کوپه شماره ٧

Tuesday, January 27, 2009

كاش

همه لحظاتم
عطر نوازش‌هاي
دست‌هاي گرم تو را گرفته است
كاش براي هميشه
دنيا مي‌شد
اين عطر را با خود برد
***
تپش قلبم
ضرب آهنگ تپش‌هاي آرام قلب تو را دارد
كاش مي‌شد در همان لحظه
خوش يكي شدن اين
آهنگ ماند و
زمان و زمين را از حركت انداخت
***
خواب‌هايم تعبيري از رنگ‌ چشم تو ست
كاش تعبير همه خواب‌ها
رنگين كمان جاري نگاه تو بود
شهريار من

پ.ن: ننوشتن اين روزهايم دلايل زيادي دارد. يكيش خودسانسوري است و يكي ديگرش نداشتن وقت كافي به دليل ازدحام سه جشنواره مختلف و كارهاي عقب افتاده خودم هست والا خيلي دوست دارم درباره خيلي چيزها بنويسم از نكات جالب تاريخ انقلاب گرفته تا مانيفست چو و جشنواره تئاتر تا جشنواره فيلم فجر.
پس.پ.ن: ديروز از يكي از دوستانم كتاب اسناد و خاطرات آيت‌الله منتظري را گرفتم و الان در حال خواندن برخي از سندهايش هستم كه خيلي جالبه اگر برسم حتما درموردشان خواهم نوشت و به بعضي‌هاش اشاره مي‌كنم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 5:32 PM

|

Thursday, January 22, 2009

تکراری ها

یک بار دیگه بهمن آمده و باز زمان پخش برنامه‌هایی که هر ساله داره تکرار می‌شه و انگار قراره فقط نوع و شکل پرداختن به اون فرق کنه. سی ساله که هر سال از اول بهمن و گاهی هم از حدود چهارم پنجمش یک سری برنامه توی تلویزیون و لابه لای صفحات روزنامه‌ها می‌تونید ببینید که بی‌تردید تکرار همون پارسالی‌هاست. فقط گاهی به شکل روایی است و گاهی به شکل داستان. تنها فرقشان همین است. همین امسال می‌توانید اگر دوست داشته باشید وقت بذارید و برنامه‌های تلویزیون و ده‌ها ساعتی را که به خودشون اختصاص دادند را ببینید و مقایسه کنید با برنامه‌ای که پارسال پخش شد.
برای مثال چند روز پیش باز داشتم این کانال اون کانال می‌کردم که برنامه‌ای حواسمو به خودش جلب کرد. برنامه‌ای به نام بازیگران عصر پهلوی و یا یه چیزی در همین مایه‌ها که با حضور دو شخصیت به صورت روایی در برج آزادی فیلمبرداری می‌شد. کنجکاو شدم چون شبکه سوم سیما خبر فیلمبرداریشو برام فرستاده بود. یه بخشش هم که بر می‌گرده به کنجکاوی احمقانه‌ای که به تاریخ معاصر دارم. اون قسمتی که من دیدم درباره زندگی‌نامه اشرف پهلوی خواهر دوقلوی پهلوی دوم بود. یک کپی برابر اصل از کتاب‌های خسرو معتضد و البته طبق معمول جلد دوم خاطرات فردوست. نویسنده و کارگردانش سعی نکرده بود حداقل چهارتا کتاب دیگه رو مقابلش بذاره و حداقل یه جمله تازه و یک حرف دیگه بزنه. کل متن را از روی کتاب کپی کرده بود. این رو توی قسمت‌های دیگه‌اش هم دیدم. در حالی که ده‌ها کتاب و از همه مهمتر اسنادی وجود دارد و صداسیمایی‌ها بهتر از هرکسی بهش دسترسی دارند هست که نکات تازه‌ای دارند. در همین قسمت خاطرات اشرف پهلوی با عنوان چهره‌هایی در آیینه منتشر شده (یک بخش‌هاییش هم کپی همین کتاب بود.) نکته جالب بیشتر از این که تکرار مجدد همون حرف‌هایی بود که مثلا یکسال توی یک سریال و سال بعد توی برنامه روایی دیده بودم و بیشترش در کتاب‌های دیگه کپی‌برداری شده است رو خونده بودم، این بود که اشرف پهلویش یک خانم درشت هیکلی بود که لباس مشکی تنش بود و راه می‌رفت و یک متن آماده شده رو بدون هیچ احساسی تکرار می‌کرد.انگار متن را پشت دوربین گرفته بودند و به این خانم گفته بودند که بخواند و قرار نیست نقش بازی کند. چهره‌اش آشنا نبود. در حالی که داشت به جای اشرف بازی می‌کرد و ضمایرش اول شخص بود. از همه نکات خنده‌دارتر این که لهجه عجیبی داشت. تنها نکته تازه‌ای که این فیلم داشت این بود که تصاویری از خواهر دوقلوی شاه نشان می‌داد که من تا به حال ندیده بودم. اشرف پهلوی نه تنها لهجه نداشت که زنی ریز و لاغر اندام بود که بسیار محکم صحبت می‌کرد. در ضمن به نظر نمی‌آمد کسی در مورد ازدواج‌های متعدد و این که شوهر سومش کاری به کارش نداشت این طور حرف بزند. در مورد زندگی بعد از انقلاب تنها فرزند بازمانده پهلوی اول هم فقط گفت که آلزایمر دارد و در آمریکا زندگی می‌کند. در حالی که او بعد از پیروزی انقلاب بیشترین هزینه را برای بازگشت قدرت پهلوی‌ها خرج کرد و آن چه باعث افسردگی شدیدش شد این بود که پسر جوانش که افسر نیروی دریایی بود یعنی شهریار شفیق که همسر مصریش یعنی احمد شفیق بود در لندن به دست ضاربان ناشناسی به طرز فجیعی کشته شد. این را در خاطراتش هم آورده.... این داستانیه که هرساله داره تکرار می‌شه و هزینه‌اش از جیب مردم می‌ره هیچ کس هم سئوال نمی‌کند که سی سال گذشته قرار نیست حرف تازه بشنویم؟ مقایسه‌اش کردم با سریال دکتر قریب و بخش‌هایی که مربوط به خانواده سلطنتی بود. چقدر فرق بین کار خوب و بد وجود دارد. این حرف‌ها من را یاد خاطره‌ای می‌اندازه که از یکی از کسانی که ده روز میانی بهمن 57 حضور فعالی داشت از کاخ پهلوی شنیدم. آن فرد تعریف می‌کرد از روزی که وارد کاخ شدند و چیزهایی را دید که خیلی‌ از ما باور نمی‌کنیم. چون سی سال است چیزهای دیگری شنیدیم. او این خاطرات را نوشته اما منتشر نمی‌کند. خیلی نکات دیگری هم هست که لابه لای کتاب‌ها و ورق‌های روزنامه‌ها هست و کافیه ورق بزنیم و به اون‌ها برسیم و قبول کنیم آدم‌ها خاکستریند. نمی‌دانم از چه چیزی هراس داریم شنیدن واقعیت حق مردم است. حتی اگر خودشان این حق را ندانند . چرا اجازه نمی‌دهیم مردم خودشان قضاوت کنند. بگذریم باز رگ تاریخیم زد بالا شاید این قدر هم این موضوع مهم نیست.
پ.ن: دوست داشتم بیشتر بنویسم اما چند روزه که به دلیل بی‌احتیاطی و حرکت‌های عجیب و غریب یکی از انگشت‌های دست راستم ضرب‌خورده و الان آتل بندی شده است و نوشتن که تعطیل است و تایپ هم وقتی یک انگشت اصلی کار نمی‌کنه و دردناک است سخت است. شاید توی موقعیتی که دستم بهتر شد یک سری از اطلاعاتی که در مورد سال 57 دارم را بنویسم.
پس.پ.ن: راستی من داستان عکس رشدیه را در اتاق کارگاه علوی چیکار می‌کنه؟! در این همه سالی که من در مورد میرزا حسن رشدیه مطلب خواندم جایی نسبتشو با کمیسیری و پلیس سیاسی نگفته بود. تازه اون زمانی که این سریال نشان می‌دهد یکسال از مرگ بنیانگذار نظام آموزش ابندایی و در یک کلام دبستان در ایران گذشته بود. من که نفهمیدم بخصوص که در اتاق پلیس بندرشاه هم یک عکس دیگه‌اشو دیدم؟!

پسینه نوشت: تنهام و از همه بعد از ظهرها متنفر که به انتظار احمقانه برای یک دیدن یک اسم می‌گذرد.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:43 AM

|

Saturday, January 17, 2009

حالا اين منم كه به ديدنش عادت كردم


حالا اين منم كه به ديدن هر شبش عادت كردم. از شما كه پنهون نيست ديدنش يك جور نياز هر روزه است. بذاريد از اولش بگم. اولين روزهايي كه ديديمش. اون اولا اصلا متوجهش نمي‌شدم. مي‌گم اولا منظورم همون اولين روزهاييه كه مجبور بودم تا غروب آفتاب تو اين برج شيشه‌اي جديدي كه چند وقته ساكنشم بمونم و بعد توي تاريكي راهمو بكشم و برم توي لونه خودم. مي‌گفتم اولا اصلا متوجه نبود. راحت‌تر بگم بين تاريك و روشن‌هاي اين خيابون تاريك نديده بودمش. اما يه روز يه دفعه متوجهش شدم. يعني راستش به طور اتفاقي يك شبي كه خسته و خورد داشتم به سمت لونه مي‌رفتم يك دفعه ديدمش كه بهم توجه كرد. يه چشمك كوچولو زد و بعد خيره شده. برام عجيب بود. آخه فرداشم همين كارو كرد. بعد همچي بفهمي نفهمي ترس ورم داشت. از دستش عصباني شدم يعني چي كه هر وقت از جلوش رد مي‌شم چشمك مي‌زنه و ذل مي‌زنه به آدم تا از جلوش رد بشي؟! اما بعدش به اين نتيجه رسيدم كه طرف خل و چله. چند روزي كه گذشت كم كم بهش عادت كردم. به چشمك‌ زدن و ذل زدنش. به نگاهش كه كم كم برام آشنا بود. اصلا از دستي مي‌ذاشتم از جلوش رد شم تا منو ببينه و بهم ذل بزنه. شده بود يك جور سلام و عليك هر روزه.
اما چند روز پيش كه از جلوش رد شدم چشمك نزد. آخه ذل زده بود به رو به روش. انگار كه نه انگار من ديده باشه؟ عجيب بود. برخلاف هر روزه. يك دفعه ديدم جلوتر از من يكي ديگه داره مي‌ره. حس عجيبي بود. انگار كه خيره شدنش از سر علاقه نيست. عادت داره به هر كي از جلوش رد مي‌شه خيره بشه و بهش ذل بزنه. يك جور وظيفه. با اين همه باز هم فرداش از جلوش رد شدم و با چشمكش بهم سلام كرد و با خيره شدنش احوال پرسي كرد.
اما امشب كه داشتم مي‌آمدم به طرف لونه يك اتفاق تازه افتاد. چشمك نزد و بهم خيره نشد. خيابون توي تاريكي فرو رفته بود. نه خيال كنيد كه برق رفته. نه چون اون چشماشو بسته بود. رفتم جلو بهش خيره شدم. دلم سوخت. سوخته بود. ديدم اونم يه لامپه مثل لامپاي ديگه فقط يه چشم الكترونيكي اونو مدرن كرده والا اونم لامپيه تنگستني مثل لامپاي ديگه. با خودم فكر كردم چقدر دلم براش تنگ شده يعني مي‌تونم با لامپ جديدي هم كه جاي اين مي‌بندند دوست بشم و عاشقانه نگاش كنم؟!

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 5:30 PM

|

Wednesday, January 14, 2009

انخ نماد پيوند زن و مرد

پیش درآمد: زمانی که پست قبلی رو که مستند به منابع مربوط تاریخ کهن مشرق زمین و البته تاریخ مصر بود را می‌ذاشتم فکر نمی‌کردم که سریال یوسف پیامبر این قدر طرفدار داره که دوستان زیادی رو به خوندن این مطلب تشویق کنه. توی اون مطلب چند تا موضوع را به طور گذرا اشاره کرده بودم که مورد سئوال دوستانی شده بود که مطالب را خوندن که حتما باید جوابش را می‌نوشتم علاوه بر این که موضوع اشتباهات تاریخی که توی این سریال رده آ ویژه ( که در بین برنامه‌های تلویزیون درجه ممتاز و پر خرج است ) برای خودم هم بسیار جالب شده است و سعی می‌کنم به برخی از اون‌ها به صورت مستند و براساس منابع تاریخی بپردازم. یکی از این موارد موضوعی است که می‌خواهم در ادامه این نوشته درباره‌اش بنویسم.
در بخش‌های این سریال دیدید که کاهنان معبد که همه لباس‌های سفید رنگی با یراق‌های طلایی تنشان است یک شی را در دست دارند که برخیشون عین کیف دستشون می‌گیرن و برخی دیگه‌اشون عین یک عصا. این شی در واقع یکی از مهمترین نشانه‌های تمدن مصر است که در تاریخ به انخ ( در برخی از منابع عنخ) مشهور است. یک صلیب با حلقه بیضی شکل دربالای آن. از آن جا که مصریان مردمان زندگی مادی بودند و برخلاف ایرانیان به اصالت جسم بیشتر اهمیت می‌دادند همه زندگیشان را تصویری به جای گذاشتند و رجوع به تصاویر به جای مانده از آن دوران گواه خوبی است
خاستگاه دقيق اين نشانه مانند خیلی از موضوعات تاریخ مصر باستان مشخص نیست و ریشه در تمدن رمز آلوده حاشیه نیل دارد. چندین نظریه درباره‌اش هست. براساس آن چه در منابع تاریخ مصر و البته نظر مصرشناسان انخ ( در برخي منابع عنخ) عنخ يا صليب حلقوي (Crux Anasta لاتين و Ansate Cross) هيروگليف كهن مصري به معناي «زندگي». به شكل صليبي كه در بالاي آن حلقه‌اي وجود دارد. در اصل هيروگليف شبيه رحمي است كه بخش بالاي آن كه حلقوي است نماد باروري تلقي مي‌شود. اين نماد در بسياري از گور نوشته‌هاي فراعنه، به ويژه نوشته‌هاي توت عنخ آمون ديده مي‌شود. نشانه سه وجهي كه با خداي مصري قديم يعني انون همراه است كه حلقه‌اي در ميان دستانش قرار دارد و دستانش را روي سينه صليب كرده است. یک نظر دیگر هم از سوی مصرشناسان مطرح شده است که از انخ به عنوان كليد نيل و كليد زندگي يا صليب حلقه‌دار نام بردند. البته یک نظریه بسیار مشهور هم درباره این نماد وجود دارد که آن را نماد پيوند ميان زنانگي و مردانگي و به عبارت دیگر نشانه اتحاد جنسیتی می‌دانند که در مرد به صورت سه‌گانه و در زن به صورت تکی تصوير شده است.
نشانه‌اي از وحدت ميان مادر خدا يعني ايزيس و اوزیرس است. قسمت پاييني يعني صليب نشانه اوزريس و مردانگي و بخش بالايي و بيضي نمادي از زنانگي و ايزيس است. ايزيس در اساطير مصري يكي از دختران نوت (آسمان) و گپ ( زمين) است كه براساس تقديريش همسر و خواهر اوزيريس و مادر هوروس است. اين خداي بانو مظهر پاكدامني و نجابت است كه به دليل هوش بالايي كه داشته است از قدرت سحر و جادو برخوردار بود. او را الهه‌اي با تاجي از دو شاخ گاو و خورشيد مجسم كرده‌اند. اين اساطير مي‌گويند كه در جنگي كه ميان اوزيريس و ست مظهر تيرگي و تباهي فرزند ديگر نوت در مي‌گيرد اوزيريس كشته مي‌شود و به دنياي مردگان مي‌رود. ايزيس براي نجات همسرش به دنياي مردگان مي‌رود. او از اوزيريس صاحب پسري مي‌شود كه در آينده جانشين نوت مي‌شود به نام هوروس كه نشانه خرد است و چشم او كه در نقش برجسته‌ها به شكل شاهيني تجسم شده است نماد آگاهي و دانايي بوده است. اسطوره شناسان ايزيس و اوزيريس را يكي از خدايان شهيد شونده مي‌دانند كه مظهر مرگ و تولد دوباره زمين هستند. برخي از مصرشناسان معتقدند اوزيريس بستر رود نيل و ايزيس آبي است كه مصر را با خود سيراب مي‌كند.
مصرشناسان باستان معتقدند كه انخ صورت ابتدايي صليب مسيحي بوده است. برخي از پژوهشگران معتقدند كه زماني كه مسيحيان اين نماد را گرفتند با قطع دايره بالاي آن بخش زنانه نماد را از بين بردند. هرچند كه در پيشينه صليب نبايد از چليپاي مهر چشم پوشيد كه نوعي صليب كاملا منظم بود. در كنار انخ يك نماد ديگري به نام تيت وجود داشت كه نشانه خون ايزيس و شباهت زيادي به انخ داشت. براساس نظر مصرشناسان تيت نماد قاعدگي ايزيس بود كه براي انگيختن نيروي محافظ اين ربه‌النوع بوده است. اين نشانه و انخ تقريبا با فراعنه و همسرانشان دفن مي‌شدند. گروهي از باستان‌شناسان مصري معتقدند بخش حلقوي انخ نشانه‌اي از اين است كه عناصر چهارگانه جهان در اختيار فرد دارنده آن است. دايره بالا نيز نشاني از ابديت و مابقي نماد جهان محدود است. به عقيده برخي ديگر نيز انخ به معناي آن است كه بشر و همه حيوانات از دايره الهي بيرون افتاده‌اند و در جهاني كه بايد از طريق نر و ماده ادامه يابد هبوط كرده‌اند.
اين نشانه نماد يگانگي زن و مرد در پيوند ايزيس و اوزيريس كه تعبيري از آسمان و زمين است. نکته مهم در نقش برجسته‌های مصری این است که کمتر در جایی می‌بینیم که این نشانه در دست کاهنان بخصوص کاهنان معابد آمون باشد. بیشتر این شی در کنار انون و ایزیس و اوزیریس و البته در دست فرعون دیده شده است. البته در میان آثار به دست آمده از تبس پایتخت مصرباستان پیکرک زرینی از آمون به دست آمده که کلاهی بلند بر سر دارد و پوشش تنها پارچه‌ای است که دور کمرش بسته شده است. در یک دست این پیکرک سمسیتار ( نوعی خنجر که تیغه آن به سمت داخل خمیده است و نشانه قدرت بوده است) و انخ در دست دیگرش قرار دارد. البته انخی که در دست آمون است بسیار کوچکش است آن قدر که دور انگشتانش حلقه زده است..

تنها یک نکته که شاید برایتان جالب باشد که بدانید این نشانه در زمان ما به یکی از نمادهای شیطان‌پرستان تبدیل شده است. هرچند به نظر من در تاریخ باستان بخصوص تاریخ مصر انخ شی مهمی بوده است اما اگر یک جستجویی در اینترنت بکنید می‌بنید که بسیاری از سایت‌های اسلام‌گرا و برخی از نشریات رادیکالی اصلا با همین نشانه شیطان پرستان را معرفی کردند.
در فرهنگ شيطان پرستي و كافران جديد نشانه مهمي براي نشان دادن عقايدشان است. در واقع آنخ نمادي از شيطان پرستان جديد است كه در اين آيين‌هاي الحادي معاني گوناگوني از آن استباط شده است كه مهمترين آن‌ها عبارتند از نماد بي‌مرگي و زندگي جاودانه در فرق مختلف، نيروي خون‌اشامي است. اين علامت همچنين به صورت علامتي شوم براي ايجاد رعب و هراس در ميان جامعه.
پ.ن: در نوشته‌های بعدی درباره سایر اشکالات تاریخی این سریال و برخی از برنامه‌های رسانه ملی می‌نویسم. اما توضیح چند نکته ضروریه در جواب بعضی از دوستان که پای پست قبلی یادداشت گذاشتند. در جواب دوست عزیزی که گفته بود تنها برای ما مهمترین منبع تاریخ تمدن ویل دورانت است باید بگویم که در نوشته قبلی منظورم این نبود که تنها از ویل دورانت استفاده کردم گفتم ایشان کافی بود به قابل دسترس‌ترین منبع تاریخی یعنی ویل دورانت مراجعه کنند. هرچند که در زبان فارسی منابع محدودی در مورد تاریخ مصر باستان وجود دارد و بیشتر منابع نیز براساس جدیدترین نظرات مصرشناسان نیست. در مطلب قبلی هم با توجه به همین محدودیت و البته کمک دوستانم به ويژه یک دوست مصرشناسی در خود مصرـ که لطف کرد و میان کارهای زیادی داشت برام یک سری رفرنس جدید از جمله بخش مربوط به انخ دايره‌المعارف مصر باستان را البته بصورت محدود فرستاد ـ مراجعه کردم. منبع تاریخی من البته هم منبعی است که آقای سلحشور ادعا می‌کنند این سریال را براساس آن نوشتند یعنی قرآن کریم و البته ترجمه تورات به زبان فارسی و جستجوی اینترنتی کمک گرفتم. درباره نوشتن مطلب انخ هم چند كتابي كه در مورد تاريخ مصر و اساطيرش بود و همچنين يك بخشي از كمك‌هاي دوستم آرش نورآقايي استفاده كردم.
پس.پ.ن: در مورد اهرام هم زمان ساخت اهرام ثلاثه به دوره مصر قدیم باز می‌گردد که حدود 2500 سال قبل از میلاد بوده که البته به دوره پیش از حضرت یوسف می‌رسد. اما اين كه اين دو كاملا مقابل همديگر قرار داشتند يا نه چون مصر نرفتم خيلي نظر دقيقي نمي‌توانم بدهم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 11:10 PM

|

Sunday, January 11, 2009

سينوهه يا يوسف


از كرامات شيخنا فرج‌الله سلحشور كارگردان باسواد سريال يوسف پيامبر همين بس كه در تازه‌ترين شاهكار خود تاريخ را 300 سال كش داد و جريان تغيير خداي آمون به اتون را كه در زمان آمنهوتب چهارم در سال 1380 قبل از ميلاد اتفاق افتاده بوده را به قرن 16 قبل از ميلاد يعني زمان حضرت يوسف وصل كرد و به شيوه خودش همچنان جعل تاريخ كرد. ظاهرا جناب ايشان برخلاف اين كه خيلي‌ها معتقدند از منابع تاريخي دست‌هزارم هم استفاده نكرده است و منبع اصلي فيلم يوسف پيامبر هيچ كتابي نيست جز منبع دست اولي چون سينوهه پزشك فرعون مصر. به قول يكي از استادان صاحب‌نظر تاريخي ايشان في‌الواقع بدون هيچ خجالتي رمان تاريخي سينوهه نوشته ميكا والتري ( احتمالا با ترجمه مرحوم ذبيح‌الله منصوري) را جلوي روي خودشان گذاشتند و سعي كردند تا زيباترين داستان مذهبي جهان يعني داستان يوسف (ع) را شبيه آن كنند.
البته بايد اعتراف كنم كه قطعا بايد زودتر به استفاده اين كارگردان بزرگ پي مي‌بردم اما از آن جا كه اصلا تمايلي به ديدن اين سريال كه فقط بيت‌المال را حرام كرده ندارم كمتر پاي ديدنش نشستم و تازه زمان‌هايي هم كه تلويزيون داشت اين فيلم را نشون مي‌داد يا نگاه نمي‌كردم يا حواسم به ديدنش نبود كه فشار خونم بره بالا كه ببينم كاهنان معبدش با اون كله‌هاي كچل در حالي كه آنخ را عين كيف دستشون گرفتن و از اين طرف به اون طرف مي‌رن بدون اين كه بدونن اين چيزي كه دستشون گرفتن علامت وحدت جنسي و نماد زندگي است نه عصا. يا اين كه يوسف چشم روشني كه مجبور شده لنز تيره بذاره و از نظر زيبايي شناسي زنانه هيچ جذابيتي نداره چه شباهتي به مردي داره كه تمام زنان مصر عاشقش بودند؟! تازه وقتي حرف مي‌زنه براي اين كه نشون بده خيلي مهم و زيباست سعي مي‌كنه با تفاخر و غرور به همه نگاه كنه و يك ابروش رو بالاتر ببره كه ديگران نگاهش كنند. اما جمعه اين هفته چون جايي مهمون بودم مجبور بودم پاي تلويزيون بنشينم و ببينم كه ايشان چگونه با تاريخ اعجاز كرده و حتي دريغ كرده كه به سهل‌الوصول‌ترين منابع تاريخي كه تو هر كتابخونه‌اي پيدا مي‌شه و خوندنش خيلي سخت نيست يعني جلد اول مجموعه 14 جلدي تاريخ تمدن ويل‌دورانت هم مراجعه كنه و بفهممه كه حضرت يوسف در زمان اخناتون زندگي نمي‌كرده. نمي‌فهمم سلحشور از تاريخ سر در نمي‌آره بين اين گروه بزرگ توليد يكي نبوده كه فقط به اندازه يه ارزن تاريخ بدونه تا به ايشون گوشزد كنه كه استاد وقتي قراره تاريخ را و به و بسازي حق نداري از خودت داستان در بياري؟!
براساس داستاني كه در قسمت 29 مجموعه يوسف پيامبر به تصوير در آمد اين پيامبر الهي بعد از آن كه به مقام عزيزي مصر در درباره فرعون آمنهوتب چهارم منصوب شد با تدبير توانست دومين فرمانرواي امپراطوري بزرگ دنياي قديم را يكتاپرست كند. نكته خنده دارش اين جا بود كه وقتي اخناتون به يكتاپرستي شد غسلي را انجام داد كه مندائيان و صائبين كه پيروان حضرت يحيي( همدوره حضرت عيسي ع) انجام مي‌دهند و در هيچ آيين ديگري چنين آيين تشرفي وجود ندارد.
براساس منابع معتبر تاريخي كه تا كنون منتشر شده است و ما از آن ها خبر داريم هيچ فرعوني ( حتي آمنهوتب چهارم) داعيه يكتاپرستي نداشته است. در هيچ منبعي حتي عهد عتيق هم گفته نشده كه حضرت يوسف (ع)كه فرزند يازدهم حضرت يعقوب (ع) است كه در حدود سال‌هاي 1600 پيش از ميلاد مسيح در سرزمين كنعان به‌دنيا آمد و بعد از اتفاقاتي كه برايش رخ داد به مقام نيابت سلطنت مصر رسيد؛‌ فرعون را به دين خودش دعوت نكرده است.
منابع تاريخي آورده‌اند حضرت يوسف در دوره تاريخ مصر ميانه كه با يك رخداد مهم تاريخي همزمان شده است، زندگي مي‌كرده است. در حدود 1674 ق.م سيزده سال بعد از مرگ يكي از مقتدرترين فراعنه مصر يعني آمنمحت سوم( با آمنهوتب‌ها كه مربوط به دوره جديد بودند اشتباه نشود) برسر جانشيني وي نزاعي درگرفت كه سرزمين بزرگ و حاصلخيز نيل را ضعيف كرد. نتيجه اين ضعف حمله قبايل بيابانگرد آسياي صغير به مصر و در دست گرفتن حكومت شد.
اين حاكمان بيگانه كه بيش از دو قرن بر سرزمين مصر حكومت داشتند را در تاريخ هيكسوس‌ها يا حكومت چوپانان مي‌شناسند. در اين دوره حكومت سختگيري‌هاي دوران فراعنه عهد قديم را نداشت و هرچند حاكم خود را به عنوان پسر خدا معرفي مي‌كرد اما سختگيري مذهبي به شدت گذشته وجود نداشت. به نوشته عهد عتيق حضرت يوسف در زمان يكي از همين پادشاهان چوپان به درباره بوتيفار عزيز مصر رسيد و بعد از هم توانست عزيز مصر شود. ايشان در سن پيري بعد از اين كه قحطي بزرگي در كنعان به وجود آمد افراد خانواده‌اش را كه در تاريخ به بني اسرائيل مشهورند را به مصر كوچ داد و در پيري هم در مصر مرد و باز به نوشته عهد عتيق موميايي و در همين سرزمين دفن شد. 300 سال بعد از اين دوره يعني حدود 1380 ق.م زماني كه بار ديگر مصريان با شكست دادن پادشاهان چوپان بار ديگر حكومت سرزمين نيل را بدست گرفتند، فرعوني به حكومت مصر رسيد كه ويل‌دورانت با استناد با منابع دست اول مصري او را شاه زنديق و ساير مورخان او را به نام آمنهوتب چهارم مي‌شناسند. او كه جانشين پدرش آمنهوتب سوم شد شاعري بود كه از تسلط بيش از حد كاهنان معبد آمون به تنگ آمد و خداي جديدي را به مصر معرفي كرد به نام «آتون» و با برداشتن پسوند آمون خود را اخناتون يعني راضي كننده آتون ناميد. بسياري از مورخان معتقدند منظورش خداي يگانه بوده است؛ اما براساس منابعي كه از دوران اين فرعون بخصوص اشعاري كه از خود او مانده است آتون در واقع خدايي است كه در خورشيد زندگي مي‌كند و منشا حيات در جهان است. برخي از مصرشناسان اين خدا را شبيه آدونيس مي‌دانند. اخناتون براساس مجسمه‌اي كه از او به دست آمده است مردي لاغر اندام با پلك‌هاي بزرگ و كاسه سر دراز بوده است كه به گفته برخي از منابع احتمالا به بيماري صرع دچار بود. يكي ديگر از نكات مهم درباره آمنهوتب همسرش بود كه منابع تاريخي از او به عنوان يكي از زيباترين زنان مصر نام بردند. در منبع غير قابل اطميناني مانند سينوهه از اين زن به نام نفرنفرتي نام برده شده است كه به معناي زيباي زيبا است. البته اين زيبايي را بايد در زمان خودش سنجيد. اما به نظرم سرديسي از اين زن به دست آمده است كه نشون مي‌ده زيبا بوده است و هيچ ربطي با اين نفرنفرتي با اون موهاي كاموايي و اون تيكه آهن روي سرش نداشت. اخناتون پايتخت جديدي به نام اخن اتون ساخت كه در زمان بسيار كوتاهي به شهري آباد تبديل شد. اما اين پايتخت زيبا در حمله هيتي‌ها و جنگ‌هاي مذهبي از بين رفت. خود اخناتون نيز در جنگ داخلي شكست خورد و در اثر شدت يافتن بيماري درگذشت. البته يك نظرهم مي‌گويد كه كشته شد. به هر حال با توجه به اين كه داراي پسري نبود، دامادش توت عنخ آتون كه بعدها پسوند آمون يافت( همان فرعوني كه موميايي‌اش در موزه بريتانيا نگهداري مي‌شود) به مقام پادشاهي مصر رسيد.
حالا اين دو تا موضوع چه ربطي داشت كه آقاي سلحشور قصد كرده است تا يك سينوهه اسلامي با قرار دادن حضرت يوسف در كنار آمنهوتب تاريخ را 300 سال بكشه؟!

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 3:31 PM

|

Thursday, January 08, 2009

تهران

این همه ساله که توی مراسم عزاداری شرکت کردید و در سوگ امام حسین توی تهران سینه زدید هیچ وقت به این داستان فکر نکرده بودید که خونبهای امام حسین و یارانش چه قیمیتی داشته است؟ همه مابارها در مجالس و کتاب‌های مذهبی و تاریخی خواندیم که ابن زیاد زمانی که به دستور یزید سپاه کوفه را به مقابله با قافله حج رها کرده امام حسین ع فرستاد به عمر سعد وعده حکومت ری و اطرافش را داد. ری باستان درست جایی قرار داشته که امروز ما حصار جنوبی پایتخت را کشیدیم و شامل مناطق زیادی از جمله اراضی می‌شده که بعدها یعنی 9 قرن بعد بنای شهری کوچک در آن گذاشته شد و یازده قرن بعد از آن حادثه پایتخت ایران شد و هنوز که هنوزه پایتخت ایران هست. این همه ساله داریم تو تهران سینه می‌زنیم و علم امام حسین را می‌گردانیم بدون این که به این فکر کنیم که شهر و البته شهر ری خونبهایی بود که برای قتل عام در صحرای کربلا بوده.
پ.ن:امسال بنا به عادت هر ساله برای این سه روز فقط روز واقعه بهرام بیضایی رو خوندم اونم یک نفس . البته در کنارش با وجود کارهای زیادی که باید تمومشون می‌کردم یکی دو تا کتاب تازه بود که خوندندم و بعد یکی دوتا فیلم و البته این کشف‌های تاریخی و فلسفی.

posted by farzane Ebrahimzade at 2:29 AM

|

Sunday, January 04, 2009

حقیقت را بدان

عاشق اون دیالوگ روز واقعه هستم که راحله به شبلی بعد از این که اون می‌گه همه حجت من از مسلمانی حسین بن علی بود شمشیری به دستش می‌ده و می‌گه: برو حقیقت را بدان! با یقین برگرد یا انکار.
و اون دیالوگ آخر که می‌گه: من ـ حقیقت را ـ در زنجیر دیدم. من ـ حقیقت را ـ پاره پاره ـ بر خاک دیده‌ام. من حقیقت را ـ بر سر نیزه ـ دیدم.
چه کسی می‌تواند این گونه با کلمات اعجاز کند؟
پ.ن: استادان داستان نویسی معتقدند که نویسنده نباید خودشو به داستانش سنجاق کند. برای همین هم خیلی عادت ندارم پی نوشتی برای داستان‌هام بنویسم. اما این یکی آخری مجبورم کرد که به خیلی از دوستانی که طی این دور روز به هر نحوی درباره‌اش از من پرسیده بودند جواب بدهم. برای همین این جا می‌نویسم که این یک داستان خیالی است و هیچ ربطی به خود من ندارد. در ضمن بلندتر از این بود کوتاه‌تر شد‌ه‌اش را این جا گذاشتم. در ضمن در پاسخ دوستانی که نوشتند " نامه‌ای به کودکی که هرگز زاده نشد" باید بگم که این کتاب را سال 74 همون سال‌های لیسانس خوندم و هیچ چیزی ازش یادم نبود. در ضمن کل این کلمات در چند دقیقه بر کاغذم آوار شد همین.
پس.پ.ن: ما آدم‌ها تو مغزمون یک جایی را داریم که از خیلی از چیزهایی که توی وجودمون هست مفیدتر و مهم‌تره. اون هم فراموش کردنه. فراموشی هدیه خوبی که ما داریم. فراموشی همه چیزهای بد و ناراحت کننده و حس‌های آزار دهنده و آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و .... دارم فراموش می کنم و به فراموش کردن و به تنهایی و رفتن و آمدن آدم‌ها و جدال با حس‌های خوب و بد و دل‌نبستن و دل کندن عادت می‌کنم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 10:57 PM

|

Friday, January 02, 2009

نامه‌اي از يك قاتل به مقتول پيش از اقدام به قتل


الان دستم رو روي سرت مي‌كشم و مي‌خوام اعتراف كنم كه تو را مي‌كشم. همين فردا صبح؛ همين فردا صبح قبل از اون كه آفتاب از پشت كوهها سر بزنه تو رو مي‌كشم. مي‌دونم كه داري به حرف‌هام گوش مي‌كني. پس همه حرف‌هام خطاب به توست. تويي كه كشته مي‌‌شي به جرم اين كه تنها زمان خوبي را براي زندگي كردن انتخاب نكردي. مي‌دونم شايد يك روزي به من خواهي گفت كه اين انتخاب تو نبوده كه گناه و اشتباه شما من را به اين دنيا آورد. قبول دارم كه خوب هم مي‌دونم اگر ما مجاز به انتخاب بوديم شايد دنياي خوبي كه در آن زندگي مي‌كرديم رو ول نمي‌كرديم تا به اين دنياي بد بياييم. با همه اين‌ها چاره‌اي ندارم. باور كن كه اگر هر وقتي جز حالا اومده بودي زنده مي‌موندي.
امشب شب آخريه كه تو زندگي مي‌كني و نفس مي‌كشي. از آن جايي كه شنونده خوب و بي‌آزار هستي در كنار اعتراف به گناهي‌ كه قراره مرتكب شم حرف‌هايي رو مي‌گم كه تا به حال و بعد از اين به هيچ كس نمي‌گم. اين حرف‌ها را مي‌زنم و تو را براي آخرين بار خواب مي‌كنم. اعتراف به اين كه خيلي دوستت دارم بيشتر از اين كه هر كسي را دوست داشته باشم. از همان لحظه كه حست كردم كه شايد خيلي قبل‌تر از آن كه تو به وجود بيايي و همراه من نفس بكشي دوستت داشتم. از همان زموني كه توي خواب‌هاي من مي‌اومدي. با اين همه اما تو رو مي‌كشم. برات اعتراف مي‌كنم كه خيلي ساله كه انتظار ديدن و لمس كردنت را كشيدم. انتظار بوكشيدن تن نازك و نرم تو را كه بوي تازگي مي‌دهد. اما اين حسرت را به دل خودم خواهم گذاشت حق حيات را از تو سلب مي‌كنم. سپيده نزده اين جرم را انجام مي‌دهم تا كسي از آن خبردار نشه، بخصوص اون. مي‌دوني كه چه كسي را مي‌گويم هردوي ما خوب مي‌شناسيمش و مقصر ديگري براي مرگ توئه. هرچند كه در اين جنايت تنها من مقصرم نه اون و تنها قرباني فقط تو.
مي‌دوني كه آدم‌هايي كه از گناهشان فرار مي‌كنند گناهكارتر از آدم‌هايي نيستند كه پاي اشتباهشان مي‌ايستند. اينها رو اون گفت.
عزيزم چرا اين قدر آرومي و فقط گوش مي‌كني؟ چرا دوست داري دلمو بسوزوني. فكر مي‌كني شايد ترديد كنم؟ نه من چشمامو مي‌بندم و اين جنايت را انجام مي دم. ترديد نمي‌كنم. ترديد براي كشتن تو كه چاره‌اي ندارم. اين تصميم را همان موقعي گرفتم كه آن علامت به اضافه را كنار نام تو ديدم. پس كاري كن كه بعدها دلم برايت تنگ نشود. هرچند كه همين الان هم كه سرت را در ميان دستانم گرفتم و نوازش مي‌كنم هم اين دلتنگي با منه. برات اعتراف مي‌كنم كه تو ميوه تلخ يك لحظه خوشي گناه آلود هستي. لحظه‌اي مشترك ميان او و من و تو بايد تاوان اين گناه را با مردنت بدهي. چون اون وجود تو رو قبول نكرد.
بخواب گلم به تو قول مي‌دم كه مرگت آرام و بي‌درد خواهد بود. تو به آرامي خوردن يك قرص خواهي مرد و بعد من روحت را ميان وجودم دفن مي‌كنم. فقط عزيزم تلاش نكن كه زنده بموني. باور كن كه كشتن تو براي من از زنده موندنت مهمتر است. اگر مقاومت نكني باور كن كه مرگي بي‌درد خواهي داشت.
نوازش كردن تو چقدر دلنشينه. نگات نمي‌كنم تا راحت‌تر تو رو بكشم. دلم برات مي‌سوزد كه حق حيات را ازت مي‌گيرم و هيچ دادگاهي من را به جرم كشتن تو محاكمه نمي‌كنه. كه به غير از تو و من و او كه خود را از اين جنايت دور كرد،‌نخواهد فهميد. هيچ قاضي عادلي تو من را به مرگ يا مجازات ديگري محكوم نمي كند. فقط وجدان خودم و تنها تاوان اين كشتار بي‌رحمانه درديه كه در زمان كشتن تو قراره تحمل كنم. تنها گريه كن بر جنازه تو هم خودم خواهم بود. حالا عزيزكم راحت بخواب و نبين كه من اين قرص را كه اسباب كشتن توئه مي‌خورم. بخواب و تا سپيده نشده بازگرد به همان دنياي خوبي كه پيش از اين بودي. بخواب كودك به دنيا نيومده من و بگذار تا من به راحتي تو را بكشم. هرچند كه به‌دنيا آمدن تنها حق تو در اين دنياي است.
دوستت دارم و در نهايت احترام مي‌بوسمت قاتل تو

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 6:32 PM

|

Thursday, January 01, 2009

برای همه چهارشنبه های بد


چند وقتی هست که چهارشنبه ها همه چهارشنبه ها روزهای بدی هستند. روز بد همه هفته ها، چهارشنبه‌ها روز بدی برای زندگی کردن است؛ روز بدی برای به دنیا آمدن، برای عاشقی و عاشق شدن، روز بد تنهایی‌های تکراری، روز بد برای مردن. اما چند وقتی است که چهارشنبه‌ها روز مردن است. از همان روزی که مقرر شد تا اعدام‌ها و سنگسارها در سحرگاه چهارشنبه‌ها باشد؛ چهارشنبه روز بد مردن شد، از آن وقتی که مقرر شد تا برای روزنامه‌هامون چهارشنبه‌ها تصمیم بگیرند؛ چهارشنبه‌ها روز بد تمام شدن شد. از همون روزی که چهارشنبه ها روز تلخ انتظارهای بی‌ثمر شد، چهارشنبه‌ها روز بد عاشق بودن و روز تکراری تنهایی شد.
این چهارشنبه روز بد اعدام نبود اما روز تعطیلی بود. روز تعطیلی یک روزنامه دیگر، فرق نمی‌کند بد یا خوب، پول بده یا پول مردم خور، مهم اینه که از فردا صبح یک تعداد دیگه از همکارامون جایی برای کار کردن ندارند. احتمالا ده‌ دوازه‌تا مصاحبه و گزارشی که برای روزهای بعد آماده کرده بودند روی دستشان مانده و سوژه‌هایی که رها شده می‌ماند تا باز رسانه ی تازه‌ای و جایی تازه برای نوشتن.
این چهارشنبه به نام کارگزاران افتاد، اما هنوز چهارشنبه دیگری در راه است. معلوم نیست مصلحت بعدی به نام چه کسی خواهد خورد. داریم روی لبه تیز تیغ راه می‌ریم. کی می‌دونه بعدی کدوم یکی از روزنامه‌های ماست؟
پ.ن: امروز را خوب شروع کردم. صبح قرار یک مصاحبه داشتم که خیلی خوب بود. اما بقیه روز خیلی بد گذشت. از انتظارش بگذره آن قدر موضوع برای خورد شدن اعصابم به وجود آمد که بعدازظهر و شبم را به گند کشید. تعطیلی روزنامه کارگزاران هم که روی همه این موضوعات آمد. حکایت مطبوعات ما هم حکایت عجیب و غریبی شده است. تا هستند و کار و غرغر را توام می‌کنیم اما تا بسته می‌شن شروع می‌کنیم به آه و وای راه انداختند. خیلی وقته انگیزه‌های کار کردن توی مطبوعات را از دست دادم. دارم به یک تغییر بزرگ توی زندگیم فکر می‌کنم. تغییری که خیلی از دوستان عزیزم هم این چند وقت بهم گفتند که دیر هم شده. هرچند که تردیدهام هنوز ادامه داره.
پس.پ.ن: امروز باز روز انتظار و تنهایی بود. انتظاری که معلوم نیست تا کی ادامه دارد. هرچند که دیگه مهم نیست. وقتی قرار باشه اتفاقی نیافته نمی‌افته. من به این سهم از زندگی راضی شدم. چون تو خواستی.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:33 AM

|