کوپه شماره ٧
Tuesday, July 31, 2007
دعوت از عكاسان ايراني براي شركت در نمايشگاه عكس " كودكان بم
Labels: بم نامه
کمتر از چهارسال از زلزله ويرانگر دی ماه 1382 می گذرد. در طول اين سال ها، گروه های مختلفی از مردم و مسئولان، به اين حادثه پرداختند و با کمک های مادی و معنوی، برای بازسازی شهر کوشيدند. اما کمتر تلاشی از ميان همه کوشش هايی که شد، از بازسازی ظاهر شهر فراتر رفت و کمتر فردی از ميان هزاران علاقه مند و تلاشگر اجتماعی، به وضع روحی مردم بم پرداخت.
این بار، انجمن غير دولتی بم بمان با همکاری دانشگاه شهيد باهنر كرمان و يونيسف، قصد دارد تا تلاش خود را معطوف به مردمی کند که از اين حادثه آسيب ديدند. در اولين گام نيز، برپایی سلسله نمایشگاه هایی با موضوع "كودكان بم"، به عنوان پروژه ای مشترک بین نهاد علمی دانشگاه، موسسه بین المللی یونیسف و انجمن غیر انتفاعی بم بمان تعریف شده است.
هدف از اجرای این نمایشگاه ها، این است که وضعيت امروز كودكان بم به تصوير كشيده شود تاذوق بصري و زيبايي شناختي شهروندان آسيب ديده بمي، پرورشي دوباره يابد. از سوی دیگر، ارایه نگاهی تازه به خانواده ها و مسئولان بمی، درباره حقوقی که کودکان این شهر دارند و از آن محرومند، بخش دیگری از هدف این پروژه است.
دانشگاه شهيد باهنركرمان و يونيسف، طی سال های گذشته، پروژه مشتركي را تحت عنوان " شهر دوستدار كودك" در بم و به سرپرستي دكتر زند رضوي، استاديار دانشگاه شهيد باهنر، اجرا مي كنند. سلسله نمايشگاه هايي با موضوع "كودكان بم" در سطح شهر بم و مدارس اين شهر، يكي از طرح هاي اين پروژه است.
انجمن بم بمان، برای اجرایی شدن این پروژه، از تمامی عكاساني كه تمايل دارند عكس هاي خود را به صورت داوطلبانه در اختيار اين پروژه قرار دهند، دعوت می کند تا با انتخاب عکس های مرتبط خود، ما را در ارایه تصویری تازه به مردم بم، یاری رسانند. برای رسیدن به اهداف این نمایشگاه، خواهشمند است عکس هایی را برای ما ارسال کنید که طی یک سال گذشته گرفته شده اند. بدیهی است تمامی حقوق عكاسان در نمايشگاه محفوظ بوده و عكس ها با نام به نمايش درآمده و پرداخت نشدن هزينه اي بابت عكاسي از سوی مجری نيز به اطلاع عموم خواهد رسید. تمامی هزينه هاي اجراي نمايشگاه، اعم از چاپ عکسها، هزینه ارسال آن ها و تامین محل نمایش آن ها، از سوي مجريان پروژه پرداخت مي شود.همچنین عكس ها در قطع 40×30 به نمايش در خواهد آمد.
از علاقه مندان به همکاری تقاضا می شود تا عكس هاي خود را به پست الكترونيكي bambemanngo@yahoo.com يا Febrahimzade@gmail.com ارسال نمايند.
مهلت ارسال آثار اول شهريور ماه است.
پ .ن : دوستان عکاسی که به بم سفر کردند این دعوت نامه رسمی است از شما از طرف بچه های بم که چشمانشان در انتظار قاب های زیبایی است که شما در برابر چشمانشان می گذارید. اگه دوست داشته باشید به این ضیافت دعوتتون می کنیم. این نمایشگاه در ادامه برنامه های بم بمان برای کمک به مردم بم است. ما ماه گذشته نمایشگاه بم امروز را به یاری دوستان عزیز عکاسی که ما شرمنده لطفشان کردند برگزار کردیم. این نمایشگاه در بم و برای بچه های بم است.
هی آقا آمدم ببرمت برام یک بره بکشی
Labels: داستان نوشت
برای من یک بره بکش. هی آقا، هی آقا بی زحمت برای من یک بره بکش. یک بره که نه زیاد پیر و نه زیاد جوون باشه. آخه می دونی من یک بره دیگه دارم که تنها است. یه بره می خوام که توی سیاره کوچولوی من کنار اون یکی واسه خودش راه بره و بوته های درخت بااباب روبخوره. آدم از آینده چه خبر داره. گیرم یه چند وقت دیگه که من برگردم بتونه از گلم محافظت کنه. هی آقا من تو رو می شناسم آره من تو رو می شناسم. تو کجا و این دریای بیکران کجا. انگار هزار سال از اون روزی که من تو رو زیر صحرای داغ دیدم گذشته. تو گمانم خواب بودی و من مثل تو هزار میل دورتر از هر آبادی بودی. یک چیز اون پرنده آهنیت شکسته بود و ... یادته منم مثل تو بعد از یک سفر دور آمده بودم. تو هاج و واج نگاهم کرد و گفتی چی؟و من تکرار کردم:«یک برّه برام بکش...»
جوری نگام کردی که انگار یک آدمی دیدی که از یک ستاره یا سیاره دیگه اومده باشه. هرچند مثل بقیه آدم بزرگ ها سخت پذیرفتی من از اخترک ب 612 آمدم که یک اختر شناس ترک ثابت کرده بود وجود دارد. همون طور سخت پذیرفتی که داستان های دیگه ای که برات از اون هفت تا اخترکی که سر راهم بود تعریف کردم. اما تو باور کردی. همون طور که سر سفت کردن یک پیچ سفت به بزرگترین راز اخترک من پی بردی. گلم. اون روز من رو عصبانی کردی و من با خشم و گریه اعتراف کردم:«کرورها سال است که گلها خار میسازند و با وجود این کرورها سال است که برّهها گلها را میخورند. آن وقت هیچ مهم نیست آدم بداند پس چرا گلها واسه ساختنِ خارهایی که هیچ وقتِ خدا به هیچ دردی نمیخورند این قدر به خودشان زحمت میدهند؟ جنگ میان برّهها و گلها هیچ مهم نیست؟ این موضوع از آن جمع زدنهای آقا سرخروئهیِ شکمگنده مهمتر و جدیتر نیست؟ اگر من گلی را بشناسم که تو همهی دنیا تک است و جز رو اخترک خودم هیچ جای دیگر پیدا نمیشه و ممکن است یک روز صبح یک برّه کوچولو، مفت و مسلم، بی این که بفهمد چهکار دارد میکند به یک ضرب پاک از میان ببردش چی؟ یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟ اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که تو کرورها و کرورها ستاره فقط یک دانه ازش هست واسه احساس وشبختی همین قدر بس است که نگاهی به آن همه ستاره بیندازد و با خودش بگوید: «گل من یک جایی میان آن ستارههاست»، اما اگر برّه گل را بخورد برایش مثل این است که یکهو تمام آن ستارهها پِتّی کنند و خاموش بشوند. یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟» تو آن روز توی آغوشم کشیدی و دلداریم دادی. تو اون جا بود که فهمیدی گلم منو را اهلی کرده همون طور که من روباه رو اهلی کردم. آخه می دونی گلم با همه گل های دنیا فرق می کرد. گلی بود سخت خودپسند. گیرم حق داشت. گفتم آخه اون زیباترین گلی بود که دیده بودم. گیریم من بلد نبودم با گلم چطور رفتار کنم. اما گلم بود که من رو به این سفر دور و دراز راهی کرد. سفری که تو رو شناختم. زمین رو با تموم خوبی ها و بدی ها و روباهم رو. روباه خیلی چیزها یادم داد:«جز با دل هیچی را چنان که باید نمیشود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبیند،ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کردهای، انسانها این حقیقت را فراموش کردهاند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زندهای نسبت به چیزی که اهلی کردهای مسئولی. تو مسئول گُلِتی...» می دونی من مسئول گلم بودم و باید می رفتم به اخترک خودم. یادته بهت گفتم:«همهی مردم ستاره دارند اما همهی ستارهها یکجور نیست: واسه آنهایی که به سفر میروند حکم راهنما را دارند واسه بعضی دیگر فقط یک مشت روشناییِ سوسوزناند. برای بعضی که اهل دانشند هر ستاره یک معما است واسه آن بابای تاجر طلا بود. اما این ستارهها همهشان زبان به کام کشیده و خاموشند. فقط تو یکی ستارههایی خواهی داشت که تنابندهای مِثلش را ندارد.»
من بارها تو را بعد از اون شبی که مار کمکم کرد پیش گلم برگردم به تو نگاه کردم و خندیدم.راستی یادم نره بهت بگم من خودم هوای گلم را داشتم. حالا کمتر خودپسنده. اون و من و بره داریم توی اخترک من همونی که اون ستاره شناس بهش می گه ب نمی دونم چند هستیم. راستی ماه روباه رو هم پیش ما فرستاده. با سه آتشفشان و هزار فواره روشن. شنیده بودم تو چند سالیه که نیستی. گفتم گیرم این بار هواپیمات توی صحرایی خشک فرسنگ ها دورتر از هر آبادی خراب شده. نمی دونم چه بادی من رو کشوند این جا لب این دریا. آمده ام بهت بگم نامه ام به دستم رسید . همون که نوشته بودی :«یک راز خیلی خیلی بزرگ این جا هست: برای شما هم که او را دوست دارید، مثل من هیچ چیزِ عالم مهمتر از دانستن این نیست که تو فلان نقطهای که نمیدانیم، فلان برهای که نمیشماسیم گل سرخی را چریده یا نچریده...» شنیدم دنبال من اومدی. خودم اومدم بگم توی اخترک من جای برای تو و گلم و بره و روباه هست. گیرم کمی تنگ اما من و گل و بره و روباه منتظرتیم. یادت رفته ما همدیگر را اهلی کردیم و حالا مسئولیم.
پ ن: 31 جولای سالگرد آنتوان دو سنت اگزوپري»، نويسنده و خلبان فرانسوي و خالق «شازده كوچولو»است که در سال 1944 پس از پروازي بر فراز درياي مديترانه ديگر ديده نشد. سنت اگزوپري، نويسندهاي شاعر و مخترعي با استعداد و مردي متفكر است. در آثار او كه همه حاكي از تجربههاي شخصي است، تخيلهاي نويسندهاي انساندوست ديده ميشود كه در دنياي وجدان و اخلاق به سر ميبرد و فلسفهاش را از عالم عيني و واقعي بيرون ميكشد. شخصيت پرجاذبه سنت اگزوپري كه نمونه واقعي بلندي طبع و شهامت اخلاقي بود، پس از مرگش ارزش افسانهاي يافت و آثارش در شمار پرخوانندهترين آثار قرار گرفت. شازده کوچولو یکی از دوست داشتتی ترین داستان های کودکانه ای است که خیلی از آدم بزرگ ها هم با آن آشنا هستند و دلشان برای شازده کوچولو و خالقش تنگ شده است. به قول شازده کوچولو کی از آینده خبر داره. اون آقای مهربون راه اخترک ب 612رو گرفت و آمد.
پس پ . ن: این روزها دچار چت زدگی شدیدم. در ضمن درگیر خواندن متن انگلیسی هری پاتر بودم. اگه ننوشتم به این دلیل بود. هرچند که هری پاتر بالاخره تموم شد و به زودی ازش خواهم نوشت.
Tuesday, July 24, 2007
امشب شعری خواهم نوشت
Labels: دل نوشت
«با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو رفته اي»
تكرار كند
خوابي كه اين روزها همراه تو شده است
همان خوابي كه سرودي كرده بودي
«پر طبل تر از حیات»
خواب خود را
با فصلها در میان نهاده ي
«با فصلی که در می گذشت؛»
من در انتظار فصل سردي ام كه درونم جريان دارد
به جستجوي آن فصل بودم
تو
خواب خویشتن را
«با برفها در میان نهادي
با برفی که می نشست؛»
من به پاييزي بي بهار متصلش كردم
«تو خوابت را
رازی کردي»
و من راز خواب تو را از بامداد خواستم
من خواب تو را
فرياد زدم
«چنان چون سنگی
که به دریاچه ئی
و بودا
که به نیروانا.»
آن چه ماند حسرتي بود
از نامي كه
بروي سنگي ساده حك شده بود
پ . ن : براي بامداد بزرگ كه با پريايش كودكانه خوابيديم و با قصه مردي كه لب نداشت و دختراي ننه دريا خواندن را آموختيم با عاشقانه هاي پل الوارش عاشق شديم و از زخم قلب آمان جان آباييش درد كشيديم و از مرثيه اينگاسو همراه با مرگش سروده هايش را خوانيدم. براي بامداد بزرگ همزمان با يك دوم مرداد ديگر.
Monday, July 23, 2007
برای بانوی همیشگی داستان فارسی
Labels: دل نوشت
بانو سلام
نمي دانيد از ديروز كه شنيدم شما كسالت دارد چقدر حالم بد است. دروغ چرا از زماني كه آن خبر زبانم لال زبانم لال دروغي كه پيچيده بود را شنيدم دلم كنده شد. آخر من شما را خيلي دوست دارم. باور كنيد بانو يك لحظه فكر كردم بار ديگر مادربزرگم را از دست داده ام. بهتون نگفتم اما من هميشه فكر مي كردم شما مادربزرگ من هستيد. ببخشيد ها اما اين خيال را سال هاست كه دارم بانو. از زماني كه در پانزده سالگي براي براي اول سووشون شما را خواندم. برای نسل ما شما تنها یک نام نیستید. به قول شهریار مندنی پور عزیز همشهری شما که این روزها جلای وطن کرده شما مادر اندوهانمان هستید. این را سالگرد تولد سه سال پیش شما نوشت. همان موقعی که زنگ زدم تا درباره شما بنویسم. شما همیشه تنها کسی هستید که نویسنده ای گمنام مثل من می خواهد شبیه تان بنویسد. می دانید من از نسلی هستم که با داستان های شما زندگی کرده ایم. من هر کدام را ده ها بار بیشتر خواندم . سووشون را نه یک بار صدها بار باور کنید بانو اغراق نمی کنم. هر بار که حالم خوب است. یعنی هروقت زيادي خوشحالم ميخونمش. هروقت خيلي حالم بده می رم باز شروع می کنم از باي بسم الله اش كه نوشته بود تقديم به دوستم كه جلال زندگيم بود خواندم و براي باز صدم همراه با زري همراه می شم در شهري شبيه محله مردستان همه خاطرات تلخ و شيرينش. قدم می زنم همان شهری که برای شما چون بهشت است. هربار که به زادگاهتان می روم کتاب را با خودم می برم. می برم تا بدانم این مریضخانه مرسلین کجاست؟ آن قدر هیجان زده شده بودم که دخترهای قونسول را ببینم. دفعه آخر دنبال جنازه غریب خانه زری تا گورستان جوان آباد رفتم. اما نمی دانستم که یوسف آن قدر غریب بود که حتی سنگ قبر ندارد. اما باز هم همراه شدم با زري در سووشون دوباره در مرگ يوسف. باورتون نمی شه اما هر بار که می خونمش نمی خوام تمام بشه. نمی خوام برسم آن ظهر تلخ امرداد. همان روزی که یوسف با کاکل خونی به خانه باز می گردد. صدها بار از خودم پرسیدم مگه نه این که امرداد یعنی بی مرگی پس چرا یوسف در این روزهای تلخ رفت؟ راستی بانو سال هاست که در این مانده ام که چه کسی پیشانی یوسف را شکست؟ کار کلو نبود. می گفتم هر بار بغض می كنم و برای زری می خونم: گریه نکن خواهرم . در خانه ات درختی خواهد رویید و درختهای در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت . و باد پیغام هر درختی را به درختی خواهد رسانید و درختها از باد خواهند پرسید : در راه که می آمدی سحر را ندیدی؟» بانو در عکس دیدم چشمانتان بسته است. یادتان نرفته :« سحر نبود. نور از پشت شیشه پشت پلک هستی افتاد و به قلبش راه یافت.» حتما این نوری است که به قلب شما هم راه یافته. می خواستم به دیدنتان بیایم شنیدم که ممنوع الملاقات شدید. خانواده حق دارند شما باید آرام باشید تا بهتر شوید. اما خیلی دلم می خواست بیایم بیمارستان پارس و ببینم اگر هستی و مراد آمده اند بپرسم بالاخره کوه سرگردان را رد کردند؟ حتما مرتضی را که الان برای خودش جوان رعنایی شده را هم همراه خود آورده اند. راستی افسرالملوک فرخی نرفته خارج از کشور؟ حتما شبیه پدرش شده با آن ص های که چشمانش هستند.
بگذریم. بانو امشب و دیشب باز شروع کردم به خواندن سووشون. آن هم به صدای بلند. دلم می خواهد از این جا صدایم را بشنوید. بانو از شما می خواهم هر چه زودتر چشمانتان را بازکنید. سایه شما همیشه بر سر ما خواهد ماند.
Tuesday, July 17, 2007
نامه ای به خوزه آرکادیو
Labels: خوزه آرکادیو
خوزه آرکادیو بوئیندیای عزیزم سلام. می دونی می خوام از این به بعد نامه نگاری به تو رو شروع کنم. برام مهم نیست دیگران چه می گویند. مهم این است که این روزها به شدت احتیاج دارم با تو و برای تو بنویسم. حتی اگر تو نام خوزه آرکادیو بوئیندیا را نشنیده باشی اما برای من خوزه ارکادیو خواهی بود. اين فصل تازه اي از خواستن تو است.
می دانی این روزها باز هوای دیوانگی در سرم پیچیده است. این بارهم تو مقصری از زمانی که سومین هزاره ای که تو را نزدیک دلم به زنجیرکردم آغاز شده باز دیوانه شدم. ساعت ها می نشینم کنار دیوار گلی خانه و چشم می دوزم به آن درختی که تو را آن جا بندی کردم . می دونی این روزها منم طاعون بی خوابی گرفتم. برای همین کاری ندارم جز این که زل بزنم به تو که چشم در آسمان دوخته ای تا باران برسرت ببارد و نکبتی این طاعون را با خودش ببرد. شاید هم نگاهت را به آسمان سپردی تا من را نبینی. نمی بینی این اورسولا نیست که مات تو شده آمانتاراست. می خوام آمانتارات باشم. نه باور کن این بازی نیست. مي خواهم مغرور و سربلند باشم و رو به روي تو بنشينم و با عشق نفريني كه از تو مانده كفنم را بدوزم. يكي از زير يكي از رو.
خوزه آركاديوي عزيزم مي دانم نمي خواهي بداني اين روزها چه حالي دارم. براي تو چه فرق مي كند كه اين جا كسي حالش خوب هست يا نه. آخر اين فكر يافتن سنگ اساطيري جايي براي چيز ديگري نگذاشته. تو آن قدر در خيال خودت هستي كه يادت نيست كه فردا پسرانت با نام هاي مختلف خوزه آركاديو مي آيند و تنها منم كه مي دانم تو را زير آن درخت زنجيري كرده ام. هزاره سومي است كه تنها من مي دانم كه تو آن جايي و من يك هزاره عاشق تو بودم و يك هزاره از تو نفرت داشتم حالا در پي ازار تو هستم. مي بنيني اين جا نشسته ام و خودم را آزار مي دهم. آزار مي دهم تا شايد تو را بلرزانم. صدايي در گوشم با صدايي تمسخر آميز مي گويد:« خيالت رسيده كه او آزار ديده. حتي نفهميده و تو را نديده . » اما من دليل خوبي دارم براي كه باور كنم موفق شدم چون اين روزها خرابم خراب. خوزه آركاديو بوئينديا تو من رو خراب كردي. هيچ چيزي نيست كه از آن لذت ببرم جز اين كه خودم را با شراب آزار تو مست كنم.
خوزه عزيزم مي داني اين روزها پر از نفرت توام باور مي كني؟ هرچه عشق و محبت بود را بيرون كردم و تنها چيزي كه مانده نفرتي است ريشه دار مثل يك زخم كهنه. مي تواني بيايي و ببيني وجود خالي تر از هميشه است.
پ ن: اين يك اعلان رسمي است براي تمام كساني كه اين جا را مي خوانند. از اين به بعد تا اطلاع ثانوي كه ممكن است چند لحظه بعد باشد مي خواهم در هپروت باشم و براي رهايي از اين بين روي فكري چند وقتي براي دلم به خوزه آركاديو بنويسم. براي اطلاع خيلي از دوستان كه اين جا را مي خوانند يك بار براي هميشه مي گويم خوزه آركاديوي من خوزه آركاديوي من است و اجازه نمي دهم كسي جايش را بگيرد. پس ضمن تكذيب از تمام كساني كه بعد از اين خودشان را به دروغ به اين نام مي خوانند خواهش مي كنم چنين تصوري نداشته باشند. من براي هركسي نمي نويسم.
Thursday, July 12, 2007
تمام بار اين گناه را من به دوش مي كشم
Labels: داستان نوشت
شاید شنیدن حرف هایی که بعد از این خواهید شنید برای شما سخت باشد. اين ها اعتراف است. حتما ميگيد بعد از این همه سال اما چه اهمیتی دارد برای کسی که آخرین لحظات زندگیشو می گذرونه فرقی نمی کنه اعتراف كنه. اما اجازه بديد می خوام اعتراف کنم آره من باعث این همه اتفاقات شدم. مقصر اصلي من هستم. نه برادر شوخی ندارم. نه آقا قبل از اون که قدمی برداری اجازه بده من تا آخر داستانم را بگویم آنوقت شما حکمت را اجرا کن. با شما هستم شمایی که به عدالت خودت حکم کرده ای و من گردنم از مو باريكتر قبول ميكنم. می خوام برای یک بار هم شده بی پرده صحبت کنم. بدون ترس از سایه مرگ. آره مقصر اصلی این گناه من هستم. من چون عاشقش شدم. چیه شما چیزی از عشق می دانید؟ درسته من عاشقش بودم از همون روز اولی که دیدمش ته دلم لرزید. این جوری نگاهم نکن اگر عاشقی جرم است خوب تو که این همه خطا برای ما نوشتی این یکی دیگر را هم به شما گناهان کبیره و صغیره من اضافه کن. اين گناه اصليه. بذار این بارانی که می آید این يكي گناه من را هم بشوید. داشتم می گفتم از همان روز اول عاشقش شدم از همان روز اول که دیدمش. او هم عاشقم شد. اما اون روز نه بعدا عاشقم شد. آخه می دونید. یازده سال گذشته و توي اين سال ها ما همنفس هم بوديم. هر باری که می دیمش داغ می شدم. خوب چيه شما اين طور نيستيد؟ يعني تا به حال نشده يك خانم نديد كه ديدنش داغتون بكنه و از حال خودتو خارجتون كنه. ميگيد شوهر داشت می دونم. دوستم بود شوهرش رو مي گم و باعث آشنایی ما بود. اصلا اون روز ..... همون روز اولی که من و او تنها شدیم را می گم شوهرش منو فرستاد تا چیزی رو ببرم خونه. آخه خودش نمی تونست بیاد. من رفتم خونه آن ها دعوتم کرد داخل شما راست می گید نباید می رفتم تو... اما من خاطرش رو می خواستم. همون جا بود که فهمیدم که خاطرم را می خواد. نه اشتباه نكنيد اون اغوا نكرد من خواستم به ممنوعه هاي اون دست پيدا كنم. تنها گناه اون اين بود كه من رو به خاطر جسارتم از خودش نروند. همون زمانی که جای کتک های اون نامرد رو دیدم. آره همون موقعی که به قول شما توی بستر گناه بودیم. همون موقع کبودی های ضربه های چوب را روی تنش دیدم.... هر بار که به بهانه ای هم را می دیدم کارمون شده بود شمردن کبودی های تازه...... من وقیحم آره اما شما فکر نمی کنید که مردی که با زنی که دوستش نداره همبستر می شه وقیح تره. آره من زمانی که هنوز متعلق به مرد دیگری بود در بستر اون مرد همبستر شدم اما من دوستش داشتم. می دونم توی همه قاموس های دنیا این یعنی خیانت، یعنی گناه من هم جای شما بودم اسم دیگری روی این نمی گذاشتم. اما من و او تاوان این گناه را ده سال با تمام وجود دادیم. اما خودتون را بذاريد جاي من گناهكار. من كه ايمانم مثل شما نيست. باور كنيد توي اين همه سال تاووانش را داديم. دهسال زندگی زیر سایه شوم طعنه های دیگران که برداشت خودشان را از این اتفاق داشتند هر روزش آرزوی مرگه. سه سال زندگی دور از فرزندانی که ثمر عشق مشترک ما است از این سخت تره. شما راست می گویید این کاری که ما کردیم تاووانش سخت است اما آیا در این گناه من و او مقصریم؟ خانواده ای که در چهارده سالگی او را به عقد مردی سال ها بزرگتر از خودش در آوردند مردی بیمار که تنها خورش او را کتک های وقت و بی وقت خود کرده بود گناهکار نیستند؟ خانواده ای که تاووان گناه خود را با طرد او دادند. در این گناه تنها من و او مقصریم یا جامعه ای که عشق را گناهی کبیره می داند؟ جامعه ای که تنها مرگ ما گناهش را پاک می کند. از شما می پرسم در این دهسالی که من و او تمام دردها و تنهایی امان را با عشقمان سر کردیم کجا بودید؟ چرا گذاشتید دو بچه بی گناه به وجود بیایند تا ادامه بار گناه ما را تا ابد به دوش بکشند. بچه هایی که تنها گناهشان تولد در خانواده ای است که پیش از عرف رسمی شکل گرفته بود. يكي مي گفت چشماتون بستيد مثل ما كم نيستند اما گناه ما اين است كه پشت درهاي خانه خود پنهان نشديم. آخه دوست داشتن و بودن با كسي كه دوستش داري جرم نيست. شنیده ام آن كه اولین را می زند باید بی گناه باشد. اين رو يكي از اون خانم هاي مهرباني گفتند كه براي نجات من و او از همه چيز دريغ نكردند. کاش می گذاشتید اولین را یکی از آن دو بچه بزنند. كدام يكي از شماها پاك تر از اون دو تا هستيد؟ البته به شما حق می دهم شما که عدالتتان این حکم را تایید کرد، شما قطعا بی گناه ترین آدم این جمع هستید که قرار است شیطانی چون من را رجم کنند. فقط یک درخواست از شما دارم بگذارید تمام بار این گناه را من به دوش و بکشم. گفتم كه اين من بودم كه همه گناه ها را انجام دادم. اون فقط عاشقم بود و يك گناه داشت. اجازه بدهید همه آن سیل یکباره من را در خود فرو برد. او به اندازه كافي درد كشيده است. درد اين باران سنگ بگذاريد فقط براي من باشد. خون من تنها اين گناه را پاك ميكند به او كاري نداشته باشيد. راستی نگفتید کدام یک از شما که اولی را پرت کردید بی گناه تر بود.
Monday, July 09, 2007
میان آیینه ايستادم
Labels: داستان نوشت
نگاه می کنم کیه که شبیه منه؟ شبیه عکسی که ایستاده در میان قاب کهنه مادر مادر مادر مادربزرگ. دخترکی که کودکی فراموش شده را به یاد می آورد. دخترکی با چارقد سفید. می پرسم چیزی گم کرده ای؟چرخی می زند ارمک توسی پوشیده اما شبیه دختری نیست که دفترچه اش را گم کرده. دخترکی روی دفتر خیس و سیاهی تصمیم بزرگ خواهد گرفت. مي گه : نه تويي كه چيزي گم كردي. به او می گم: منم به جستجوی زنی ام شاید ایستاده در آستانه فصل سرد. زنی که بچگي اشو را مثل من جایی میان خیابان شلوغ کاغذ هاي سياه شده و علوم سرگردان گم کرده:« من در جستجوی زنی هستم / چونان من تنها و دردناک / تا دست در دستش نهم. »خنده ای می كنه و می گه: می شناسمش اما سال ها سال پیش جایی میان پیچ هرز یک کوچه باغ به ابدیت پیوست و شعرهاش رو با خود برد. به او می گم: من از دنیای بدون شعر و شاعر می ترسم. دستم را می گیره و برام حکایت پری کوچکش را می گه.پري كوچكي كه عاشق پسرك بونه گير شده. همون پسري كه نيمه شب خواب ديده. «خواب یه ماهی دیده» می گم: کاش شبیه تو این جور رها باشم. آن وقت ... نه بگذریم. نوبت مردن ما از يه بوسه نيست. نه نمی خوام در قاب خالی یک روز نقش یک محکوم را بازی کنم. با صدايي كه شبيه هيچ كي نيست ميگه:« می توان همچون عروسک های کوکی بود/ با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید؛/ می توان در جعبه ای از ماهوت/ با تنی انباشته از کاه/ سال ها در میان تور و پولک خفت؛ / می توان با فشار هرزه دستی/ بی سبب فریاد کرد و گفت: آه من بسیار خوشبختم.» می گم : می ترسم از دنیایی این طور بدون تو و بدون من است. مي گه چقد گرمه . مي گم: باز مرداد دیگه آومد و هراس دائمی یک قلب الاسد را می شنفی؟ می خوام بخوابم و خواب دریا ببنیم:« خواب يك ماهي ببينم.» وقتی بیدارشدم ببینم خرما پزان تموم شده. بدم می آید از این روزهای سیاه و سفید . من دفترچه نقاشی و مدادهای رنگی ام را جایی قایم کرده بودم باز «تمام روز در آیینه گریه می کردم / بهار پنجره ام را.» اما من چقدر سردمه در اين نيمه تموز
می خندد و از درون آیینه می گم : بلا روزگاریست روزگار عاشقیت. اما ما عاشقیم از بس که عاشقی داشتیم.
می گه: بگذر از این گذر امام زاده داوود و نوبت عاشقي سوته دلان. حالا نوبت توئه تا خود خودت را در آن جام جم سیر ببینی نيگاه کن و خود خودت رو ببین. خود خودت را. نه فرار نکن این خودتی بی هیچکدام از نقاب هایی که این روزها به چهره می زنی. بدون اون صورتک رنگی که تو را از پسش شبیه خودت نمی بینه. وايستا و ببین این تویی همونی که بودی. پس چي شده که این روزا دنبال خودت هستی؟ مگه نمی خواستی اونایی که روزی تو را نمی دیدن نگاهت کنن؟ پس بذار ببینت و بگذار قلبت تو را ياري كنه در این شوق خودخواسته و خودخواهانه. اما يادت نره در زیر نگاه تحسین بارشان قیمتیه که تو توان پرداخت اونو نداری . مگه وجودت چقدر می ارزه که در این بازار هر که می رسه خریدارش شده. اونم هم به بهایی غروری که سال ها پیش از این باید بود و تو و اونا، نادیدهاش گرفته بودید. نيگاه کن از خودت منتفر باش. همان طور که از اونا متنفر مي شي. می گم: راه تنفر و انتقام را گم کرده ام. من عشق می خوام. گرمی کسی را می طلبم که اسم شب چهل باغ دلم را بشناسه. كسي كه آغوشش فقط به اندازه گريه هاي من جا داشته باشد. » می خندد و دستهایش را تکان می ده:« به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد/ به جویبار که در من جاری بود » می گه: «نگاه کن ! / تو هیچ گاه پیش نرفتی، تو فرورفتی.» همه چیز میان آسمان و زمین سرگردان است. من و همه آدم هایی که می بینمشان معلقند. یکی نیست به من بگه این جا کجاست ؟ تو کی هستی که شبیه خود خودمنی؟» خنده ای تلخ می زنه و میان آیینه گم می شه........ منم كه توي آيينه گريه مي كنم و دلتنگ از اين كه رفت.
پ .ن : در این نوشته من بودم و کسانم که همراهم بودند و فروغ بزرگ و غاده سمان و یاسمن هایش.
Thursday, July 05, 2007
بانوي آب هاي جاري
Labels: فحشای مقدس
در ادامه بحث فحشای مقدس و همزمان با روز مادر فکر کردم که اشاره اي به نمادهای زنانگی در اساطیر جالب باشد. البته این بحث مقدمه مجموعه مطالعاتي است امیدوارم وقتی به جای قابل طرحی رسید به طور مفصل بنويسم.
در اساطیر جهان همواره بحث ایزد بانوان در کنار خدایان یا رب النوع ها مطرح بود است و بدون اغراق تمام تمدن های دنیا در زمان حیات خود همواره در کنار اشکال مختلف خدایان نرینه ایزدان مادینه ای هم وجود داشتند که مکمل حیات خدایان بودند. بیشتر این رب النوع ها خدایان باروری، زایش، عشق و در نمونه هایی هم خدایان جنگ بودند مانند آتنا که ربه النوع شهر آتن بود. نماد الهه های باروری ستاره زهره یا ناهید یا همان ونوس یونانی بود که نزدیکترین سیاره به زمین است که هر شب زودتر از ستارگان دیگر در آسمان دیده می شود و به صورت ستاره ای پنج پر تصویر شده است. در طول تاریخ تمدنی نام هایی متفاوت از این ایزد بانوان می شنویم: اوزریس مصری، ایشتار سومری و بابلی، ونوس یونانی، آفرودیت رومی و آناهیتای ایرانی........ در اين جا پيش از پرداختن به نماد مادينگي در اساطير ايراني تنها يك نمونه از اين خدايان مادينه را معرفي مي كنم:
ایشتار ایزد بانوی بابلی؛ ربه النوع عشق و باروری که در اساطیر او را دختر آنو بوده است. او معشوقی است که گیل گمش را به جنگ با اهریمنان فرستاد. در اساطیر هست که برادر و شوهر ایشتار می میرد و او برای بازگردان او از سرزمین مردگان به هفت طبقه عدم می رود و در هر مرحله بخشی از پوشش را اهدا می کند و نهایتا در انتها سفر باز می گردد. بازگشت او به همراه معشوقش زایش طبیعت را به همراه دارد.
آناهیتا: آناهیتا یکی از مهمترین اساطیر و ایزد بانوان جهان کهن و ایرانی است. آناهیتا در فرهنگ ایرانی به عنوان الهه باروری است. تصویر او در میان اساطیر تصویر زنی است معصوم پیچیده در لباسی طلایی با تاجی طلایی که غالبا سینه راست خود را در دست می فشارد. در واقع براساس نظر برخی از محققان او ادامه ننه ی آب هایی است که در دوران عیلامی پرستیده می شد. این ایزد بانو در دوران حضور آریایی ها و مزدیسنی تبدیل به یکی از همراهان اهورمزدا شد.اردیسور آناهیتا سرچشمه همه آب های زمین است. او سوار بر گردونه ای می آمد که چهار اسب آن را می کشیدند: باد و باران، ابر و تگرگ. آناهیتا سرچشمه زندگی، پاک کننده تخمه همه نرها، رحم زنان، تصفیه کننده شیر مادران و به دلیل نسبتش با زندگی یاور جنگندگان در صحنه نبرد بود.
در ادبیات اوستایی آبان یشت یکی از بخش هایی است که به اردیسور آناهیتا اختصاص دارد.
نزول او در روی زمین را چنین توصیف می کنند:« ای زردتشت اردیسور آناهیتا از آن ستارگان به سوی زمین آفریده اهورمزدا فرود آمد و چنین گفت.....
او در پاسخ به آشو زرتشت که از آ
آیین پرستش او را دارد می گوید:« به راستی اسپنتمان پاک! با این ستایش مرا بستای، با این مراسم پرستش من را به جای بیاور. از هنگام برآمدن خورشید تا به وقت فرورفتن خورشید از این زور (نوشیدنی مقدس)من تو توانی نوشید و آتربانی که از پرسش و پاسخ آگاهند و خردمند آزموده ای که کلام مقدس در او حلول کرده باشد.
در یک توصیف اوستایی اردیسور آناهیتا یک دختر جوان زیبا رو و خوش اندام است که کمر به میان بسته است و راست بالا که یک لباس پر زر و زیور به تن دارد. در دست او یک برسم در دست راست و یک گوشواره زرین است.
آناهیتا در لغت فارسی به معنی پاک؛ بی آلایش و بدور از پلشتی است. او به بزرگی تمام آب های زمین است. در اساطیر زرتشتی آمده است که او نگاهبان سه نطفه زرتشت است که در آب دریاچه مقدس است . در برخی از عقاید میترایسم او را مادر مهر می دانند و واژه مهراب برای مهر به معنی جایگاه مهر از نام بانوی آب گرفته شده است. با این همه او مادر زمین نبود. چرا که در ایران بانوی ایزدی دیگری که از امشاسپندان بود؛ یعنی سپنه آرمیتی این جایگاه را داشت. در گذشته روز زن در تلاقی نام سپندار مذ و ماه سپندار مذ یعنی اسپند ماه روز زن بود که برابر با پنجمین روز اسفند ماه است.
امشاسپند سپندار مذ که در زمین آبادي و خرمي و پاکي و باروري را مستقر ميكند. بدین دلیل می گویند هر کس به کشت و کار و آبادانی بپردازد، امشاسپند سپندارمذ را خوشنود ساخته است. از گذشته دور در اين روز زنان از كارهاي خانه معاف هستند و آيينهاي اين روز را برپا ميكنند و هديه ميگيرند. ايزدبانويي كهن كه در آيين زرتشتي ظهور كرد و تبديل به يكي از امشاسپندان شد. سپندارمز موكل زمين و زن خوب است. به همين علت روزي را كه منصوب به او بوده به نام سپندار مذ است جشن زنان برگزار مي شد.
سپنتا آرميتي شكل مونث كلمه سپنت يا سپنته است معادل امروزي براي اين كلمه ايراني و اوستايي مقدس است. سپنتا آرميتي در پهلوي معناي درست منشي دارد. همه جهان فرزندان سپندارمذ هستند، اما خصوصيتهاي اين امشاسپند بيشتر جنبه معنوي و روحاني زنان را دربر ميگيرد. اين امشاسپند چون موكل زن و زمين بود نگهباني از مرزها را نيز بر عهده داشت و همان ايزدي است كه تير را براي آرش آماده كرد تا مرز ايران و توران را دوباره ترسيم كند و تير آرش شيوا تير را تا آن سوي جيحون همراهي كرد. فردوسي در شاهنامه درباره سپندار مذ ميسرايد:« سپندار مذ پاسبان تو باد / ز خرداد روشن روان تو باد.
اساطير و نمادهاي مادينگي در ايران پس از اسلام
يكي از ويژگي هاي ايرانيان در طول تاريخ عدم تطبيق پذيري با فرهنگ و تمدني بود كه از خارج از مرزها به آن وارد مي شد. در واقع به جز دوره معاصر تمام اقوامي كه به ايران حمله كرده و از نظر نظامي بر اين فلات دست يافته اند نه تنها نتوانستند تغيير در نظام هاي فكري و فرهنگي آن ها بدهند، بلكه به نحوي از اين فرهنگ اين سرزمين تاثير گرفتند كه چندين سال پس از غلبه برآن مغلوب واقعي ميشوند. نه فرهنگ و تمدن يونان در عصر پريكلس توانست تاثير ماندگاري برروي ايرانيان بگذارد نه مغولان صحرانشين. اين خصوصيت در زمان ورود اسلام به ايران به روشني مشهود است. ايرانيان دين اسلام را به طرق مختلف پذيرفتند. اما تلاش كردند تفسير ايراني خود را از دين داشته باشند. در اين جا نميخواهم بحث بپردازم كه ايرانيان شيعه را برگزيدند كه نزديك ترين مذهب در ميان مذاهب مختلف اسلام به اعتقادات ايرانيان بود. در مورد انطباق نهضت شيعيه و اعتقادات ايراني نيز بحثي طولاني است. تنها ذكر اين نكته خالي از تاكيد نيست كه شيعيهاي امروز ما آن را ميشناسيم شكل ايراني شده اسلام است. يكي از اين موارد موضوع اسلامي شدن نمادهاي زنانگي در فرهنگ ايراني است. بالاتر اشاره شد كه ايرانيان ايزدبانوي آناهيتا را مي پرستيدند. اين ايزدبانو هيچگاه مقام امشاسپندي يا صفتي از صفات اهورا مزدا را نداشت بلكه گاهي هم رديف و بالاتر از امشاسپدان قرار ميگرفت. پس از ورود اسلام با توجه به مقام حضرت فاطمه زهرا (س) بانوي بزرگوار اسلام برخي از صفات آناهيتا را به ايشان دادند. يكي از اين صفات لقب بتول به معناي پاك و به دور از هر گونه آلودگي بود كه به حضرت زهرا(س) اطلاق شد. اين لقب دقيقا معناي درست كلمه آناهيتا درزبان فارسي است. درواقع آناهيتا شكل نفي شده كلمه ناهيته يا ناهيد است كه با حرف آ شكل منفي و معناي پاك و بدور از آلودگي را به خود گرفته است. از سوي ديگر ما در ميان اساطير آناهيتا را به عنوان بانوي آب ها مي شناسيم. در اعتقادات شيعي مهريه حضرت زهرا آب بود.
Monday, July 02, 2007
بازی
Labels: شعر نوشت
تمامش نکن
بیا بار دیگه از اول شروع کنیم
این بازی
یکی شدن را
تو پشت نگاه گرمت پنهان شو
من در
دریاچه احساس جاری خودم
شنا می کنم
تو
دستانت را بکش بر پوست
گر گرفته ام که
گم بشم توی حس غریب زن شدن
من تو را پر از خودم می کنم
بیا
بار دیگر از نو شروع کنیم
تا زمانی که این طور
لحظه های من
پر از عطر تو ست
بیا بازی را ادامه بدیم