کوپه شماره ٧

Sunday, December 25, 2005

بارون رو دوست دارم

بارون دوست دارم چون تو رو يادم مي آره.
بارون .... بارون
راه رفتن زير بارون اونم توي باروني كه به شدت به سر رو صورتت مي خوره و همه وجودتو خيس مي كنه خيلي خوبه . فقط نبايد هراسيد و بي هراس از خيس شدن و بي چتر قدم بزني امشب من دو ساعت توي اون بارون قدم زدم. هم دوست داشتم هم مجبور بودم از سر ميرعماد تا سر ويلا رو تو شديدترين حالت بارون راه رفتم چون ماشين نبود. اما خيلي خوب بود. خيس خيس و بارون خورده اومدم. هرچي شعر باروني بود تو ذهنم خوندم. همه شعرهاي بارون كه بلد بود. هوا سرخ بود و دانه‌هاي درشت بارون و هزار شعر نگفته اي كه در در دلم بود. هزار حرفي كه مي شد زد و نمي شد گفت.
پي نوشت:
از بيرون كه اومدم خيس آب يك راست رفتم حموم . الان كمي تنم درد مي كنه اما به خاطر يك حس نوستالژيك نشستم و براي بار سه هزارمين بار آواي برنادت رو مي بينم. بچه كه بودم هر سال تولد حضرت مسيح اين فيلم را مي گذاشت. اون موقع علي رغم اين كه هر سال مي ديدم هيچي نمي فهميدم اما حالا يك چيزهايي مي فهمم. امشب كه نه اما فردا حتما مي نويسم .

posted by farzane Ebrahimzade at 10:51 PM

|

<< Home