کوپه شماره ٧
Sunday, January 04, 2009
حقیقت را بدان
عاشق اون دیالوگ روز واقعه هستم که راحله به شبلی بعد از این که اون میگه همه حجت من از مسلمانی حسین بن علی بود شمشیری به دستش میده و میگه: برو حقیقت را بدان! با یقین برگرد یا انکار.
و اون دیالوگ آخر که میگه: من ـ حقیقت را ـ در زنجیر دیدم. من ـ حقیقت را ـ پاره پاره ـ بر خاک دیدهام. من حقیقت را ـ بر سر نیزه ـ دیدم.
چه کسی میتواند این گونه با کلمات اعجاز کند؟
پ.ن: استادان داستان نویسی معتقدند که نویسنده نباید خودشو به داستانش سنجاق کند. برای همین هم خیلی عادت ندارم پی نوشتی برای داستانهام بنویسم. اما این یکی آخری مجبورم کرد که به خیلی از دوستانی که طی این دور روز به هر نحوی دربارهاش از من پرسیده بودند جواب بدهم. برای همین این جا مینویسم که این یک داستان خیالی است و هیچ ربطی به خود من ندارد. در ضمن بلندتر از این بود کوتاهتر شدهاش را این جا گذاشتم. در ضمن در پاسخ دوستانی که نوشتند " نامهای به کودکی که هرگز زاده نشد" باید بگم که این کتاب را سال 74 همون سالهای لیسانس خوندم و هیچ چیزی ازش یادم نبود. در ضمن کل این کلمات در چند دقیقه بر کاغذم آوار شد همین.
پس.پ.ن: ما آدمها تو مغزمون یک جایی را داریم که از خیلی از چیزهایی که توی وجودمون هست مفیدتر و مهمتره. اون هم فراموش کردنه. فراموشی هدیه خوبی که ما داریم. فراموشی همه چیزهای بد و ناراحت کننده و حسهای آزار دهنده و آدمهایی که میآیند و میروند و .... دارم فراموش می کنم و به فراموش کردن و به تنهایی و رفتن و آمدن آدمها و جدال با حسهای خوب و بد و دلنبستن و دل کندن عادت میکنم.
Labels: وب نوشت
<< Home