چند وقت پيش با صميميترين دوستم حرف ميزدم. حرفهايي از ته دلم درباره خيلي چيزها. اين يكي تنها كسي است كه هميشه باهاش صافم يك رو هستم. هيچي رو ازش پنهان نميكنم . داشتم راجع به برنامههام توي روزهاي گذشته تعريف مي كردم يك دفعه بي هيچ دليلي گفت:« من باورم نميشه دارم با فرزانه حرف ميزنم.» اون روزها حالم اصلا خوب نبود دليلشو هر دو ما ميدونستيم. روزهاي سختي بود كه كسي كه هيچ وقت اين نوشتهها رو نميخونه به وجود آورده بود. بگذريم پرسيدم منظورت رو نميفهمم گفت:« من فرزانه رو گم كردم اين كه دارم باهاش حرف ميزنم دوست من نيست. » بهم گفت:« داري چه بلايي به سر خودت ميآري داري چي كار ميكني. باورم نميشه كه اين قدر سريع با تيشه افتادي به ريشه خودت و داري از بين ميري بهش گفتم من تازه دارم خودمو پيدا ميكنم گفت نه اين كسي كه با من حرف ميزنه يك آدم ديگه است دوست من يك جور ديگه بود. دوست من هر وقت كه دلم تنگ ميشد مي تونستم بهش تكيه كنم و در دل كنم و اون به گريههام گوش بده نه اين كه اين طور خودشو از بين ببره . » گفتم:« نمي تونم بيشتر از اين تحمل كنم. نميتونم تمومش كنم نه ميتونم ادامه بدم. »خسته شده بودم.
ديشب كه داشتم كتاب ميخوندم مامانم اومد توي اتاقم و بهم گفت:« من ديگه تو رو نميشناسم » ازش نپرسيدم چرا اين حرف رو زد ميدونم اين روزها وقتي ميرم خونه ديگه حوصله ندارم با هيچ كس حرف بزنم. ديگه خونه رو صدام پر نمي كنه بودن و نبودنم فرقي نميكنه
الان كه دارم فكر ميكنم ميبينم ديگه خودمم هم خودمو نميشناسم. نه من حتي خودم خودمو نميشناسم. تو ميدوني من چمه شايدم ندوني
تو كه اصلا به من فكر نميكني نبايد بدوني. چون سرت شلوغ تر از اونه كه باورم كني. كاش كابوس تو تموم ميشد.
پي نوشت
چند وقته كه اين جا هم خيلي غصه دار شده . نميخوام غمنامه راه بندازم ممكنه تا حالم از اين وضعيت گند و كثافت خارج شم ننويسم.
posted by farzane Ebrahimzade at 6:03 PM

|
<< Home