کوپه شماره ٧

Friday, June 13, 2008

نانجیب


نمی دانم کجای این واقعه تلخ و سخت بود که برآشفتی. شاید از حرفی که زدم عصبانی شدی، یا کاری کردم که تو را برآشفته کرده است. با خشم چشم به زمین دوخته ای و همه عصبانیتت را بر سرم می کوبی:« نانجیب.» و منم که نگاهت می کنم. فقط نگاهت می کنم و می پرسم:« چرا این قدر تلخ؟؟؟» پنج انگشت دستت را مشت می کنی و نشانم می دهی:« چون تو نانجیبی. نانجیب و ناپاک.» معنی کلمه ای را تکرار می کنی می دانم اما نمی فهمم که بعد از آن چه میان ما افتاد چرا به این نتیجه رسیدی که من را به این نام بخوانی. آن هم زمانی که من این قدر ساده در کنار تو بودم که تا کنون با هیچ کس نبودم. این گونه رو راست. به چشمانم نگاه نمی کنی اما می گویی:« اشتباه بزرگ من این بود که نمی دانستم که پشت آن چشمان ساده تو چه پتیاره ی هزار رنگی پنهان کردی. بگو چند بار و چند نفر تن آفتاب ندیده تو را حالا لمس کرده اند. باید با این خفت و خواری چه کنم؟؟؟؟» حالا معنای نجابت را از زبان تو می فهمم. باید بپرسم که می پرسم:« معنای نجابت از نگاه من و تو متفاوت است. نجابت تو یک کف دست خون است که باید برای نخستین بار از لذت تو و درد من بیاید. این خون باید نشانه نجابت من باشد نه نگاهم که الان تنها به نگاه فراری تو خیره شده؟ نه به لرزش خفیفی که از لمس های تو روی پوستم می نشیند؟ آره اگر تعریف تو از نجابت پارچه سفیدی است که حکم پرچم فتح زنانه گی من به دست تو است باید دست خالی از این جنگ بروی. من با تو قرارداد عاشقی بستم نه جنگی نابرابر.» می دانم که الان آتش خشم تو بعد از شنیدن این حرف ها شعله ور تر می شود از تو انتظاری بیش از این هم ندارم که هرجایی خطابم کنی و دروغ های نگفته ام را بشماری. این ها را می گویی که من هم بگویم: خوب است که نجابت من با دستمالی خونین محک می خورد اما حد نجابت تو کجاست؟کی می داند چه تن هایی که پیش از این از تماس دست های تو لرزیده اند و باز تویی که طلب آفتاب ندیده ای دیگر کرده ای. آفتاب ندیده ای که من نیستم.» و تو من را با کلماتی که فکر نمی کردم هیچگاه از تو بشنوم خطاب می کنی بی آن باور کنی که معنای نجابت برای هر کدام از ما متفاوت است. بی انصافی خیلی بی انصاف بی انصاف تر از آن که مانند تو با عشق آمد و فتحم کرد. حداقل او به جای این القاب ناروا خنده ای کرد و گفت:« تو با من فرق می کنی.» از او هم همین را پرسیدم و او که مثل تو آمده بود برای همیشه ماندن و من می دانم این ماندن روزی تمام می شود. برای همین است که وقتی می گی حالا با این آبروی رفته چه باید کرد از تو می خواهم به جای آن کف دست خون هر چقدر می خواهی از رگ هایم بردار تا شاید نجابتی که به دنبالش هستی را ببینی.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 11:51 PM

|

<< Home