآورده شده يا بايد بشه. به اين فكر كردم در پاسخ به اين سئوال جواب صريحي دارم درسته من خيلي چيزهاي نيمه كاره دارم اما مهم ترين نيمه كاره زندگيم را به پايان مي‌رسانم آخرين آرزو مثل آخرين برگ پاييزي. بايد داستانم را تمام كنم. داستان‌هايي كه دارم مي نويسم دلم مي‌خواد اين كار را تمام كنم بعد به مردن فكر كنم. اين روزها ويرايش آخر داستانم « كوپه شماره هفت» را دارم انجام مي‌دم. دلم نمي‌خواد تا اين داستان به پايان مي‌رسه به چيزي ديگه فكر كنم. به مردن هم فكر نمي‌كنم اين بهتره هرچند مي‌دونم مرگ به سراغمان مي‌اد دير يا زود. مثل خواب يا كابوس فرقي نمي‌كنه بالاخره وقتش مي‌رسه حتي فرصت نمي‌كنيم فكر كنيم پس تا زندگي هست بايد تلاش كرد. شايدم به قول سهراب مرگ در ذهن اقاقي جاريست. يا به قول فروغ مرگ من روزي ميآيد
راستي اين براي كسايي كه براشون سئوال بود چرا اسم وبلاگ من كوپه شماره هفت است. اسم يكي از داستان‌هاي منه كه اگه همتي و عمري باشه به زودي ويراشش تموم مي‌شه و شايد چاپش كنم.

posted by farzane Ebrahimzade at 6:31 PM

|

<< Home