کوپه شماره ٧
Wednesday, November 26, 2008
سوسيسهاي سرخ شده اداره ؟؟؟
خدا ذليلش كنه آقاي ؟؟؟ كه اين طور ما رو معطل كرد. فاميلمون كه دوستش بود و سفارشمو كرده بود بهم گفت رفتي شهرستان يك ظرف عسل بگير ببر براش و بگو از آب گذشتهاست و بعد بگو من كارشناسي دارم و كارشناست كنه. منم ظرف عسلو برداشتم و بردم دفتر خراب شده. مرتيكه قبول نكرد. هشت هزار تومن حروم شد و كارم راه نيافتاد. خدا ازش نگذره........
اين بخش كوتاهي از ديالوگ 45 دقيقهاي بود كه ديروز عصر توي ماشين شنيدم. ديروز عصر يك روز شلوغ بود مثل همه روزها. جردن هر دو طرف مملو از ماشين بود و بعد از كلي انتظاربالاخره سوار يك ماشين سواري شدم. يك پژو كرايهاي بود. جلوتر از گلشهر يك خانم ديگر هم سوار شد كه ظاهرا با راننده همكار بود و داستان تازه از همين ورود اين خانم به ماشين شروع شد. اول از اين كه روز بسيج قراره چه چيزي به كارمندا هديه بدهند. از همان ديالوگ اولشون معلوم شد كه خانم منشي يا رئيس دفتر يكي از روسا است و آقاي راننده مسئول امور مالي است كه براي شغل دوم مسافركشي ميكند. به سر و وضعه خانم نميخورد كه بسيجي باشه. اما خوب وقتي سفرهاي توي ادارات پهن ميشه شده ديگه. البته آقاهه گفت مگه شما ميتونيد از آقاي فلاني چيزي بكنين. خانم گفت: اما من شنيدم ربع سكهها خريده شده. آقا گفت: پارسال هم براي بازنشستهها خريدند اما چي شد؟ بعد از اين خانم پرسيد براي 13 آذر چي؟ نفهميدم مناسبتش چيه؟ اما هر چي بود توي اداره اونا روز مهم بود كه به كارمندا هديه ميدادند. آقا هم گفت هنوز جلسهاي تشكيل نشده و خبري ندارم. اما از فلاني( يك فلاني ديگر) انتظار نداشته باشيد كه به همه كادو بده. بعد آقاهه از رئيس خانم پرسيد و كارهاي تحقيقاتي . خانم و هم شروع به كرد به شمردن بديهاي رئيسش. صحبتها از رسيد به يك رئيس بالاتري كه ظاهرا همون روز توي يك جلسه رسمي يكي دو تا از كارمنداي رده بالا را نواخته و البته كارمند هم جواب دندان شكني به رئيسش داد. اين بحث ادامه داشت در مذمتهاي يكي يكي همكاران و مديران اين اداره محترم كه اسمشو از بين حرفهاي و با توجه به اسامي روساي رده بالا ميشد حدس زد. به قول دايي جوادم شروع كردن به سوسيس سرخ كردن و غيبت كردن. ترافيك بلوار جردن و جهان كودك هم گره خورده بود و من و دو مسافر ديگهاي كه توي اين ماشين بوديم ناگزير بوديم به بدگوييهاي اين دو نفر از همكارانشون گوش بديم. صداي خانم انقدر تيز و زنگدار هم بود كه با اين كه هدفون توي گوشم ميخوند باز هم صداش آزار دهنده بود. يك جاي بحثشون به همكاري رسيد كه خيلي مومن و معتقد بود و ظاهرا مسئول كارگزيني بود. همون ديالوگي كه اول اين پست نوشتم. اين آقا ظاهرا نه اهل پارتي بازي و رشوه گرفتن بوده و خيليها را نگذاشته ترقي كنند به اين دليل كه از بند پ.پ استفاده ميكردند. همش هم ميگفتند خدا ازش نگذره. به زمين گرم بخوره و از اين حرفها.
ماشين كه به ونك رسيد و من پياده شدم يك آن عليرغم صداي بوق ماشينها احساس آرامش كردم. با خودم فكر كردم كه اين دو تا آدم پشت سر همديگه چه ميخواهند به ديگر همكارانشون بگن؟
Labels: وب نوشت
<< Home