کوپه شماره ٧

Monday, July 09, 2007

میان آیینه ايستادم

همه چی میون آسمون و زمین سرگردونه. من و تموم آدم هایی که می بینمشون معلقيم. آهاي یکی نیست به من بگه این جا کجاست و چه خبر؟ .... نه خبر نمي‌خوام. حتي اگر دنياي بي خبر گريزان بشم. باید جایی برای خبرهای داغی که نخورده ام بذارم. این جا آیینه ای است و کسی در میانش كه مدام در گوشم تكرار مي كنه: به آینه نيگاه کن. آینه اسم کسان تو رو می شناسه. این همون ميراث مانده مادر، مادر مادرته و مادر مادرت و مادرت از دریچه آن خودشان را دیدند.
نگاه می کنم کیه که شبیه منه؟ شبیه عکسی که ایستاده در میان قاب کهنه مادر مادر مادر مادربزرگ. دخترکی که کودکی فراموش شده را به یاد می آورد. دخترکی با چارقد سفید. می پرسم چیزی گم کرده ای؟چرخی می زند ارمک توسی پوشیده اما شبیه دختری نیست که دفترچه اش را گم کرده. دخترکی روی دفتر خیس و سیاهی تصمیم بزرگ خواهد گرفت. مي گه : نه تويي كه چيزي گم كردي. به او می گم: منم به جستجوی زنی ام شاید ایستاده در آستانه فصل سرد. زنی که بچگي اشو را مثل من جایی میان خیابان شلوغ کاغذ هاي سياه شده و علوم سرگردان گم کرده:« من در جستجوی زنی هستم / چونان من تنها و دردناک / تا دست در دستش نهم. »خنده ای می كنه و می گه: می شناسمش اما سال ها سال پیش جایی میان پیچ هرز یک کوچه باغ به ابدیت پیوست و شعرهاش رو با خود برد. به او می گم: من از دنیای بدون شعر و شاعر می ترسم. دستم را می گیره و برام حکایت پری کوچکش را می گه.پري كوچكي كه عاشق پسرك بونه گير شده. همون پسري كه نيمه شب خواب ديده. «خواب یه ماهی دیده» می گم: کاش شبیه تو این جور رها باشم. آن وقت ... نه بگذریم. نوبت مردن ما از يه بوسه نيست. نه نمی خوام در قاب خالی یک روز نقش یک محکوم را بازی کنم. با صدايي كه شبيه هيچ كي نيست مي‌گه:« می توان همچون عروسک های کوکی بود/ با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید؛/ می توان در جعبه ای از ماهوت/ با تنی انباشته از کاه/ سال ها در میان تور و پولک خفت؛ / می توان با فشار هرزه دستی/ بی سبب فریاد کرد و گفت: آه من بسیار خوشبختم.» می گم : می ترسم از دنیایی این طور بدون تو و بدون من است. مي گه چقد گرمه . مي گم: باز مرداد دیگه آومد و هراس دائمی یک قلب الاسد را می شنفی؟ می خوام بخوابم و خواب دریا ببنیم:« خواب يك ماهي ببينم.» وقتی بیدارشدم ببینم خرما پزان تموم شده. بدم می آید از این روزهای سیاه و سفید . من دفترچه نقاشی و مدادهای رنگی ام را جایی قایم کرده بودم باز «تمام روز در آیینه گریه می کردم / بهار پنجره ام را.» اما من چقدر سردمه در اين نيمه تموز
می خندد و از درون آیینه می گم : بلا روزگاریست روزگار عاشقیت. اما ما عاشقیم از بس که عاشقی داشتیم.
می گه: بگذر از این گذر امام زاده داوود و نوبت عاشقي سوته دلان. حالا نوبت توئه تا خود خودت را در آن جام جم سیر ببینی نيگاه کن و خود خودت رو ببین. خود خودت را. نه فرار نکن این خودتی بی هیچکدام از نقاب هایی که این روزها به چهره می زنی. بدون اون صورتک رنگی که تو را از پسش شبیه خودت نمی بینه. وايستا و ببین این تویی همونی که بودی. پس چي شده که این روزا دنبال خودت هستی؟ مگه نمی خواستی اونایی که روزی تو را نمی دیدن نگاهت کنن؟ پس بذار ببینت و بگذار قلبت تو را ياري كنه در این شوق خودخواسته و خودخواهانه. اما يادت نره در زیر نگاه تحسین بارشان قیمتیه که تو توان پرداخت اونو نداری . مگه وجودت چقدر می ارزه که در این بازار هر که می رسه خریدارش شده. اونم هم به بهایی غروری که سال ها پیش از این باید بود و تو و اونا، نادیده‌اش گرفته بودید. نيگاه کن از خودت منتفر باش. همان طور که از اونا متنفر مي شي. می گم: راه تنفر و انتقام را گم کرده ام. من عشق می خوام. گرمی کسی را می طلبم که اسم شب چهل باغ دلم را بشناسه. كسي كه آغوشش فقط به اندازه گريه هاي من جا داشته باشد. » می خندد و دستهایش را تکان می ده:« به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد/ به جویبار که در من جاری بود » می گه: «نگاه کن ! / تو هیچ گاه پیش نرفتی، تو فرورفتی.» همه چیز میان آسمان و زمین سرگردان است. من و همه آدم هایی که می بینمشان معلقند. یکی نیست به من بگه این جا کجاست ؟ تو کی هستی که شبیه خود خودمنی؟» خنده ای تلخ می زنه و میان آیینه گم می شه........ منم كه توي آيينه گريه مي كنم و دلتنگ از اين كه رفت.
پ .ن : در این نوشته من بودم و کسانم که همراهم بودند و فروغ بزرگ و غاده سمان و یاسمن هایش.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 10:20 AM

|

<< Home