کوپه شماره ٧

Monday, June 23, 2008

این روزها

بهار با سه فصلش گذشت. مثل برق، مثل باد، مثل بهارهای همه این سال ها. هرچند حال من نسبت بهارهای دیگه ای که گذروندم فرق می کرد.
این روزها فکر می کنم زندگی دور عجیبی به خودش گرفته. دور تندی که منو با خودش همراه کرده و با این که فکر می کنم از لحظه لحظه های وقتم استفاده می کنم اما بازم وقت کم دارم و کم می آرم. همش برنامه ریزی می کنم و دقیقه دقیقه وقتمو با اون تنظیم می کنم اما مگه می شه درست تنظیم کرد که وقت کم نیاورد. بعد از دو ماه و چند روز که آمدم روزنامه حالا دیگه عادت کردم که حواسم به ساعت صفحه بندی باشه. معنای خبر این روزها برای من با چند سالی که توی خبرگزاری کار می کردم فرق می کنه. خبر در روزنامه باید کوتاه باشه و بی اشتباه و پر از اطلاعات. خبرگزاری نیست که بشه رفت توی ادیت درستش کنی. باید حواست باشه هیچ اشکالی توی خبرت نباشه. گزارش خبری را هم باید یک جور دیگه تنظیم کرد. این جاست که تنظیم های مختلف از هرمی و تاریخی تا تنظیم های تلفیقی جدید مثل گیلاسی و این ها رو باید برای یک خبر تست کنی. حتی مصاحبه کردن هم توی روزنامه حسابش با خبرگزاری فرق می کنه. چشمات باید به دقیقه IC RCORDER باشه که از 15 دقیقه بیشتر نباشه. مصاحبه بیشتر از 2000 کلمه توی صفحه اضافه می آد. این شماره کلمات خیلی مهمه. دائما باید حواست به شماره کلمات باشه. تازه مصیبت اونه که توی صفحه بندی مطلب زیاد یا کم بشه. اول دردسره. حالا روزنامه سر جای خودش آماده کردن کتاب که تا یکی دو هفته دیگه باید تموم بشه یک کار دیگه ای که بخشی از ساعات شبانه روز را گرفته. بخصوص که دردسر من از زمانی شد که بیشتر از دو فصلش رو نوشته بودم و یک بخشی هم فیش نویسی شده بوده و همش توی لب تابم و با یک گیج بازی همش پرید. این هم اعتماد زیاد به تکنولوژی یک بار دیگه هم رو از اول باید شروع کنم. تازه این بین مطالب سینما پویا هم هست. باید حواسم باشه که خبرهای یک ماه را بگیرم. تازه مصاحبه ها را هم آماده و تنظیم کنم. در کنار این ها این روزها بیشتر از همیشه افتادم توی کار خریدن کتاب و فیلم. بعد مگه می شه آدم این همه پول به کتاب و دی وی دی می ده نشینه اون ها را ببینه یا نخونه. مخصوصا که این کتاب های تازه از هانریش بل و سالینجر باشه که کلی با نوشته هاشون حال می کنم.
با این همه روضه خونی که کردم اما این روزهای خودم رو با تمام زمان هایی که کم دارم و با همه خستگی هاش دوست دارم. هر چند که دو سه روزه نمی دونم چرا پشتم و گردنم گرفته و تقریبا با یک عالمه قرص و آمپول هنوز تکون نمی خوره. با این همه این روزها رو دوست دارم. شاید به خاطر این رنگیه که این روزها زندگیم گرفته که این روزها را دوست دارم.
پ.ن: زمانی که نشستم پشت کامپیوتر می خواستم راجع به حراج اموال شاملو بنویسم. اما نمی دونم چرا دستم رفت و این مطلب را نوشتم. بگذریم.
فقط می خواستم بگم امروز از اون روزها بود که وقت تنظیم خبر خیلی دلم می خواست خشم خودم را از جریانی که رخ داده در خبرم نشون بدم. هرچند که در خبر این تو نیستی. در تمام مدت هم این شعر در سرم می پیچید: جخ امروز /از مادر نزادم/ نه/عمر جهان بر من گذشته است./ نزدیک ترین خاطره ام خاطره قرن هاست.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:54 AM

|

<< Home