کوپه شماره ٧

Saturday, December 03, 2005

لوبياي سحر‌آميز

اين چند روز بعد از 20 سال شايد كمتر شايد بيشتر ياد يكي از خاطرات مشترك خيلي از همسن و سال‌هاي خودم گوش دادم. نمايش لوبياي سحر آميز. صداي حسن و خانم حنا دوباره من را تا مرز كودكي‌هايم برد. دوره‌اي كه براي ديدن اين نمايش با دنيايي به نام تئاتر شهر آشنا شدم. سالن اصلي تئاتر شهر فكر مي كنم سال 59 يا 58 ياد اجراي صحنه‌اي اين نمايش با آن عروسك‌هاي بزرگ. هيچ وقت آن خاطره‌ها از ذهنم بيرون نمي‌ره. يادش بخير اون زمان خيلي شيطون بودم و شرط مامانم براي ديدن اين نمايش يك هفته دختر خوبي بودن بود.يك جدول بد و خوب هم گذاشته بود اما بازم ستون منفي هام بيشتر از مثبت‌هام بود.من آخرش هم رفتم. يادمه مامانم من و مرجان خواهر بزرگترم و علي پسر عموم_ كه 18 ساله نديدمش_ براي ديدن اين نمايش برد. عروسك‌هايي كه يك يا دو نفر كه لباس سياه پوشيده‌بودند حركتشون مي‌دادند. خاطره حسن خانم حنا، مامان حسن، مش حسن،‌آقا معلم، پيرمرده، خانم غوله و آقا غوله لوبياي سحرآميز، هنوز روشن يادمه. اگرچه نوارش با اجراي صحنه‌ايش تفاوت داشت اما شعرهاش،‌ ديالوگهاشون رو حفظم. مي دونم خيلي از بچه‌هاي هم سن و سال من اين نمايش را روي صحنه ديدند. حتي مثل خودم من بارها ديدند. ظاهرا ما از بچه‌هاي خودمان خوشبخت‌تر بوديم كه سالن‌هاي تئاتر و سينما برايمان جذابيت داشت. اون روزها سالن اصلي تئاتر شهر چقدر بزرگ بود. هنوز هم وقتي مي‌رم تئاتر شهر ياد اون روزها مي‌افتم. ابهت سالن من رو مي‌گيرد. شايد به خاطر لوبياي سحر‌آميز است كه امروز من تئاتر را بيشتر از سينما دوست دارم و هنوز برام جذاب است.
راستي اين صدمين مطلبيه كه روي اين جا مي گذارم.


posted by farzane Ebrahimzade at 3:44 PM

|

<< Home