کوپه شماره ٧

Monday, July 23, 2007

برای بانوی همیشگی داستان فارسی



بانو سلام
نمي دانيد از ديروز كه شنيدم شما كسالت دارد چقدر حالم بد است. دروغ چرا از زماني كه آن خبر زبانم لال زبانم لال دروغي كه پيچيده بود را شنيدم دلم كنده شد. آخر من شما را خيلي دوست دارم. باور كنيد بانو يك لحظه فكر كردم بار ديگر مادربزرگم را از دست داده ام. بهتون نگفتم اما من هميشه فكر مي كردم شما مادربزرگ من هستيد. ببخشيد ها اما اين خيال را سال هاست كه دارم بانو. از زماني كه در پانزده سالگي براي براي اول سووشون شما را خواندم. برای نسل ما شما تنها یک نام نیستید. به قول شهریار مندنی پور عزیز همشهری شما که این روزها جلای وطن کرده شما مادر اندوهانمان هستید. این را سالگرد تولد سه سال پیش شما نوشت. همان موقعی که زنگ زدم تا درباره شما بنویسم. شما همیشه تنها کسی هستید که نویسنده ای گمنام مثل من می خواهد شبیه تان بنویسد. می دانید من از نسلی هستم که با داستان های شما زندگی کرده ایم. من هر کدام را ده ها بار بیشتر خواندم . سووشون را نه یک بار صدها بار باور کنید بانو اغراق نمی کنم. هر بار که حالم خوب است. یعنی هروقت زيادي خوشحالم مي‌خونمش. هروقت خيلي حالم بده می رم باز شروع می کنم از باي بسم الله اش كه نوشته بود تقديم به دوستم كه جلال زندگيم بود خواندم و براي باز صدم همراه با زري همراه می شم در شهري شبيه محله مردستان همه خاطرات تلخ و شيرينش. قدم می زنم همان شهری که برای شما چون بهشت است. هربار که به زادگاهتان می روم کتاب را با خودم می برم. می برم تا بدانم این مریضخانه مرسلین کجاست؟ آن قدر هیجان زده شده بودم که دخترهای قونسول را ببینم. دفعه آخر دنبال جنازه غریب خانه زری تا گورستان جوان آباد رفتم. اما نمی دانستم که یوسف آن قدر غریب بود که حتی سنگ قبر ندارد. اما باز هم همراه شدم با زري در سووشون دوباره در مرگ يوسف. باورتون نمی شه اما هر بار که می خونمش نمی خوام تمام بشه. نمی خوام برسم آن ظهر تلخ امرداد. همان روزی که یوسف با کاکل خونی به خانه باز می گردد. صدها بار از خودم پرسیدم مگه نه این که امرداد یعنی بی مرگی پس چرا یوسف در این روزهای تلخ رفت؟ راستی بانو سال هاست که در این مانده ام که چه کسی پیشانی یوسف را شکست؟ کار کلو نبود. می گفتم هر بار بغض می كنم و برای زری می خونم: گریه نکن خواهرم . در خانه ات درختی خواهد رویید و درختهای در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت . و باد پیغام هر درختی را به درختی خواهد رسانید و درختها از باد خواهند پرسید : در راه که می آمدی سحر را ندیدی؟» بانو در عکس دیدم چشمانتان بسته است. یادتان نرفته :« سحر نبود. نور از پشت شیشه پشت پلک هستی افتاد و به قلبش راه یافت.» حتما این نوری است که به قلب شما هم راه یافته. می خواستم به دیدنتان بیایم شنیدم که ممنوع الملاقات شدید. خانواده حق دارند شما باید آرام باشید تا بهتر شوید. اما خیلی دلم می خواست بیایم بیمارستان پارس و ببینم اگر هستی و مراد آمده اند بپرسم بالاخره کوه سرگردان را رد کردند؟ حتما مرتضی را که الان برای خودش جوان رعنایی شده را هم همراه خود آورده اند. راستی افسرالملوک فرخی نرفته خارج از کشور؟ حتما شبیه پدرش شده با آن ص های که چشمانش هستند.
بگذریم. بانو امشب و دیشب باز شروع کردم به خواندن سووشون. آن هم به صدای بلند. دلم می خواهد از این جا صدایم را بشنوید. بانو از شما می خواهم هر چه زودتر چشمانتان را بازکنید. سایه شما همیشه بر سر ما خواهد ماند.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:26 AM

|

<< Home