کوپه شماره ٧

Sunday, June 08, 2008

این بار هم آیینه های را شکستی خوزه

خوزه آرکادیوی عزیزم سلام
چند وقتی است که نوشتن نامه را بنا به قسمی که کنار گور رمدیوس خوردم برایت نامه ای ننوشتم اما می دانی که از حالت بی خبر نیستم. می بینی باز هم قسمم را می شکنم تا برایت نامه ای تازه بنویسم. این هم تقصیر توست که قولم را می شکنم. هر چند که من تعهد نکردم که پای هر قولی که دادم بیاستم. اما این هم تقصیر توست که من می خواهم برایت بنویسم. می دانم قرار بود که ترکت کنم. اما دست خودم نیست عادت کردم. از زمانی که یک بار دیگر پای آن درخت بلوط بندی کردم، عادت کردم بنشیم پای این پنجره و هر روز به تو خیره شوم که چطور به آسمان و ماهی های طلایی که می ساختی نگاه کنی و کلمات یاجوج و ماجوج سر هم کنی. این روزها یاجوج ماجوج هایت بیشتر شبیه پیشگویی های نوسترداموس است. فکر می کنم که روح او با روحت همنشین شده. می بینم که این روزها یکبار دیگر روحت را آزاد کردی و آن زنجیرهایی که سال هاست تو را به آن درخت بلوط بسته اند را باز کرده و پاره کردی و افتادی به جان سایه ها و آیینه ها. هر چند که این رفتار از تو عجیب نیست فکر می کنم اما این بار چه شده که این گونه همه آزمایشگاه را به هم ریختی و دچار طاعون بیخوابی شدی. فکر می کنم شاید دوباره موتور ساعت را به عروسک وصل کردی و آن عروسک سه شبانه روز برایت رقصیده و باز این اختراع تازه آن قدر تو را به وجد آورد. شاید هم عروسکت از دستت خارج شده. می گویم شاید این بار پرودنسیو آگیلار را که هزاره اول ماکاندو کشتی دیدی؟ بازهم پیر شده نه؟ آخر مرده ها و ارواح هم پیر می شوند. بهت نگفته بودم؟ هیچ کس مانند من با این رفتار تو آشنا نیست. آخر هر چه باشد من هنوز اورسلای تو هستم و می دانم که زمانی که وقتی این طاعون خواب تو را بی خواب می کند و همه چیز آن جوری که تو می خواهی نیست این طوری می شوی. فقط نمی دانم چرا هر هزاره درست همین روزها که هزاره نمی دانم چندمی است که تو را زیر آن درخت بلوط اجدادی به زنجیر کشیده اند این گونه به هم می ریزی و به جان آیینه ها می افتی؟ یادم نرفته هزاره قبلی همین شب ها بود که تو به جان من افتادی و آن طور خانه شیشه ایم را شکستی و برجایت نشستی. می دانی شاید آن هزارها از دست خیلی از دستت خشم داشتم آن قدر که قسم خوردم هر روز بیایم و روی زخم هایی که از زنجیرهای این هزاره ها به دست ها و پاهایت نشسته؛ همان زخم های قدیمی که از گذشته های دور ماکاندوی تو به تنت نشسته نمک بپاشم. اما نمی دانم چرا دلم نیامد. حالا هزاره هزاره است که فقط نشستم و نگاهت می کنم، از پای همین پنجره می بینیم که روز به روز داری پیرتر می شی و از میان می روی. می بینم که انگار این روزها طاعون خواب باز روی تنت نشسته و باز هوای عاشقی افتاده بر دلت. پوستت از طاعون زخم شده و می بینم که این روزها شاعر هم شدی و لا به لای ماهی های طلایی که می سازی شعرهایی را سر هم می کنی. با همان زبانی که هیچ کس حرف هایت را نمی فهمد حرف می زند. باورم نمی شود خوزه آرکادیو بوئیندیا. می دانی چرا از تو انتقام نگرفتم؟ بهت نگفتم زمانی که تو دیوارهای شیشه ای من را شکستی من تازه فهمیدم که نباید به ماکاندو دل ببندم. تازه فهمیدم که چرا این همه وقت فقط تو را دیدم و نگذاشتم کسی من را ببیند. حالا که حصارهای تو کنار رفته تازه می بینم که همه اهالی ماکاندو و شهرهای اطرافش من را می بینند و من می فهمم که تو هرگز من را ندیدی و ستایش نکردی. هر چند که من هیچ وقت ستایش تو را گدایی نکردم. همه این را به خاطر این است که تو آیینه های من را شکستی بی آن که حتی یک بار من را بینی. خوزه عزیزم می بینم که باز این روزها همه اهالی ماکاندو اسم تو را با نفرت می برند . سایه ها تو را نمی شناسند. آن ها تو را مثل من نمی شناسند. همه آیینه ها که مثل من نیستند. این دیوانه بازی های تو را به پای خودشان می گذارند و نمی دانند تو هر باری که اما نگران نباش من به آن ها خواهم گفت که خوزه آرکادیو تنها خودش را شکسته است. همین روزهاست که باز یکی دیگر از صد ها پسری که تو در جاهای دیگر درست کردی و نام تو را به دوش می کشند بیاید و من باید او را تیمار کنم.
خوزه آرکادیو فقط نمی دانم داستان تنهایی ما قرار بود صد سال طول بکشد چرا این صد سال تنهایی هزاره هاست که تمام نشدهاست؟

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:38 AM

|

<< Home