کوپه شماره ٧
Tuesday, July 24, 2007
امشب شعری خواهم نوشت
Labels: دل نوشت
«با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو رفته اي»
تكرار كند
خوابي كه اين روزها همراه تو شده است
همان خوابي كه سرودي كرده بودي
«پر طبل تر از حیات»
خواب خود را
با فصلها در میان نهاده ي
«با فصلی که در می گذشت؛»
من در انتظار فصل سردي ام كه درونم جريان دارد
به جستجوي آن فصل بودم
تو
خواب خویشتن را
«با برفها در میان نهادي
با برفی که می نشست؛»
من به پاييزي بي بهار متصلش كردم
«تو خوابت را
رازی کردي»
و من راز خواب تو را از بامداد خواستم
من خواب تو را
فرياد زدم
«چنان چون سنگی
که به دریاچه ئی
و بودا
که به نیروانا.»
آن چه ماند حسرتي بود
از نامي كه
بروي سنگي ساده حك شده بود
پ . ن : براي بامداد بزرگ كه با پريايش كودكانه خوابيديم و با قصه مردي كه لب نداشت و دختراي ننه دريا خواندن را آموختيم با عاشقانه هاي پل الوارش عاشق شديم و از زخم قلب آمان جان آباييش درد كشيديم و از مرثيه اينگاسو همراه با مرگش سروده هايش را خوانيدم. براي بامداد بزرگ همزمان با يك دوم مرداد ديگر.
<< Home