کوپه شماره ٧

Sunday, April 29, 2007

به استناد کدام قانون نوشته یا نوشته سرکار عالی سرنوشت محتوم من هستید


کمی انصاف داشته باشید و قضاوت کنید من کدام نسبت را با شما دارم که باید سهمی از وجود شما باشم آن هم نیمه دوم شما. به قول خودتان از دنده چپ شما. نه باور نمی کنم! شما چطور؟ آخه خودتان ببینید می توانید باور کنید که کسی که به زبانی جز زبان شما حرف می زند و حرف همدیگر را نمی فهمید می تواند همخانه شما باشد. این هوایی که این جا در فضای ذهن شما جاری است من را خفه می کند آخه مگه می شه در دنیای شما زندگی کرد؟ آقا من فکر می کنم اشتباهی شده و ما به اشتباه همراه شدیم! نمی دانم چه چیزی باعث شده که دیگران فکر می کنند ما با هم همسر و بالین هستیم ما که شکل معکوس هم دو سایه در دو دیوار رو به روی هم هستیم.من شما را افسرده می کنم و شما من را بیمار این چگونه ممکن است که بشود با بیماری مزمن شده و کهنه سر کرد؟ بهتر نیست برویم طبیب بهتری پیدا کنیم و هر دو عامل بیماری را از خودمان دور کنیم. اجازه بدهید این بار من همه حرف هایم را بزنم بعد قضاوت کنید. یک دوره حرف های شما را شنیده ام حالا می خواهم بدون سایه شما حرف بزنم. حرف هایی که بلد بودم. سعی می کنم با کلماتی از جنس خودتان با شما صحبت کنم اما با قانون خودم. بی پرده و با زبانی آرام و سلیس. می دانم این قدر انصاف دارید که بدانید من قبل از این که با شما همکلام شوم به زبانی جز شعر آشنا نبودم اما در کنار شما که قرار می گیرم تنها واژگان جنگی به یادم می ماند. شما باور می کنید ما دو کشور دشمن به راحتی بتوانیم پای میز مذاکره بنشینیم و .... منطق شما جنگ تن به تن است و منطق من گریز از شما آخر مگر می شود این گونه جنگید. این انصاف نیست بهتر است به جای این که تلاش کنیم شرق احساس من را به غرب تن شما نزدیک کنیم به این دوره جنگ سرد پایان دهیم. اصلا به استناد کدام قانون؛ نوشته و نانوشته شما سرنوشت محتوم من هستید.
پ.ن: چند روزیه که هزارتا کار دارم و همه نیمه کاره است. این نیمه کاره ماندن زندگی آزارم می دهد. دارم تلاش می کنم به وضعیت آرامش برسم اما طول خواهد کشید. اما به همه اطمینان می دهم که حالم خوبه تنها مدتیه به خاطر خود سانسوری و برخی ملاحظات برخی از حرف ها روی دلم قلنبه شده. حرف هایی که نمی توانم بنویسم و بی پرده بیانشان کنم. در ضمن در داستان هایم به دنبال یک زبان تازه ام ببخشید اگه گه گاهی این جا تکراری می شود. داستان ها تنها جایی است که می شود بی پرده بود.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 4:11 AM

|

Friday, April 27, 2007

آخر شاهنامه رسیده


حالا دیگه آخر شاهنامه رسیده اما ما خوش نیستیم. نه این آخر همه رویاهایی است که روزی با تو به آن ها فکر کرده بودم. باور کن این آخر شاهنامه است و من هنوز به هفت خوانی فکر می کنم که برای رسیدن به تو طی کرده بودم؛ چه تلاش بیهوده ای. فکرش را هم نمی کردی این جا تمام بشه اما شد. بالاخره هر داستانی آخری دارد و این جا آخر قصه ما است و رسیدن کلاغه به خانه اش آن طرف شهرمان. دیگه نمی توانی دستت را که گرمای دست دیگری را دارد ، روی دست هایم بکشی و سرم را در آغوشی بگیری که بوی خیانت تن دیگری جز من را دارد و با لبانی که مال من نیست بگویی تا ته دنیا با من می مانی. نه نمی توانی توی چشمانم خیره بشی و به دروغ با همان تن صدایی که قبلا بارها کلمه دوستت دارم به لهجه دیگری گفته ای را تکرار کنی. نه این جا آخر همه داستان کوتاهی است که من با تو و حسرت نداشته هایم نوشتم. دیگه بلد شدم حسم را دروغ گو ندانم. خودم را گول نمي زنم كه بگویم تو پاکی و دلت با هیچ آدم دیگری جز من نیست. نه نمی گذارم نفس مسموم و آلوده تو راه نفسم را تنگ کند. حالا من این جا بدون هیچ حرفی رو به روی تو می نشینم و سیگاری را با دست آلوده به خون روشن می کنم و به چشمان بهت زده تو که به من خیره شده و آن خط سرخی که از میان سینه ات روی زمین کشیده شده زل می زنم و به سرد شدن تن گرم از عشق دیگری و فشار یک طناب سخت می اندیشم. باور کن این جا این جا آخر شاهنامه است و آخر من و تو

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 11:26 PM

|

Monday, April 23, 2007

فراموشی



به سلامتی سد سیوند هم آبگیری کرد و چیزی حدود 35 محوطه باستانی رفت زیر آب. سیوند آبگیری شد و برخلاف انتظار همه کسانی که قول داده بودند آثار تاریخی آن محوطه سالم خواهد بود قولشان را شکستند. روزنامه رسمی دولت تیتر زد بزرگترین سد خاکی کشور آب گیری شد. رسانه ملی خبر مسرت بخش آبگیری آن را در ده ها نوبت خبری خواند بدون این که از اعتراض هایی که در مورد ساخت این سد شد اشاره کند. از همه مهمتر این که سازمان محترم میراث فرهنگی لب از لب باز نکرد. تنها کسی که اجازه صحبت داشت ظاهرا رئیس پژوهشکده سازمان میراث فرهنگی و رئیس پژوهشکده باستان شناسی بود که البته به نکات جالبی اشاره کردند و ظاهرا برخی مسائل مهم را از یاد بردند. آقای هاشمی که پیش از مامور شدن در سازمان میراث فرهنگی در روزنامه انتخاب بودند و تنها مدیری هستند که از مدیریت سابق سازمان در آن ابقا شدند روز شنبه در برنامه گفتگوی رادیو گفتگو درباره سد سیوند و تنگه بلاغی صحبت کردند. در صحبت های ایشان که هنوز یک هفته از اعلام خبر نصب رطوبت سنج در اطراف پاسارگاد پیش از آبگیری سد نگذشته بود مسائل مهمی بود. ایشان هم مانند مدیریت جدید سازمان میراث همه افتخارات را به دوره خودشان منتسب کردند بدون این که یاد بیاورند که هیاهوی سد سیوند از سه سال پیش توسط خبرگزاری میراث فرهنگی شروع شده بود. یکی از مهمترین مسائلی که مطرح شد مسئله مصوبه ای بود که به موجب آن هر کارخانه یا پروژه صنعتی، تجاری و.... قرار است تاسیس شود باید مجوز سازمان میراث فرهنگی را داشته باشد. به گفته ایشان این مصوبه در آذرماه 1384 تصویب شده است. این که یک مصوبه باید طی یک پروسه مطالعاتی چند ماهه آماده و بعد از مدت ها انتظار در مجلس مطرح و به رای گیری گذاشته شود صحبتی نداریم. اما موضوعی که طه هاشمی به عنوان معاون پارلمانی سابق سازمان میراث فرهنگی مثل خیلی از مسائل دیگر از یاد برده بود این بود که تاریخ تصویب مصوبه پنجم مرداد سال 1384 درست یک ماه پیش از انتصاب آقای مشایی به سمت مدیریت سازمان و چند روزی پیش از برگزاری مراسم تحلیف دوره نهم ریاست جمهوری بود. بگذریم از این که ایشان تمام تلاش های انجام شده برای نجات تنگه بلاغی را به دوره ریاست خود در پژوهشگاه دانست و بی آن که بداند آن پیشینه که می خواند از روی خبری است که یکی از همکاران ما در خبرگزاری میراث فرهنگی نوشته است؟! گاهی اوقات این درد فراموشی ها خیلی بد است. مثل همیشه بگذریم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:20 AM

|

قدم زدن در تاریخ



نمی دونم چرا چند روزیه که این مثنوی ما تاخیر می افته. البته این کم نوشتن مختص حرف این روزهای ما است. تو چند روز پیش برای یک سفر کاری به همراه تینا دوستم سر از تبریز در آورده بودم. سفر خیلی خوبی بود. هرچند که مثل همه سفرهای کاری و کمی بیشتر از بقیه پر وقت کم و کار زیاد بود. آنقدر که نشد درست شهر رو ببینیم. به طور فشرده نک زدیم به بعضی از جاهای شهر. اما مثل همه سفرها پر از تجربه و چیزهای تازه بود. بار اولی نبود که می رفتم تبریز اما مثل دو بار دیگه حس عجیبی داشتم. حسی مثل خود شهر. شهری میان سنت و مدرنیته. شهری که اولین ها در آن ساخته شد. شهری با آدرس های آشنای تاریخی. اگه توی اصفهان می شه با آدرس های شاردن همراه شد توی تبریز می شه از دوره ایلخانی تا عصر مشروطه با تمام اسم های آشنا قدم زد. می شه از ربع رشیدی رشید الدین فضل الله رفت تا مرز شنب غازان و به یاد آورد مغول آتش افروز در این شهر کهن آذرآبادگان نخستین اسکناس دنیا را در کنار اصلاحات غازانی رواج داد. می شه در کنار مسجد زیبای کبود که درست در قلب شهر قرار دارد از پنج هزار سال پیش از تاریخ رفت تا زلزله مهیب قرن دهم هجری . می تونی یک جزوه تاریخ مشروطه را به دست بگیری و با سردار و سالار ملی همراه بشی و از امیرخیز و ششکلان و نوبر برسی تا راسته کوچه و خانه حاج مهدی کوزه کنانی همان جا که خانه مشروطه است. یا بری دم کنسول روسیه بپرسی چه خبر از ثقه السلام. این جا حتی اگه به زبان همشهرهای شهریار بلد نباشی حرف بزنی می تونی از مقبره الشعرا راست قدم ها تو بگیری و آدرس گورستان امامیه رو بپرسی و کمی کنار گور پسر ارس از سرنوشت ماهی سیاه کوچولو رو بپرسی. گوری با آن یادگاری های تاریخی تر از خودش. یا از اون پله های باریک قهوه خانه قدیمی وسط بازار بری بالا و سراغ اون دکتر آرام را گرفت که ساعت ها می نشست و چیز می نوشت...........

پ . ن : خیلی فکر کردم چه عکسی از تبریز جالبه بذارم به نظرم آمد این عکس قونقای تبریز (تراموا ) از همه جالبتره. نخستین تراموای ایران توی تبریز راه افتاد. چند سال پیش در محل ایستگاه تراموا یا به قول تبریزی ها قونقا این مجسمه بزرگ نصب شد که یک تراموا با تمام مسافرای با بیلیت و قاچاقی است.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:17 AM

|

Wednesday, April 18, 2007

حکایت همچنان باقی است


ديروز فيلم 300 را ديدم و نشستم يك مطلب درباره برخي از دروغ‌ها و قلب‌هاي تاريخي كه در اين فيلم نشان داده است نشستم. خواستم بذارم اين جا كه يك دفعه اين خبر همه را شوكه كرد:« رئيس جمهور در جمع مردم سيوند اعلام كرد سد سيوند در روزهاي آينده آب‌گيري مي‌كند.»
همه كساني كه از چند سال پيش داد و فرياد براي ساخته شدن سد سيوند و از بين رفت تپه تاريخي تنگه بلاغي و پاسارگاد راه انداختند مي‌دانستند كه بالاخره اين سد بايد آب گيري كند. اما صحبت‌هاي آقاي رئيس جمهور درست در روزهايي كه سازمان‌هاي مختلف اين اطمينان را به دوستداران ميراث فرهنگي داده بودند كه تا مطالعات به طور كامل به پايان نرسد اين سد آبگيري نخواهد شد. رئيس پژوهشگاه ميراث فرهنگي و گردشگري كشور دو روز قبل در يك نشست خبري با قدرت تمام اعلام كرده بود كه تا زمانی که دستگاه های رطوبت سنج نصب نشود سد سیوند آبگیری نمی شود. از سوی دیگر وزارت نیرو هم در چند بیانیه مکررا اعلام کرده بود تا مجوز سازمان میراث فرهنگی صادر نشود آبگیری نمی شود. نمایندگان خانه ملت هم این اطمینان را داده بودند که بدون نظر کارشناسان خبری از آب گیری نیست. اما قرائن خلاف این حرف ها بود. دریچه های آبگیری سد از چند هفته پیش باز شده بود و آماده بیستیم ( شایدم بیست و چندمین سفر هیات دولت ) به استان باستانی فارس بود برای این که دریچه آخری باز شود و آب به سد وارد شود. در این میان ظاهرا آقای معاون مانند همیشه حرفش با عملش متفاوت بوده است و برخلاف ادعای حفظ میراث فرهنگی بدون این که حتی معاونانش بدانند حکم آب گیری سد سیوند و زیر آب رفتن تپه باستانی بلاغی و ... صدها شی تاریخی داده بود. البته ظاهرا ایشان مدت ها بود که با آب گیری سد سیوند موافقت کرده بودند و در این میان تنها چیزی که باعث می شد اعلام رسمی نکنند جزو سیاست های سازمان فخیمه میراث فرهنگی و گردشگری است.
برای مزید اطلاع دوستان باید بگویم که سد سیوند، سدی خاکی با هسته رسی است و ۵۷ متر ارتفاع دارد. با آبگیری این سد نه هزار هکتار زمین در استان فارس قابل کشت می شود. حجم آبی که در دریاچه این سد ذخیره می شود، ۹۲ میلیون متر مکعب است که ۳۲ میلیون متر مکعب آن حق آبه کشاورزان در مسیر است، ۸ میلیون متر مکعب آب شرب و صنعت منطقه ارسنجان است، ۷ میلیون متر مکعب آن به دریاچه بختگان می ریزد و باقی مانده نصیب کشاورزان ارسنجانی می شود. در این که این سد باید آبگیری شود تا کشاورزان منطقه بتوانند از آب استفاده کنند بحثی نداریم. این حق کشاوزان دشت ارسنجان است. ما ناگزیریم از داستان سد و بناهای تاریخی که براساس آن چه در تاریخ یاد گرفتیم همیشه تمدن ها در کنار رودخانه ها بنا می شد و این جدال همچنان ادامه خواهد داشت. اما نکته ای که ذهن را مغشوش می کند موضع گیری آخرین کسانی است که در مهمترین اتاق های ساختمان زیبای آجری خیابان زنجان جای گرفته اند. شاید هم ما زیادی سخت می گیریم.
چه اهمیت دارد گیریم که این تپه و از اون بالاتر خود پاسارگاد ( که البته سد سیوند ربطی زیاد به اون نداره) زیر آب بره افتخار سازمان میراث فرهنگی و گردشگری کشور این است که در سال 85 بیستون را ثبت جهانی کرده بی خیال این که در اثر عدم توجه به محوطه های تاریخی وضعیت میدان نقش جهان نامعلوم است. تخت جمشید نزدیک بود چشم زخم راه آهن بخورد و پاسارگاد در وضعیت خطرناک باشد. اصلا مهم است که این سنگ و خشت های قدیمی بمانند و آن وقت ما غافل بشویم که گردشگری n درصد بالاتر رفته گیرم گمرک و مبادی ورودی تکذیب کنند. این خبر آن قدر اهمیت ندارد که در خبرگزاری رسمی این سازمان خبر یا تحلیل کوتاهی حداقل از سوی مدیر مسول آن که از بد حادثه رئیس روابط عمومی سازمان پر طمطراق میراث فرهنگی، گردشگری ، صنایع دستی و .... است. اصلا همین کسانی که این قدر پاسارگاد پاسارگاد می کنند عده ای سودجو هستند که می خواهند جلوی پیشرفت کشور را بگیرند مثل آن هایی که باعث بالا رفتن قیمت گوشت و مرغ و زمین و مسکن شدند، همان کسانی برای ضربه زدن به دولت و کمک به دشمنان ما باعث شدند داوری ام اس نایاب شود و ... در این یکی دو ساله باید یاد گرفته باشیم که اگر پول نداریم نان نداریم و و و به خاطر عده ای سودجو است. امروز علی رغم این که موضوع سد سیوند مهمترین موضوع چند سال اخیر شده بود، کمتر کسی موضع گرفت . سد سیوند که آب گیری کند داستان تنگه بلاغی و سد سیوند هم تمام می شود. اما بعضی حکایت ها باقی خواهد ماند.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 2:48 AM

|

Sunday, April 15, 2007

بی عنوان

نه تو دیگر صدای شکستن من را نمی شنوی. من حالا قد کشیدم بزرگ شدم نمی بینی قدم از تو بلندتر شده پس دیگر به تو اجازه نمی دهم تا با آن لب های تیزت من را تحقیر کنی. باور کن این بار نمی تونی که برق نگاهت را به رخ من بکشی و بگویی ببین این منم که از تو برترم. نه این منم که بزرگ شدم بزرگتر از تو و اونی که تو را به دست می گیرد تا به شاخه های جوانم ضربه بزنی. حالا دیگر دست های من از دسته تو کلفت تر است. باور نمی کردی نهال کوچک دیروز امروز درخت سپیدار تنومندی شده باشد. همان نهالی که با خنده کریهه بخشی از وجودش را برای خود دسته کردی دوباره جوانه کرده و حالا درختی شده که لبه صیقل خورده تو هم نمی تواند به راحتی از پای در آورد. من به عشق خورشید از کنار تو بالا رفتم و حالا سایه ام بر سر تو ست.
پ.ن: چند روز می خواهم بنویسم اما به دلایلی نشده است. فکر می کنم علی رغم این که توی ذهنم هزار حرف نگفته است اما سکوت بهتر از هر چیز است.علاوه بر این که هفته پرتنشی را گذراندم و این تنش ادامه دارد.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 11:06 PM

|

Sunday, April 08, 2007

شما که شمایید همین پیش پای شما آمدم


انگار هزار سال گذشته و من از این جا گذر نکرده ام. نگفتید من شما را کجا دیدم. این آقای جوان که من را بوسید آقاتون بود. ماشالله جوان بوده. همین که شبیه پسر آقا داداش خدابیامرزمه. والا من ایشون را از کجا می شناختم. شما باید دختر عمو فاضلم باشید اما نه اون که قرار بود زن اون یکی داداشم بشه. داداش کوچیکه نه اون قبلیش داداش حبیب. می ببنید تورو خدا این جا رو چه گرد و خاکی گرفته . انگار من هزار ساله که نیامدم این جا. اما نه باور کنید. همین دیروز بود با مادر جان و خواهرکم آمده بودیم. شما که شما باشید ارمک توسی پوشیده بودم و یک فکل سفید روی موهام بود. شما که دیدید. اما نمی دونم فکل و ارمک را کجا گذاشتم. می گفتم مادرجان می گوید دختر را چه به سوات یاد گرفتن. دختر باید خانه داری و شوهر داری بلد باشد. باید تدبیر خانه داشته باشد. اما محمد ، داداش سومی می گه دوره این حرف ها گذشته. حالا اگه دختر سواد نداشته باشد، چه طور می خواد سر و همسر را اداره کند. آقا جان می گوید مکتب رو که تمام کرده بسه. برای کتاب دعا خوندن و قرآن کافیه. چطور می شه دخترینه رو بدون حجاب و سر لخت فرستاد توی بازار مردم چی می گویند. محمد می گوید: آخه شما چرا حاج آقا شما که اهل کمالاتید. نشنیدید خانم فروغ آذرخشی صبیه یار گرمابه گلستانتان به تقلید از تهرانی ها همین کنار گوشمان توی کوچه ای که نزدیک گنبد سبز است مدرسه نسوان باز کرده. از همین خیابان بغلی با شمس الملوک و مهر انگیز می رفتیم مدرسه. اما ببینید یک شبه با این خیابان ها چه کردند. اما مثل این که ما خیابان را اشتباه آمدیم. این جا دیروز این همه اتول نداشت. یک کوچه از خانه آقام تا مدرسه راه بود. باید وایستم آقا داداشم بیاد اون خیابان ها را بهتر از من بلده. کی بود این خانم معلمه که از تهران آمده می گفت زنان باید برای به دست آن چه به دستشان بجنگند. اسمش چی بود فخرآفاق پارسا. شمس الملوک در گوشم خواند آقام می گفت این خانم در پایتخت روزنامه چی بوده. نمی دونم چی نوشته نفی بلدش کردند. این لباس مهمونی های من کجاست. داره دیر می شه. البته می بخشید ها شما که شمایید همین چندروز پیش برای زبیده خواهرکم خواستگار آمده بود. خانم زن آقا داداش بزرگ الان داره میاد بریم خونه اش. همین پیش پای شما خواهرکم می گفت یکی از فامیل های دامادمان که خیلی با کمالاته و نوکر دولت من را توی یک مراسمی دیده. خاک به سرم نکنه سر لخت بودم. ای وای شما که هیچ چیز نمی خورید. بفرمایید. چی یادم رفته چیزی بیارم. ای وای ... بسکه همش حرف می زنم. نمی دونم این کفش هام کجاست. راستی نگفتید من شما رو کجا دیدم. تو ختم آقام. این پسرتون ماشالله خوب قد کشیده اون بار که من دیدمش هم قد رضای من بود. همان باری که توی ختم آقاجان شما را دیدم... یادتون نمی آد. نمی دونم این دختره کجاست. الان آقاش از اداره می آد. هنوز نهار آماده نیست. باید دستمال بکشم روی این آینه. آقام سفارش داد برام از تهران بیارند. بیاید. این لاله ها رو هم مال سر عقدم گرفتم. گوششتون رو بیارید جلو دیروز یا خانمی آمده بود این جا می گفت عزیز جان این لاله ها و این کمد عتیقه است. بهش گفتم شما کی باشید. شما که شمایید خانم جان یک نگاهی به من انداخت و گفت عزیز جان منم نوه اتون. خدا می دونه والا منکه تا حالا ندیده بودمش. البته آشنا بود اما دروغ می گفت من و نوه؟؟ دختر کجایی الان آقات می آد. می گویید نه آقاش رفته اداره الان برمی گرده بمونید اینجا امشب مهمانی است آقاش گفته وعده بگیر اما فقط بگو حاج آقا بزرگ آقام دیگه، با مادرجان و داداش هام و زن داداشام بخصوص خانم بیان. اما نه گفته آبجی هم بیاد. نمی دونید چقدر کار دارم. می بینید خانم این دختر چشم سفید همش می گه آقام و آقابزرگم مرده اند. زبونتو مار بگزه. آقاش سرو مر گنده همین صبحی از خونه رفت بیرون. راستی چند وقتیه زن های اون داداشم نیومدند از ما سر بزنن. این مریم خانم از وقتی با پسراش رفت تهرون هر بار می آمد می آمد این جا. با اون نوه برادرم که می آمد برای بازی با بچه ها. خانم شما که شمایید دختر به این شیطونی ندید. با علی و حمید کل می انداخت و آتیش می سوزوند. کم نمی آورد. اما چند وقته نیومدند. یقیین طیاره اش تاخیر داشته. هرچند بیاد که این جا خونه ما رو نمی شناسه. نمی دونم اون حیاط درندشت چی شد. آقاش می نشست اون طرف حیاط با اون ربدشامبر ابریشمیش که پسر داداشم نمی دونم از کجای فرنگ آورده. حتما آقا رو جا گذاشتیم. حالا اونم نشسته و عینک اش رو زده و داره کتاب می خونه. این عینکم کو شاید شما رو شناختم. شما چقدر شبیه اون عکس عروسی من هستید؟ می گم کجا دیدمتون. گریه می کنید... منکه مادربزرگ شما نیستم ... این جا چقدر عوض شده. انگار هزار سال گذشته و من از این جا گذر نکرده ام.

پ . ن : این رو برای حاج عمه بابام نوشتم. همین هفته پیش دیدمش . اون هم ما را دید اما یادش نبود من همون دختر بچه ای شیطونی بودم که با مادربزرگم می رفتم توی خونه بزرگ اشون تا با دختر عمه ام که نوه اش بود بازی کنم. اون دختره رو یادش بود اما من نه. این برای همه مادر بزرگ ها و بابا بزرگ هایی که نزدیکترین خاطره اشون هزار ساله که رفته و نمی دونن آلزایمر یعنی چی؟

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 11:50 PM

|

برای تکان دادن گرد و خاک




یک هفته ای می شود که تعطیلات عید تمام شده و بار دیگه زندگی عادی جریان خودش را پیدا کرده. توی این چند روز خیلی درگیر بودم. بخصوص که با این که گچ پام را باز کردم ـ که بازکردنش خودش حکایتی دارد که خواهم نوشت ـ هنوز نمی تونم راه برم. مچ پام هم درد می کنه و با این که بیست روز توی گچ بوده همچنان ورم داره. تازه امروز که یک خورده راه رفتم ورمش بیشتر شد. بگذریم. این رو نوشتم تا بگم خدای نکرده نه لال شدم و نه اتفاقی افتاده . در کل خواستم کمی این جا رو از رخوت دربیارم تا بعد.
پ.ن : این عکس از یک نیمه روز ابری از آسمان بخش شمالی کویر ایران حدود سمنانه. این رو هفته پیش توی راه تهران مشهد گرفتم. کی باور می کنه این آسمان و خورشید تابستان کبابت می کنن؟..

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:11 AM

|

Sunday, April 01, 2007

انگیزه برای نوشتن


چند سالی می شد، دقیقش حدود پنج سالی می شد که عید من تنها شش روز بود. بعدش برمی گشتم تهران سر کار. هفت روز تنهایی وقت خوبی بود برای انجام کارهای عقب مانده مثل خوندن و دیدن فیلم. اما امسال به خاطر پام هفتم بر نگشتم تهران. موندم مشهد و تنها کاری که این چند روز کردم بازی با کامپیوتر و پرداخت داستان بود و البته یک خط در میون خوندن کتاب. این چند روز بخصوص شب ها وقت خوبی برای رسیدن به کوپه شماره هفت بود. این کوپه نه اصلیه. همون رمانی که فکر می کنم تا به حال چندین بار بازنویسیش کردم و دارم پرداخت نهاییش رو انجام می دم. فکر می کنم تا یک ماه آینده کامل بشه. فقط سه فصل از هفت فصلش کامل نشده. اون ها رو هم تموم می کنم تا الان نزدیک به دویست صفحه a4 شده. اصلش تموم شده. اما وسواس زیادی پیدا کردم. آنقدر که اولش روزی نیم صفحه جلو نمی رفت. اما حالا نه حسش هست. وقتشم هست. داره خوب پیش می ره. تصمیم گرفتم این داستان را هر چه زودتر تموم کنم و برم سراغ بعدی. تو سال جدید تصمیم های جدی دارم برای این که خیلی از روزهای گذشته رو جبران کنم. یکیش این که به جای خوندن یادداشت برداشتن بنویسم. باید بنویسم .

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 2:14 AM

|