کوپه شماره ٧

Friday, February 29, 2008

خودم را دوباره معنی می کنم


به دنبال معنای تازه ای از تو
خودم را دوباره
معنی می کنم
طرح نیمه تمامی از
بودن را
کامل می کنم
در لحظه زن
شدن
و نگاه می کنم
به عکس
باقی مانده تو
بر روی تنم
هیچ گاه این گونه
خودم را
واقعی تر از
این تصویر نخواهم دید
آن چنان که
در معنی زن
بودن تجربه می شوم.
خودم را دوباره برای جهان معنی
می کنم

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:06 AM

|

Sunday, February 24, 2008

واقعه


از واقعه ای تو را خبر خواهم کرد
وان را به دو حرف مختصر خواهم کرد
با عشق تو در خاک نهان خواهم شد
با مهر تو سر زخاک برخواهم کرد
ابوسعید

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 11:47 PM

|

Friday, February 22, 2008

پایان صد سال تنهایی


خوزه آرکادیوی عزیزم. سلام
اشتباه نکن نیامده ام که بمانم. این سلام با همه سلام های قبلی متفاوت است. می خوام بهت بگم سلام و برای همیشه بگم خداحافظ. من قصد دارم از ماکاندوی تو بروم. این آخرین چیزی است که به نام تو می فرستم. با این نوشته هر چیزی که میان ما بود و به همراه تمام نامه هایی که برایت نوشتم و تو نخواندی و تمام نامه هایی که ننوشتم و هیچ کس نخواند داخل صندوقی خواهد رفت و برای همیشه در جایی غیر قابل دسترس دفن می شود. به همین راحتی تو برای همیشه از زندگی من بیرون می روی. مثل همیشه که نبودی و من فکر می کردم که بودم. از امروز و از بعد از تمام شدن این نامه من هم تو را نخواهم دید. مثل تمام این صدسالی که تو را گوشه ای از زندگیم پای درخت قدیمی احساساتم بسته بودم و تو به جای این که من را ببینی سر به آسمان دوخته بودی و به خیال خودت فرشته های همسایه را دید می زدی و با پیلارترنرا همبستر شدی و او دخترش را به پسر تو داد. در این صد سال نفهمیدی که رمدیوس زیبا مدت هاست از آن پنجره رفته و آئورلیانو بوئندیا در صد سالی که می جنگید با یاد او با زنان همه جای سرزمین خوابید و پسرانی آورد که همه را به نام تو گذاشتند.
خوزه آرکادیو می خواهم که برای همیشه آن درخت و تو را فراموش کنم و همان طور که نوسترداموس پیش بینی کرده بود و تو از زبان او برایم خواندی. می دانی تو راست می گفتی من خوشم با هرکی غیر تو. او هم غیر توست. آن چیزهایی که تو نمی دانی را بلد است. به همین خاطر دیگر دلم نمی خواهد دیگر حتی به تو فکر کنم که حتی دیگر به فکر تلافی روزهایی که گذشت نیستم. که آخرین باری که از دریچه اتاق خاطراتم تو را دیدیم فهمیدم که تو خودت به جای من از خودت تلافی کردی. دیدم که چطور پیلارترنرا تو را با شلاقی همررنگ موهایش می زد و تو هنوز چشم به آسمان دوخته بودی و آن کفن سفید گلدوزی آمانتارا را در هوا به جای ابرهای آسمان گرفته بودی.
خوزه عزیزم از همین لحظه برای او می نویسم. برای او که هر آن چه تو نخواندی و از این به بعد هم نمی خوانی می خواند. گفته ام که می خواهم از ماکاندوی تو برم و باکره گی سرزمین تو را به خودت بسپارم. صد سال تنهایی من تمام شده و کسی پیدا شده که زبانم را می شناسد. خوزه آرکادیو بوئندیای عزیزم در صد سال آینده تو خواهی ماند.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 10:42 PM

|

Wednesday, February 20, 2008

هیاهو برای هیچ

nd سازمان پر طمطراق گردشگري، صنايع دستي ميراث فرهنگي و ساير ملحقات( اين كه واژه ميراث فرهنگي را كه قرار است در ابتداي اين نام باشد آخر مي‌آورم به اين دليل است كه اين روزها اين نام بي اعتبار ترين بخش اين سازمان است) را چه مي‌شود كه گزارش مستندي چند روزنامه با گرايش‌هاي مختلف فكري را بر نتابيده است. در دو روز گذشته به دست پا افتاده تا به نوعي گزارش هايي را كه در پنج روزنامه و خبرگزاري ميراث فرهنگي منتشر شده است را منحرف كند و اين موضوع را ثابت كند كه اين گزارش ها با ديد سياسي و به همزمان با انتخاب منتشر شده است.
29 بهمن ماه 1386 پنج روزنامه سراسري و پر تيراژ تهران امروز، اعتماد ملي، اعتماد، سرمايه و كارگزارن و خبرگزاري ميراث فرهنگي همزمان با هم گزارش هايي از تعدد عزل و نصب هايي كه در اين سازمان فخيمه در دولت نهم روي داده است منتشر كرده‌اند. گزارشي كه مستند به اطلاعاتي بود كه در نشريه پارسه ( بولتن داخلي که هر هفته برای همه جا ارسال می شه.) سازمان منتشر شده است. در اين گزارش ها بيش از 400 تغيير مديران از مديران و معاونان رئيس سازمان تا مديران موزه‌هاي كوچك و بزرگ و مديركل هاي بخش هاي مختلف در طول 27 ماهه انتصاب اسفنديار رحيم مشايي در صدر اين سازمان آورده شده است. اين تغييرات به اندازه اي بوده است كه گاهي يك سمت بارها مدير عوض كرده است. به طور مثال اداره كل ميراث فرهنگي تهران كه تا كنون پنج مدير به خود ديده است و سازمان ميراث فرهنگي استان فارس كه چهار رئيس عوض كرده است. همچنين يك تعداد از مشاغل جديدي كه به اين سازمان اضافه شده است از مواردي بوده است كه گزارش ها به آن اشاره كرده است. نكته قابل توجه در اين گزارش ها اين است كه نقش حميد بقايي قائم مقام ( در واقع رئيس اصلي سازمان) در تمام اين تغييرات به روشني به چشم مي‌خورد. درست چند ساعت پس از پخش اين اخبار در شهر سازمان ميراث فرهنگي در واكنشي بسيار جديد سايت اطلاع رساني خود را كه به نام خبرگزاري ميراث آريا است تبديل به فحش نامه اي خطاب به اين روزنامه ها و نويسندگانش كرد و آن را حركتي مشخص و موذيانه براي بي‌اعتبار كردن سازمان در آستانه انتخابات دانست. رئيس روابط عمومي سازمان نيز در مصاحبه‌هايي پي در پي و شتابزده‌اي كه داشت اعلام كرد كه از اين گزارش‌ها شكايت كرده است( حالا در عرض چند ساعت بعد از منتشر شدن اين گزارش‌ها چگونه شكايت كرده است نمي توان حدس زد) موضوع جالب تر اين كه بعد از 24 ساعت از انتشار اين گزارش‌ها سازمان مربوطه تنها به افترا زني و تهديد دست زده است و هيچ جوابيه‌اي منتشر نشده است.
موضوع اين است كه فرافكني و رفتار شتابزده سازمان ميراث فرهنگي وگردشگري بيش از آن كه به نفع خودشان باشد اين موضوع را ثابت كرد كه سازماني كه رئيس دولت نهم مديريت آن را به يكي از نزديكترين ياران خود داده است، دغدغه فرهنگي ندارد و به دنبال مطامع ديگري است. چون براساس تعريفي كه در اساسنامه اين سازمان آمده است. در دو سال گذشته سازمان میراث فرهنگی به دنبال تنها دغدغه ای که نبوده دفاع و حفظ و حراست از تاریخ و میراث بیش از دو هزار ساله ایران بوده. نشانه اش هم زیاد است تعداد کثیری موزه که قرار است تا یک سال آینده افتتاح شوند اما در خم اول که حتی پیش از مرحله کلنگ زدن است مانده اند. صدها هزار شی تاریخی که بدون ساماندهی بر زمین مانده اند. تازه هر بار هم که علت پرسیده می شود با لحن بسیار تندی جواب می شنوی که مقصر قبلی ها بودند. رئیس سازمان میراث فرهنگی در تمام سفرهای استانی و خارجی دوشادوش رئیس جمهور است و در خیلی جاهایی که نباید باشد هست. اما دریغ از دغدغه فرهنگی. نشانه اش همان اجلاس کشورهای خلیج فارس که رئیس جمهور ایران زیر نام معجول خلیج عربی نشسته است و پشت سرش بدون هیچ تناسبی رئیس سازمان نشسته است و هیچ کسی تا امروز جرات نکرده بپرسد آقایی مسئول میراث فرهنگی که وظیفه حفاظت از نام ایران را داری چرا به آن اسم معجول اعتراض نکردی؟ آیا صلاح هسته ای این مملکت از بیش از ده هزار سال تاریخ مهم تراست؟ اصلا آقای رئیس وقت رسیدگی به آن را دارند؟ ایشان که همه امور سازمان را به دست قائم مقام سازمان یعنی حمید بقایی سپرده اند که همان طور که گفتم مسئول مستقیم تمام عزل و نصب های و تغییرات درون سازمانی است. فردی که به استناد بی شمار سخنرانی که در مراسم افتتاحیه یا معارفه و تودیع مدیران سازمان که شرکت داشتم بیشتر از هر دوره تاریخی اطلاعاتش متمرکز در تاریخ جنگ جهانی دوم و وقایع مربوط به آن است. ظاهرا به جز ایشان و آقای هاشمی، مهراندیش (مدیر کنونی موزه ملی)، ملک زاده ( مسئول گردشگری که معتقده تخت جمشید رو به قبله ساخته شده) باقی مدیران دولت مستعجل هستند. این را نه به استناد پارسه که به استناد دفتر تلفن خودم می گم. به استناد بخشی از دفتر تلفنم که تلفن مدیران، روسا، مسئولان و معاونین سازمان میراث فرهنگی سراسر کشور و مدیران کارشناسان موزه هاست می گویم که نام مدیران جدیدی که آمده اند را اضافه کردم که بیش از 200 تغییر حداقل در حوزه های کاری من که شامل موزه های استان ها، اداره کل موزه، موزه ملی و البته موزه های استان تهران صورت گرفته است. گفتم که به طور مثال تهران بعد از پازوکی که در زمان مهندس بهشتی رئیس سازمان میراث فرهنگی استان تهران بود تا امروز بیش از چهار مدیر عوض کرده است. استان مهم فارس که شهره شده زمانی که مرعشی آمد علی رضا قاعدیان جای مدیر قبلی نشست که اگر اشتباه نکنم همین آقای قلی نژاد بود که الان در یک بخش دیگر سازمان هست. بعدش در زمان این مدیریت جدید در نخست تصفیه جای خودش را به هاشم ربانی داد که بعد از مسائلی که پیش آمد آقایی به نام مصیب امیری رئیس شد و تا آن جایی که من یادم هست دکتر بذرگر مدیر سازمان شد. آذربایجان شرقی هم بعد از آقای تقی نیا دو تا مدیر عوض کرده است. اصفهان هم همین طور. در کل موزه های استان تهران تنها موزه هایی که هنوز مدیرانشان تغییر نکرده موزه گلستان است (که معلوم نیست کی قرعه به نام خانم ثقه السلام بخورد و چه کسی جانشینش شود ) و موزه نقاشی پشت شیشه که بی خاصیت ترین موزه تهران است. مدیر موزه های سعدآباد، نیاوران ( که چند ماه بی مدیر بود) رضا عباسی، فرش، آبگینه، ملی تغییر کردند. نکته مهم این که در بسیاری از این تغییرات به جای استفاده از افرادی لایق متخصص کسانی انتخاب شدند که به هیچ عنوان اطلاعاتی درباره حوزه تخصصی میراث ندارند. مدیر کنونی موزه ملی که تحصیلات سینمایی داشت؛ زمانی که برای معارفه آمده بود به گفته خودش چهارمین باری بود که به موزه آمده بود. آن هم جانشین محمد رضا کارگر شد که بیش از ده سال مدیریت موزه را داشت و فوق لیسانس باستان شناسی را همراه با تدریس در این رشته داشت. نکته خنده دار در این بود که این انتخاب در حالی صورت گرفته بود که از بین گزینه های موجود که مهمترینش دکتر مسعود آذرنوش رئیس قبلی باستانشاسی کشور بود ایشان انتخاب شدند. شایسته سالاری تا به کجاست؟ اگر بخواهم به تغییر مدیران در حوزه پژوهشگاه ها و سایر مراکز بپردازم مثنوی هفتادمن کاغذ است.
موضوع این جاست که این روزنامه های به اصطلاح سازمان زنجیره ای نبودند که ارکان آن را لزراندند دو سالی می شود که هیچ چیزی از این سازمان و حراست از تاریخ و میراث اجدادی نمانده است و کسانی که در آن ساختمان زیبایی که حسین امانت به شیوه بازارهای کهن ایرانی طراحی کرده بودند نشسته اند یادشان رفته که این سازمان برای چه از بیت المال ارتزاق می کند که اگر این نبود رئیس سازمان در مورد آکروپلیس شوش نمی گفت آن بنا اهمیتی ندارد. هر چند از کسی که زیر طرح ساخت مجتمع تجاری پشت تئاتر شهر را امضا کرده نمی توان انتظار بیشتری داشت.
پ.ن: گاهی وقت ها خیلی بیش از آن چه باید از دست رفتار دیگران از کوره در می رم و احساس حقارت می کنم. به قول یک دوست عزیز که سر شب گفت زیادی سخت می گیرم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 3:47 AM

|

Monday, February 18, 2008

بهترین خبر همین حضور تو


در میان خبرهای بد و تلخی که این روزها از حوالی فرهنگ و هنر به گوش می رسه خبر جشنواره برلین خبر خوبیه. رضا ناجی بازیگر فیلم آواز گنجشک ها( به قول سینمایی ها بازیگر مورد علاقه مجید مجیدی) تونست خرس نقره ای برلین را از آن خودش کنه. این برای سینمای ایران یک خبر خوشه. خوشبختانه نقشی که او در فیلم مجیدی بازی کرد نقشی نبوده که کسی انگ این را بزنه که این جایزه را به خاطر مسائل سیاسی گرفته. فیلم آواز گنجشک ها رو توی جشنواره دیدم. نمی گم مثل بچه های آسمان یا رنگ خدا دوستش داشتم اما بعضی لحظه هاش بود که به دل آدم می نشست. بخصوص بازی همین آقای ناجی و اون پسر بچه که نقش پسرشو بازی می کرد. اون صحنه ای که از مزرعه پرورش شترمرغ انداختنش بیرون خیلی تاثیر گذار بود. اون صحنه ای که بچه با دبه ماهی آمدند هم با این که از ماهی مرده می ترسم اما خوب بود. بخصوص اون سکانس نهایی فیلم. فکر می کنم این مزد اعتمادیه که مجیدی به بازیگران نابازیگرش داره. فکر می کنم این یک افتخار و اعتبار برای ایرانه. هر چند که از رسانه ملی این خبر را نخوانند. مثل دو سال پیش که خبر جشنواره برلین را گفت بی اشاره به موفقیت آفساید.
پ.ن:
برای کمک به سینمای ملی، مستقل و غیر وابسته به دولت؛ پول بلیت سنتوری را به حساب استاد مهرجویی یا تهیه کننده سنتوری یعنی فرامرز فرازمند بریزید و بعد دی وی دی هایی این فیلم را که در همه جای شهر پر شده بخرید. به نظرم روش مناسبیه. هم برای کسانی که بی توجه به عواقبی که داره جلوی این فیلم را گرفتند، هم به خاطر کسانی که با پخش فیلم می خواستند راه ساختن فیلم فرهنگی را بگیرند و هم برای این که با آسودگی خاطر فیلم را ببینید. شماره حساب هم این جا هست.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:35 AM

|

Sunday, February 17, 2008

احوالات فرهنگی


این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندین حجره، در هر حجره چندین مرد در زنجیر
داشتم روزنامه ها و مجله ها را دنبال اخبار یکساله سینما و خبرهای مربوط به وقایع اتفاقیه سنتوری ورق می زدم که توی یکی از هفته نامه ـ که اسمش بماندـ خوندم که خدا رو شکر عمو صفار( منظور نویسنده که البته فامیلش حتی با ص یا ه شروع نمی شد وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی بود) دومین (درستش سومین )جشنواره فیلم رو هم به سلامت و خوبی به پایان برد. بی اختیار خنده ام گرفت. هنوز ترکش های اولین و دومین جشنواره فیلمی که در دولت نهم برگزار شده، تمام نشده دومیش با حرف حدیث هایی به اندازه حداقل نیمی تمام حرف و حدیث های بیست و شش سال گذشته برگزار شد و باقی قضایایی که ادامه دارد آن وقت این همکار عزیز از خوبی می گوید. بگذریم. وارد مقولات کلان فرهنگی نشویم بهتر است.
این روزها روزهای خوبی برای فرهنگ نیست. بگذریم از خبر کتاب هایی که در نیمه راه چاپ مانده اند، کتاب هایی که ممیزی شدند، کتاب هایی که خمیر می شوند. داستان روزنامه ها هم تکراری شده. کسی حوصله ندارد یادش بیاید که صنایع دستی و میراث فرهنگی روزهای بدی را می گذراند. سینما و تئاتر هم که پر از گذرهای تنگ و مشکل هستند. یکیش همین جریان جشنواره و سنتوری.
بالاخره بعد از این همه شعاری که برای مقابله با قاچاق فیلم های سینمایی داده شد فیلم سنتوری هم به خیابان های تهران یافت و به جای آن که تبلیغ آن بیل بورد های شهرداری را تزئین کند به قول دوستانی که دیدند صاف تر و کامل تر از جشنواره در شهرمان مثل سونامی منتشر شد. نکته جالب این جاست که علی رغم این که بیش از سه روز از پخش این فیلم می گذرد و با تمام خواهش هایی که از سوی هنرمندان شده است هنوز در همه جای شهر این فیلم به راحتی به فروش می رسد و کسی ممانعت نمی کند. موضوع زمانی جالب می شود که آقای اربابی که مسئولیت اداره نظارت و ارزشیابی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی است و همان کسی است که تابستان در حالی که فیلم مجوز اکران داشت اجازه پرده رفتن این فیلم را نداد بعد از ظهر در مصاحبه ای که با یکی از خبرگزاری ها داشته مسئولیت و گناه پخش غیر قانونی سنتوری را به گردن تهیه کننده فیلم انداخته که بدون مجوز وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی فیلم را به جشنواره های بین المللی فرستاده است. به نظر می رسد که این جا همیشه شاکیان مقصرند. ما همیشه به خودمان حق می دهیم که گناه خود را به گردن دیگران بیاندازیم. کسی نیست از ایشان بپرسد که آقای مسئول اگر همان مرداد سنتوری با تمام جرح و تعدیل های وزرات فرهنگ و ارشاد اسلامی چند هفته ای بر پرده نقره ای بماند؛ دیگر این همه حرف و حدیث باقی می ماند و لازم بود شما تهیه کننده ای که سرمایه اش بر باد رفته است را متهم کنید. حرف های آقای اربابی را که می خواندم بی اختیار این شعر شاملو به یادم آمد که برای علیرضا اسپبهد گفته. شاید خیلی هم مرتبط نباشه.
صحنه چه می تواند گفت
به هنگامی که از بازیگر و بازی
تهی است
این جا مطلق زیبایی به کار نیست
که کاغذ دیوار پوش نیز
می باید
زیبا باشد
در غیاب انسان جهان را هویتی نیست،
در غیاب تاریخ
هنر
عشوه بی عار و دردی ست،
دهان بسته
وحشت فریبکاران از لو رفتن است،
دست بسته
بازداشتن آدمی ست از اعجازش،
خون ریخته
حرمتی به مزبله افکنده است
ما به ازای سیرخواری شکم باره ای.
هنر شهادتی ست از سر صدق:
نوری که فاجعه را ترجمه می کند
تا آدمی
حشمت موهون اش را بازشناسد.
نور
شب کور...
نور
شب کور...
نور
شب کور...

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:36 AM

|

Friday, February 15, 2008

مانیفست چو

سو هوی چو، یک شرقی بود. یک کره ای مهاجر که سیزده سال از عمرش را در آمریکا زندگی کرد. دانشجوی 23 ساله ساکت و آرام سال آخر رشته زبان و ادبیات انگلیسی دانشگاه ویرجینیا که سال 2007 با کشتن 32 نفر و خودش بزرگترین کشتار را در یک مجتمع آموزشی را به راه انداخت. او پیش از این که دست به چنین کشتاری بزند فیلمی را از خودش گرفته است و 1800 کلمه به شرح وقایعی که بر او گذشته است را روایت کرده است؛ را از طریق پست به شبکه NBCمی فرستد.....
نه قرار نیست تاریخ بگم. این داستان سال گذشته اتفاق افتاده و همه از اون خبر داریم. داستانی که این روزهای سرد زمستانی که نفس کز گرمگاه سینه می آید برون ابری شود؛ تاریک و بس ناجوانمردانه سرد حوالی فرهنگ داستان اعتراض است. حکایت من حکایت عصیان دوباره چو است. این را فقط من نمی گم همه کسانی که امشب بین 30/8 تا 9 از چهارراه ولی عصر رد شدند می دانند.این بار هم چو مانیفستش را روایت شد. اما این بار در چهارراه ولی عصر در مقابل تئاتر شهر. این یک بار دیگه حکایت مانیفست چو بود که به زبان نقش آفرینانی که قرار بود آن را به روی یکی از این صحنه های تئاتر اجرا کنند اجرا شد. این بار چو یک نفر نبود بیش از ده نفر بودند. یک نویسنده و کارگردان صاحب نام تئاتر و هفت نفر از بهترین بازیگران تئاتر و سینمای کشور بود که در میان آن ها سه نفرشان در خانه سیمرغ بلورین و تندیس بهترین بازیگر سینما و تندیس بهترین بازیگر تئاتر را داشتند. مانیفستی که جشنواره نیمه یخ زده تئاتر رو هم حاشیه دار کرد.
داستان مانیفست چو را برای اولین بار حدود خرداد ماه یا شایدم اردیبهشت چند هفته ای بعد از اتفاق افتادنش از زبان محمد رحمانیان شنیدم. قرار بود این اتفاق به صورت تئاتر به صحنه بیاد. با شناختی که از کارهای رحمانیان می شناختم می دانستم که باید منتظر یک کار تازه و شیوه تازه باشم. مهمترین ویژگی که از این کار شنیدم این بود که قراره با هفت بازیگر به زبان انگلیسی به صحنه بره. توی این چند ماه همچنان خبرهایش را دنبال می کردم. از اول هم قصد گروه پرچین این بود که این نمایش در جشنواره بیست و ششم فجر در بخش بین الملل روی صحنه برود. همه چیز هم به خوبی پیش می رفت. تا آن جایی که این کار حتی توی لیست کارهای بازخوانی شده هم بود و قرار بازبینی گذاشته شد. یک دفعه خبر آمد که این کار در جشنواره به صحنه نمی رود. پشت سرش دبیر جشنواره بیست و ششم اعلام کرد که این نمایش آماده نیست. اصلا نمایشنامه ای وجود ندارد که رحمانیان خودش خواسته کار روی صحنه نبرد. البته یک روایت دیگر هم بود که گروه قصد ندارد کار بازبینی شود. این اظهار نظر دکتر سرسنگی که سال هاست در عرصه تئاتر فعالیت می کند برایم من که عجیب بود. نمی دانم شاید هم ایشان نمی دانستند که محمد رحمانیان از آن دست نویسنده هایی است که طرح و تحقیق هایش را انجام می دهد و بعد تمرین تئاتر را شروع می کند و متن اصلی نمایشش را در کنار تمرین ها کامل می کند. در این چند سال که من خبرنگار تئاتر هستم و از نزدیک با آثار تئاتری رحمانیان آشنا بودم که شیوه ای دیگر وجود نداشت. بدنبال این گروه اعلام کرد که این کار را خارج از جشنواره به صحنه می برد و تمرین های آن در پلاتوی تمرین موسسه کارنامه با نظم و ترتیب پیگیری شد. اما مشکل شاید از آن جا شکل جدی تری به خود گرفت که دبیر این دوره از جشنواره قائم مقام سازمان فرهنگی هنری شهرداری بود و به این ترتیب نه تنها به تمام سالن های فرهنگسراها نظارت داشت که بخش عمده ای از سالن های تهران را هم می توانست زیر سایه خود قرار دهد و خوب تو خود حدیث مفصل...
خیلی دارم حاشیه می رم. اول هفته بود که رفتم سر آخرین جلسات تمرین مانیفست چو. خیلی خوشم آمد. نه برای این که همه نمایش های محمد رحمانیان را دوست دارم، نه برای این که بازی مهتاب نصیرپور برایم همیشه دلنشینه، نه برای این که آرامش ترانه علیدوستی را دوست دارم.... و نه برای این که یکی از چند تماشاگر این تئاتر بودم، نه به هزار یک دلیل دیگر مانیفست چو را خیلی دوست داشتم. با این که کل کار به زبان انگلیسی بود و زبانم خیلی خوب نیست کلش را فهمیدم. تسلط بازیگران به متن و اجرا آن قدر بود که انگار دارند به زبان مادری تئاتر را اجرا می کنند.... امشب هم از طرف آقای رحمانیان دعوت بودم تا با چند تا از بچه های خبرنگار اجرای خصوصی این تئاتر را ببینم. کار خاصی نبود یک اجرای آزمایشی توی پلاتوی آموزشی موسسه کارنامه. که یک دفعه خبردار شدیم که این اجرا که تمرین هم به تهدید وزارت فرهنگ و ارشاد تعطیل شد. این برای اولین بار بود که می شنیدم برای دیدن تمرین یک نمایش گروه پلمپ محل تمرین که تازه خصوصی است تهدید می شود.
بعد از ممیزی فیلم های سینمایی انتخاب شده برای بخش های مختلف جشنواره فیلم فجر و خروج و توقیف آن ها نوبت تئاترهایی بود که قبل از این از جشنواره خارج شده بود. ظاهرا امسال دبیران جشنواره تئاتر و فیلم قصد کرده بودند هر طور می خوان سر زبون ها باشند. این توقیف و اجازه اجرا ندادن خودش یک جوره. البته این بار به قوه قهریه هم متوسل شده بودند و نیروی انتظامی رفته بود موسسه کارنامه را تعطیل کند. گروه نمایش مانیفست چو هم برای این که بیشتر از 1000 تا هنرجوی کارنامه مشکلی پیدا نکنند آن جا را ترک کردند و به مقابل تئاتر شهر که خانه همه تئاتری هاست آمدند و یک بخش این نمایش را در مقابل تئاتر شهر اجرا کردند. اجرایی که مورد تشویق رهگذرانی که از چهارراه ولی عصر می گذشتند قرار گرفت. موضوع این جا بود که قرار بود اجرای امشب را چهار پنج تا خبرنگار ببیند اما دبیر جشنواره کاری کرد که رهگذران عادی که از چهارراه ولی عصر می گذشتند هم دیدند. این یکی از حرفه ای ترین اجراهای تئاتر خیابانی و اجرای اصیل بود. اجرایی که ذات اصلی تئاتر خیابانی که اعتراض است را در خود داشت. زمانی که گروه داشت جمع می شد و این بخش اجرا می شد به این فکر کردم که چو به تحقیرهایی که به او شد و سنگ هایی که بر سر و جانش فرود آمد آن جور عصیان کرد. این بار هم این چو بود که عصیان کرده بود. این افشین هاشمی، ترانه علیدوستی، علی عمرانی، مهتاب نصیرپور، اشکان خطیبی، سیما تیرانداز و احمد آقالو و محمد رحمانیان، حبیب رضایی و تمام گروه پرچین نبودند یک بار دیگر چو بود که مانیفست خود را منتشر کرد و بخشی از تاریخ تئاتر کشور شد. به قول گروه پرچین درختان سبز می شوند حتی اگر شما نخواهید.
پ. پی نوشت: عکس های این اجرا اعتراضی را می توانید در سایت کسوف ببینید
این هم وبلاگ گروه پرچین

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 2:09 AM

|

مانیفست چو

سو هوی چو، یک شرقی بود. یک کره ای مهاجر که سیزده سال از عمرش را در آمریکا زندگی کرد. دانشجوی 23 ساله ساکت و آرام سال آخر رشته زبان و ادبیات انگلیسی دانشگاه ویرجینیا که سال 2007 با کشتن 32 نفر و خودش بزرگترین کشتار را در یک مجتمع آموزشی را به راه انداخت. او پیش از این که دست به چنین کشتاری بزند فیلمی را از خودش گرفته است و 1800 کلمه به شرح وقایعی که بر او گذشته است را روایت کرده است؛ را از طریق پست به شبکه NBCمی فرستد.....
نه قرار نیست تاریخ بگم. این داستان سال گذشته اتفاق افتاده و همه از اون خبر داریم. داستانی که این روزهای سرد زمستانی که نفس کز گرمگاه سینه می آید برون ابری شود؛ تاریک و بس ناجوانمردانه سرد حوالی فرهنگ داستان اعتراض است. حکایت من حکایت عصیان دوباره چو است. این را فقط من نمی گم همه کسانی که امشب بین 30/8 تا 9 از چهارراه ولی عصر رد شدند می دانند.این بار هم چو مانیفستش را روایت شد. اما این بار در چهارراه ولی عصر در مقابل تئاتر شهر. این یک بار دیگه حکایت مانیفست چو بود که به زبان نقش آفرینانی که قرار بود آن را به روی یکی از این صحنه های تئاتر اجرا کنند اجرا شد. این بار چو یک نفر نبود بیش از ده نفر بودند. یک نویسنده و کارگردان صاحب نام تئاتر و هفت نفر از بهترین بازیگران تئاتر و سینمای کشور بود که در میان آن ها سه نفرشان در خانه سیمرغ بلورین و تندیس بهترین بازیگر سینما و تندیس بهترین بازیگر تئاتر را داشتند. مانیفستی که جشنواره نیمه یخ زده تئاتر رو هم حاشیه دار کرد.
داستان مانیفست چو را برای اولین بار حدود خرداد ماه یا شایدم اردیبهشت چند هفته ای بعد از اتفاق افتادنش از زبان محمد رحمانیان شنیدم. قرار بود این اتفاق به صورت تئاتر به صحنه بیاد. با شناختی که از کارهای رحمانیان می شناختم می دانستم که باید منتظر یک کار تازه و شیوه تازه باشم. مهمترین ویژگی که از این کار شنیدم این بود که قراره با هفت بازیگر به زبان انگلیسی به صحنه بره. توی این چند ماه همچنان خبرهایش را دنبال می کردم. از اول هم قصد گروه پرچین این بود که این نمایش در جشنواره بیست و ششم فجر در بخش بین الملل روی صحنه برود. همه چیز هم به خوبی پیش می رفت. تا آن جایی که این کار حتی توی لیست کارهای بازخوانی شده هم بود و قرار بازبینی گذاشته شد. یک دفعه خبر آمد که این کار در جشنواره به صحنه نمی رود. پشت سرش دبیر جشنواره بیست و ششم اعلام کرد که این نمایش آماده نیست. اصلا نمایشنامه ای وجود ندارد که رحمانیان خودش خواسته کار روی صحنه نبرد. البته یک روایت دیگر هم بود که گروه قصد ندارد کار بازبینی شود. این اظهار نظر دکتر سرسنگی که سال هاست در عرصه تئاتر فعالیت می کند برایم من که عجیب بود. نمی دانم شاید هم ایشان نمی دانستند که محمد رحمانیان از آن دست نویسنده هایی است که طرح و تحقیق هایش را انجام می دهد و بعد تمرین تئاتر را شروع می کند و متن اصلی نمایشش را در کنار تمرین ها کامل می کند. در این چند سال که من خبرنگار تئاتر هستم و از نزدیک با آثار تئاتری رحمانیان آشنا بودم که شیوه ای دیگر وجود نداشت. بدنبال این گروه اعلام کرد که این کار را خارج از جشنواره به صحنه می برد و تمرین های آن در پلاتوی تمرین موسسه کارنامه با نظم و ترتیب پیگیری شد. اما مشکل شاید از آن جا شکل جدی تری به خود گرفت که دبیر این دوره از جشنواره قائم مقام سازمان فرهنگی هنری شهرداری بود و به این ترتیب نه تنها به تمام سالن های فرهنگسراها نظارت داشت که بخش عمده ای از سالن های تهران را هم می توانست زیر سایه خود قرار دهد و خوب تو خود حدیث مفصل...
خیلی دارم حاشیه می رم. اول هفته بود که رفتم سر آخرین جلسات تمرین مانیفست چو. خیلی خوشم آمد. نه برای این که همه نمایش های محمد رحمانیان را دوست دارم، نه برای این که بازی مهتاب نصیرپور برایم همیشه دلنشینه، نه برای این که آرامش ترانه علیدوستی را دوست دارم.... و نه برای این که یکی از چند تماشاگر این تئاتر بودم، نه به هزار یک دلیل دیگر مانیفست چو را خیلی دوست داشتم. با این که کل کار به زبان انگلیسی بود و زبانم خیلی خوب نیست کلش را فهمیدم. تسلط بازیگران به متن و اجرا آن قدر بود که انگار دارند به زبان مادری تئاتر را اجرا می کنند.... امشب هم از طرف آقای رحمانیان دعوت بودم تا با چند تا از بچه های خبرنگار اجرای خصوصی این تئاتر را ببینم. کار خاصی نبود یک اجرای آزمایشی توی پلاتوی آموزشی موسسه کارنامه. که یک دفعه خبردار شدیم که این اجرا که تمرین هم به تهدید وزارت فرهنگ و ارشاد تعطیل شد. این برای اولین بار بود که می شنیدم برای دیدن تمرین یک نمایش گروه پلمپ محل تمرین که تازه خصوصی است تهدید می شود.
بعد از ممیزی فیلم های سینمایی انتخاب شده برای بخش های مختلف جشنواره فیلم فجر و خروج و توقیف آن ها نوبت تئاترهایی بود که قبل از این از جشنواره خارج شده بود. ظاهرا امسال دبیران جشنواره تئاتر و فیلم قصد کرده بودند هر طور می خوان سر زبون ها باشند. این توقیف و اجازه اجرا ندادن خودش یک جوره. البته این بار به قوه قهریه هم متوسل شده بودند و نیروی انتظامی رفته بود موسسه کارنامه را تعطیل کند. گروه نمایش مانیفست چو هم برای این که بیشتر از 1000 تا هنرجوی کارنامه مشکلی پیدا نکنند آن جا را ترک کردند و به مقابل تئاتر شهر که خانه همه تئاتری هاست آمدند و یک بخش این نمایش را در مقابل تئاتر شهر اجرا کردند. اجرایی که مورد تشویق رهگذرانی که از چهارراه ولی عصر می گذشتند قرار گرفت. موضوع این جا بود که قرار بود اجرای امشب را چهار پنج تا خبرنگار ببیند اما دبیر جشنواره کاری کرد که رهگذران عادی که از چهارراه ولی عصر می گذشتند هم دیدند. این یکی از حرفه ای ترین اجراهای تئاتر خیابانی و اجرای اصیل بود. اجرایی که ذات اصلی تئاتر خیابانی که اعتراض است را در خود داشت. زمانی که گروه داشت جمع می شد و این بخش اجرا می شد به این فکر کردم که چو به تحقیرهایی که به او شد و سنگ هایی که بر سر و جانش فرود آمد آن جور عصیان کرد. این بار هم این چو بود که عصیان کرده بود. این افشین هاشمی، ترانه علیدوستی، علی عمرانی، مهتاب نصیرپور، اشکان خطیبی، سیما تیرانداز و احمد آقالو و محمد رحمانیان، حبیب رضایی و تمام گروه پرچین نبودند یک بار دیگر چو بود که مانیفست خود را منتشر کرد و بخشی از تاریخ تئاتر کشور شد.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 2:09 AM

|

Wednesday, February 13, 2008

دست هایم را درون باغچه می کارم


مقابلت می نشینم و به چشمان نجیبت خیره می شوم. می دانم خواهی پرسید که چه عجب که سری به ما زدی؟ چه دارم که بگویم که مدتی است خودم را هم گم کرده ام. نه این زنجموره نیست. خودم را لا به لای روزمرگی ها گم کرده ام که از تو خبری نمی گیرم. از خودم هم خبری نمی گیرم. می دانم می گویی داری برای خودت فلسفه می بافی. الان است که بگویی تعریف کن. و من که می گویم چیزی برای گفتن ندارم. گفتنی ها مال شماست خانم جان. می خواهی بگویی: آن کلاغی که پرید/ از فراز سر ما / و فرو رفت در اندیشه آشفته ابری ولگرد/ و صدایش همچون نیزه کوتاهی، پهنای افق را پیمود/ خبر ما را با خود خواهد برد به شهر.» می گویم:« به آن کلاغ فکر نکن. از خودت بگو.» شاید بگویی:«من خواب دیده ام که کسی می آید/ من خواب یک ستاره قرمز را دیده ام/ . شاید هم بگویی تعریف ها مال شما است. می گویم: می دانی که این روزها سرد است مثل همان روزها. من هم خواب کسی را دیده ام. » و تو خواهی گفت: من خواب آن ستاره قرمز را / وقتی که در خواب نبودم دیدم/ کسی می آید / کسی می آید/ کسی دیگر/ کسی بهتر/ کسی که مثل هیچ کس نیست/» بازهم به چشمانت خیره می شوم. آه خواهی کشید. مثل آن آیه تاریکی که یک روز همه هستی ات بود و تو آن را در خود تکرار کنان به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد. همان آیه ای که به درخت و آب و آتش پیوند زدی. می گویم:« بگذریم راستی امروز به یاد تو رفته بودم حوالی روزهای سبزی که داشتی. رفته بودم خاطرات کهنه ای که مال تو بود. » شاید بپرسی:« کافه شهرداری هنوز برجاست. » می خواهم بگویم که مگر نمی دانی. اما راستی نمی دانی چند سال بعد از رفتن تو کافه شهرداری را برچیدند چه خبر داری که سال هاست آن جا ساختمانی مدور است که دلگرمی خیلی هاست. سال هاست که به جای کافه شهرداری تئاتر شهر است. همان جایی که اگر تو بودی شاید به نفست گرم می شد. می گویم:« می دانستی تئاتر شهر را تازه تغییر داده اند. قرار است پشت سرش خانه خدا باشد و رو به رویش ایستگاه مترو. به هر حال ما همه این ها را می خواهیم دیگر. تازه داخلش این روزها آدم را یاد رستوران های قشنگ می اندازد. اما جات خالی چند روز پیشتر سری به سنگلج زدم. جایت آن جا خالی بود. یک نویسنده به دنبال هفت شخصیت ...» خواهی خندید: «آن روزها رفتند/ آن روزهای خوب/ آن روزهای سالم و سرشار.» می گویم :« راستی کافه نادری هم قرار است تعطیل شود.» و لبم را می گزم. باز بدخبر شدم. اما شاید تو پوزخند بزنی:« کوچه ای هست که قلب من آن را دزدیده است/ »
می گویم:« امسال هوا سرد است. من هم مثل تو «من راز فصل ها را می دانم/و حرف لحظه ها را می فهمم/نجات دهنده در گور خفته است/و خاک، خاک پذیرنده /اشارتیست به آرامش.» شاید بخندی. شاید هم با خودت بگویی:« من به یک ماه می اندیشم/ من به حرفی در شعر.» دلم می خواهد سرم را روی زانویت بگذارم و بخوابم و تو برای بخوانی:«در کوچه باد می آید/این ابتدای ویرانیست/آن روز هم که دست های تو ویران شدند باد می آمد.» می گویم:« خسته ام. خیلی خسته. باید بروم. اما بیرون برف می بارد» و تو حتما خواهی گفت:« روز یا شب؟ نه، ای دوست، غروبی ابدیست.» می گویم تو می گویی:« چه کنم در این تردید لعنتی.» حتما می گویی:« بیش از این ها، آه آری، آری / بیش از این ها می توان خاموش ماند... می توان برجای باقی ماند/ در کنار پرده، اما کور اما کر.» می پرسم:« تو در کنار پنجره باقی نماندی.» دست هایت را بالا می برد و لابد می گویی:«من سردم است/من سردم است و انگار هیچ وقت گرم نخواهم شد/آیا دوباره گیسوانم را /در باد شانه خواهم زد؟»
می پرسم:« تو می دانستی آن شب سرد زمستانی آخرین دیدار تو با خورشید است. نه خودت از ایمان آوردن به فصل سبز گفته بودی. نگو که خواب دیده بودی.» شاید بخندی و بگویی:«من از کجا می آیم؟/من از کجا می آیم؟/که این چنین به بوی شب آغشته ام/»
و قبل از این که بخواهم چیزی بگویم شاید برایم بخوانی:« و بدینسانست / که کسی می میرد / و کسی می میرد.»
می گویم : اما از پس سال سال از این که تو رفته ای هنوز این جا و درست در فصل سرد گل ها گل می آید. » و تو به خاک اشاره می کنی و خواهی گفت:« دست هایم را در باغچه می کارم/ سبز خواهم شد، می دانم، می دانم، می دانم/ و پرستو ها در گودی انگشتان جوهریم / تخم خواهند گذاشت.»

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 11:43 AM

|

Saturday, February 09, 2008

با مدعی نگویید

امشب از اون شب هایی که می خوام غر بزنم. می دونم شاید خسته ام و بیمار اما نه دلم گرفته. از صبح دلم گرفته و حرف هایی که توش قلنبه شده. شاید باید از دورتر بگم.
ده سال پیش زمانی که سال آخر دانشگاه توی دوره لیسانس توی رشته تاریخ دانشگاه شهید بهشتی بودم و تازه عاشق رشته هنری به نام عکاسی. توی یکی از همون روزهایی که وقتم را در سالن مرجع کتابخانه مرکزی دانشگاه به ورق زدن کتاب ها و سیاه کردن ورقه های فیش گرم کرده بودم. مثل همین حالا برای یک تحقیق ده تا کتاب را می ریختم جلوم دنبال یک کتاب درباره اصفهان می گشتم (این ایده دکتر بیگدلی بود که توی سفر اصفهان هر کدام از ما درباره یکی از بناهای اصفهان خودمان صحبت کنیم. من باید درباره مسجد جامع اصفهان صحبت می کردم. ) می گفتم توی کتاب های قفسه های باز دنبال کتاب هایی بودم که بتونم از خلال آن ها بیشتر با این مسجد 1400 ساله آشنا بشم که چشمم به تعدادی کتاب افتاد. کتاب هایی که شاید بارها دیده بودم اما تا آن روز آن قدر نگاهم را جذب نکرده بود. کتاب هایی مصور درباره ایران. بی اختیار چند تایی را برداشتم و شروع به ورق زدن کردم. همان جا بود که با نام تهامی آشنا شدم که مجموعه ای از عکس های تاریخی ایران را جمع آوری کرده بود، با نصرالله کسرائیان و کتاب های دماوند، عشایر ایران، تخت جمشید و نام نیکول فریدنی با عکس های از طبیعت ایران. عکاسی که همیشه فکر می کردم خارجی است و بعد ها بود که فهمیدم ایرانی و متولد شیراز بوده. نام هایی که بعدها بیشتر درباره آن ها شنیدم. اسم کسرائیان و فریدنی بعدها در کنار نام های دیگری قرار گرفت که از عکاسی می شنیدم. اما این دو نام تا مدت ها برایم تداعی نام ایران و تصاویر بدیعی داشت که گرفته بودند و بخش مهمی از تاریخ عکاسی. شاید هم برای همین از همان زمان هدیه من برای دوستانی که در خارج از ایران زندگی می کردند کتاب این دوستان بود.
بعدها که خبرنگار شدم منظورم حدود سال های 80 به بعد بود، که در میان شاخه های مختلف هنری عکاسی را انتخاب کردم متوجه شدم که دو عکاسی که من می شناسم دو نفر از معتبرترین عکاسان کشور هستند که دو شاخه عکاسی ایران به آن دو مدیون هستند. بگذریم که شاخه ای که هر کدام از این دو عکاسی کردند را باید به نام آن ها نامید....
بگذریم این همه حاشیه را گفتم نه برای این که بخواهم درباره خاطره های خودم بگویم. نا گفته همه ما می دانیم که نیکول فریدنی یکی از عکاسان صاحب نام کشور است که سال های زیادی از عمر خود را صرف عکاسی کرده است. احتیاج نیست من به عنوان خبرنگاری که تنها 5 سال در حوزه عکاسی کار کرده است که درباره سبک پدر عکاسی طبیعت ایران صحبت کنم. نام نیکول نام بزرگی بود. این ها را گفتم برای این که امروز صبح که به حسب وظیفه و احترامی که برای این عکاس تازه درگذشته داشتم برای تشییع پیکرش به خانه هنرمندان رفتم. توقع داشتم جمع کثیری از دوستان عکاسی را که می شناسم در آن جا باشند. دوربین هایی که به احترام بنیانگذار یکی از شاخه های عکاسی گردهم می آمدند و حتی هنرمندان رشته های دیگر. توقع داشتم مثل زمانی که در جشنواره فیلم فجر قرار است یک کارگردان صاحب نام مثل کیارستمی یا هنرمندی چون رضا کیانیان، پرویز پرستویی یا گل شیفته فراهانی و ... قرار است مصاحبه مطبوعاتی داشته باشند و عکاسان اجازه نمی دهند که خبرنگاران سئوالات خودشان را مطرح کنند این جا هم عکاسان حضور داشته باشند. اما از این جماعت عکاس که هرروز هم به تعداد آن ها اضافه می شد جمع زیادی نیامده بودند. باور نمی کنم که کسی بگوید چون نیکول فریدنی عکاس طبیعت بود و تعداد عکاسان این شاخه کم است کمتر از 50 نفر برای تشییع جنازه آمده باشند. چون او نه تنها عکاس که بخشی از تاریخ عکاسی کشور بود. نمی دانم دوستان هنرمندی که خیلی عزیز و محترم هستند کجا بودند؟ باورش سخت از این جمع زیاد هنرمند همه به یک باره کار برایشان پیش آمده و صبح روز جمعه نتوانسته بودند برای بدرقه یکی از اهالی هنر بیایند. باور نمی کنم که گروهی که مانند دانه های تسبیح هستند و بیماری یا توهین به یکی از آن ها کلشان را بر می آشوبد و سر به شکایت بر می دارند که مثلا چرا در فلان برنامه فلان مسئول با ما بد صحبت کرده است، یادشان رفته باشد که یکی از دانه های این تسبیح برای آخرین بار بدرقه می شد. نه نمی خواهم از دوستان همکار خودم و بیشتر از همه از خودم گله کنم که چرا یادمان رفته که برخی از هنرمندانی که هیچ حاشیه ای ندارند هم هستند که احتیاج به احوالپرسی دارند. نظیر قدرت الله کسرائیان که در گمنامی و بی خبری درگذشت کم نیستند. مگر در سایر رشته ها کم هستند. نه ما فراموش کار تر از آن شده ایم. نه مرده پرستی کم است ما ریشه هایمان را فراموش کرده ایم. هرچند حافظ در این شامگاه پاسخ تمام این چسناله ها و غرولندهایم را داد:
با مدعی نگویید اسرار عشق و مستی ............

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:16 AM

|

Thursday, February 07, 2008

حکایت های این روزهایی

باز بهمن و درگیری های روزهای جشنواره ها و برنامه های مختلف فرهنگی هنری بخصوص جشنواره فیلم و تئاتر. همزمانی این دو تا جشنواره و برنامه های مجزای هر کدام هم برای خودش حکایتی داره. فکر کن صبح باید بری برای افتتاحیه جشنواره تئاتر مرقد امام، بعدش از اون طرف سریع خودتو برسونی تئاتر شهر چون می خواد افتتاح بشه و بعد ببینی که تئاتر شهری بعد از این همه وقت تعطیلی و دردسر اون چیزی نیست که فکرش را می کردی. با یک بگذریم ردش می کردی. بعدش هم خوب مگه می شه از اجرا گذشت. از اون طرف هم بری سینمای مطبوعات خیابان شریعتی که سه راه طالقانی سینما صحرا. حالا خوبه که قرار نیست برای اختتامیه بخش بین الملل جشنواره فیلم بری تا بالای زعفرانیه مجموعه آسمان. امان از اون روزی که آپارات سینما خراب بشه و نه تنها فیلم ها با یک ساعت و نیم تاخیر پخش بشه که بعد از این همه معطلی فیلمی ببینی که موضوعش یک جورایی اذیتت کنه. ..... نه این ها را نمی خواستم بنویسم
دلم می خواست به جای این غر نامه یک چیزی درباره دو تا عکاسی که این یکی دو روزه فوت کردند بنویسم. شاید هم از احمد بورقانی می نوشتم که بارها دیده بودمش و خاطرات خوبی داشتم. نه این روزها همه نوشتند. درباره عکاسی می نوشتم. هر چند که خیلی دوست نداشتم دیگر خبر عکاسی کار کنم و از عکاسی و عکاسان بنویسم. برای قدرت الله کسرائیان که عکاس کوه های ایران بود و در عین گمنامی با بیماری بدون علاج و سخت درگذشت و هیچ کس خبرش را نفهمید. چقدر به واژه هایی که درباره عکس هایی که نیکول فریدنی گرفته بود فکر کرده بودم. شاید هم می خواستم از آدم های بی ادعایی بنویسم که سرشان را انداخته اند و زندگی خودشان را می کنند و مرگ و زندگیشان را هیچ کس نمی فهمد، نه از کسانی که ادعایشان دنیا را برداشته و یک کلمه حرف ساده را آن چنان پیراهن عثمان می کنند و جمل ها را به پا می کنند.......... بگذریم شاید همین روزها دل و دستم به نوشتن باز شد اگر غوغای بهمن بذاره

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:26 AM

|